➰معرفی شهیده📿📜
🌱 شهیده صدیقه رودباری 🌱
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهید_ترور
#اولین_خواهر_شهید_جهاد_سازندگی
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔸نــام:
صدیقه
🔹نـام خـانوادگـی :
رودباری
🔸نـام پـدر :
رحیم
🔹تـاریخ تـولـد :
۱۳۴۰/۱۲/۱۸
🔸مـحل تـولـد :
تهران
🔹سـن :
۱۹
🔸دیـن و مـذهب :
اسلام شیعه
🔷وضـعیت تاهل :
مجرد
🔸شـغل :
محصل
🔹مـلّیـت :
ایرانی
🔸دسته اعزامی:
جهاد تهران_جهاد سازندگی کردستان
🔹نوع عضویت:
جهادگر
🔸مسئولیت:
مربی سلاح و قرآن
🔹تـحصیـلات :
دیپلم
⚜ @refigh_shahid1 ⚜
🌹 جـزئیات شـهادت 🌹
● شهیده صدیقه رودباری ●
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔶تـاریخ شـهادت :
۱۳۵۹/۰۵/۲۸
🔷کـشور شـهادت :
ایران
🔶مـحل شـهادت :
کردستان،بانه
🔷عـملیـات :
ترور
🔶نـحوه شـهادت :
اصابت تیر مستقیم به قلب توسط منافقین(ترور)
درتاریخ 28/5/1359 پس ازتعلیم سلاح به عده ای ازخواهران، متأسفانه با گلوله یکی ازآنها، که سلاحش رابه سوی او نشانه گرفته بود، درسن 19سالگی به شهادت رسید و بسیاری را درسوگ رفتنش عزادارساخت.
⚜ @refigh_shahid1 ⚜
⚫️ اطـلاعات مـزار ⚫️
💠 شهیده صدیقه رودباری 💠
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
◽️مـحل مـزار :
بهشت زهرای تهران
◽️وضـعیت پـیکر :
مشخص
◾️موقـعیت مـزاردر گـلزار شـهدا ◾️
▫️قـطعـه :
۲۴
▫️ردیـف :
۳۲
▫️شـماره :
۸
⚜ @refigh_shahid1 ⚜
📄 وصیت نامه 📄
🖋شهیده صدیقه رودباری:
〰〰〰〰〰〰〰〰
نامه یا وصیت نامه ی صدیقه به یکی ازدوستانش که اورا به اسلام وخدا می خواند.ببینید چگونه خالصانه دوست قدیمی اش رابه اسلام می خواند وچگونه صادقانه برایش ازخدا می گوید،توصیه می کند قرآنش را ازمادرش بگیرد وبه او وصیت می کند که درباره ی عمل اوفکرکند وبعد تاکید اینکه جای خالی اوراپرکند..:
سلام خواهر خوبم …..الان درسقزهستم واحتمال هربرنامه ای دراینجاهست.صددرصدوقتی این ورقه می رسه دستت،دیگه من نیستم ویا به عبارتی دیگروبنا به عقیده ی خودم،روحم ازجسم ناچیزم اوج می گیرد وبه خدا می رسه.
اماچرا گفتم خدا؟
چون که می خواهم بدونی خدا وجود دارد،نه وجودی که من وتوداریم،نه بلکه خیلی عظیمتروبزرگترازآن چیزی که می دونیم وهستیم.
بارها می خواستم موضوع خدارابه میان بکشم اما دیدم هربارسدی فراراهمان هست،درثانی توآن قدرپاک وبزرگ وعزیز برای من بودی که باوراین مسئله که توخدارانفی میکنی،برایم غیرقابل فهم وحتی غیرقابل قبول بود.
پس باید چیزی باشه که توبگویی نیست،که آن هم می شود انکار،مثل اینکه من درختی رادراطاق می بینم،بعد می گویم این درخت نیست.
خوب این مسئله خودبخود انکارحقیقت است.درثانی من به تو می گویم که پرستش خدایا کلاپرستش درذات وفطرت هرانسانی است،چرا که وقتی خدارا برداشتیم جایش علم راگذاشتیم وحتی هگل درگفته های مشهورخودبه خوبی این مسئله راروشن می کندوتاریخ را به جای خدا گذارده است….
دوست خوبم،می بخشی که اینقدرپرچونگی کردم،باورکن آرزو داشتم با هم بودیم تامسائل اینجارابه چشم می دیدی وخیانت هایی که شده وبه نظرت خدمت آمده است راازجلومی دیدی.چون می دانم آنقدرصداقت داری که ازدیدی بازتروبه دورازچارچوب زندانی سازمانت،دیدگاهت راتشریح کنی.
خوب،شایدوقت خداحافظی رسیده،آره باید ازدوستی ها برید دلبستگی ها رادورریخت.
اما مثل پرنده ای که می میرد پروازش رابه خاطر داشته باشیم وبه یادش باشیم چراکه شایدحتی لحظه ای به پروازدورازقفس اونظاره بودیم.
اما من ازدوست خوبم وخواهر مهربونم می خواهم که به وصیت من عمل کند بره وخدا رابشناسه وببینه که چیه که قدرت به ماه میده چیه که ماراازخانه بریده ازلذت دنیوی بریده ومارابه اجرآخرت پیوند ابدی داده.
دوست خوبم برای من اشک نریزوبدان لحظه ای آرام می خوابم که جای خالی خودم را به وسیله ی توپرببینم وبانگ”اشهدان لا اله الا الله “و”اشهد ان محمد رسول الله ” رابشنوم.
«قرآن منوازمادرم می گیری وهمیشه باخودت نگهدار»
۱۳۵۹/۰۴/۲۵
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
⚜ @refigh_shahid1 ⚜
📖 خاطرات شهید 📖
🌾 شهیده صدیقه رودباری🌾
بخش هایی از کتاب "راز یاس های کبود"
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
زهرا دوستش به مژگان که دیروز غایب بود میگفت: همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می دادیم. داشتیم آماده می شدیم که بریم: علم و صنعت، قرار بود از اونجا با بقیه بریم.جلوی دانشگاه تهران، هیمن که شعارها را تمرین می کردیم...
مژگان وسط حرفش دوید و گفت: صدیقه هم بود؟ صدیقه رودباری.
زهرا گفت: اصلاً سردسته اون بود. اون شعار می داد و ما تکرار می کردیم بایا مدرسه که دم در کشیلک می داد، گفت: یه ماشین از گاردهیا ها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می گفت:«مرگ برشاه، بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره، دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: بچه های مردم را جلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه اون شعره را خوند.
خلاصه همه گرم خوندن بودیم که یک سرباز اومد توی حیاط، ما را که دید، یک تیرهوایی شلیک کرد و گفت: متفرق بشین، صدیقه رفت جلو و گفت: به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟ سرباز گفت: خمینی «حضرت امام رحمة الله علیه» نظم مدرسه را بهم زده، برید سر کلاس بجای این چرت و پرت گفتنها. صدیقه هم نمی دونم با چه جرأتی خوابوند توی گوش سربازه.
مژگان گفت: صدیقه جان و روحش حضرت امام خمینیه. هر کی به امام چیزی بگه، صدیقه انگار دیوونه می شه. بعد چی شد؟ زهرا گفت: خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت: شعار بدیم. ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست
گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون. صدیقه وایستاده بود و یه دفعه داد زد،
روح منی خمینی بت شکنی خمینی
چشمت روز بد نبینه، همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت: ما فقط اون دانش آموز خرابکار را می خواهیم، دستور برهم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم، بچه ها بی مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم، کار صدیقه به همه دل و جرأت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت. رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان. صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید. مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم. مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت: خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو. مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود. کاش اصلاً نمی رفت. کاش...
خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود. صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»
مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد. مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟ مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم. مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی. مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند. دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند. نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟ صدیقه انتخاب شده خداست؟
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
یک هفته از تلفن صدیقه به خانواده اش می گذشت. دلها بیقراره آمدنش بود. دوستش هم خواب دیده بود که صدیقه در خواب می گوید:«مبادا از جنازه ام عکس بگیرید راضی نیستم به جای اون نوشته هام را چاپ کنید. آخر مرداد بود، آخرین افطار رمضان را می خوردند.
صدیقه بعد از سحری مختصری که خورده بود تا موقع افطار سخت مشغول به کار بود. تنها در سلام نماز ظهر و عصرش فرصت پیدا کرده بود، لحظه ای آرام بگیرد. کلاس قرآنی که آن روز داشت، شلوغترین کلاسش، در مدتی بود که در بانه اقامت داشت.
صدیقه افطارش را با نمک باز کرده بود قیافه اش بنظر بقیه بچه ها یکجوری خاصی شده بود. آن روز آرامتر از روزهای قبل بود. قصد کرد که اول نماز بخواند بعد چیزی بخورد از جا به قصد وضو بلند شد که تیری از تفنگ منافقی، جان ۱۹ ساله اش را از ما گرفت.»
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
⚜ @refigh_shahid1 ⚜
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.📿
⚜ @refigh_shahid1 ⚜