📖 خاطرات شهید 📖
🌾 شهید میثم نجفی🌾
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
"او هم یک آدم معمولی بود. من بعضی اوقات لباس پوشیدنهایش را نمیپسندیدم. دوست نداشتم لباسهایی را که خیلیها تن میکنند، بپوشد. گاهی اوقات درباره این موضوع، خیلی با او حرف میزدم و اما او اینها را دوست داشت. شاید هر کسی ظاهر او را میدید فکر نمیکرد روزی شهید شود. شیطنتهایش را دوست داشتم. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز میخواند. یادم هست یکبار که میخواستم نماز بخوانم، گفتم:« چقدر سر و صدا میکنی! کمی آرام باش» چون شلوغ میکرد و تمرکز نداشتم. با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود»." اینها را زهره نجفی همسر شهید مدافع حرم میثم نجفی میگوید.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
⚜ @refigh_shahid1 ⚜
💔 بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند😔، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند.‼️
مادر شهید میگفت:
قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر #عزاداری و سینه زنی برای #امام_حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود.✨🌱
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌹
اولین شهید مدافع حرم کرمان
شادی روحشون #صلوات
#کانال _شهدا
#جوانمردقصاب
این جوانمرد همیشه باوضوبود.
میگفتند:عبدالحسین،چه خبرازوضع کسب وکار؟میگفت:الحمدالله،ماازخداراضی هستیم،اوازماراضی باشه....!!
هیچکس دوکفه ترازوی عبدالحسین رامساوی ندیده بود،سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
اگرمشتری مبلغ کمی گوشت میخواست،
عبدالحسین دریغ نمی کرد .میگفت:برای هرمقدارپول،سنگ ترازو هست.
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است نمی گذاشت بجزسلام واحوالپرسی چیزی بگوید.مقداری گوشت میپیچید توی کاغذ و می داد دستش.کسی وضع مادی خوبی نداشت یاحدس میزد که نیازمند باشد دوبرابر پول مشتری،گوشت میداد.
گاهی برای اینکه بقیه مشتریها متوجه نشوند ،وانمود می کرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را می گرفت وکنارگوشت توی روزنامه ،دوباره برمیگرداند به مشتری.
گاهی هم پول را می گرفت ودستش را می برد سمت دخل ودوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت:بفرما مابقی پولت..
عزت نفس مشتری نیازمندرا نمیشکست...!!
این جوانمرد بامرام،چهل و سه بهار ازعمرش راگذراند ودرنهایت دریکی از عملیات های دفاع مقدس با12گلوله به شهادت رسید.
⚜ @refigh_shahid1 ⚜
ارمنی بود و ارمنی زاده،
ظرف خالی گرفت در دستش
آمد و توی صف نذری گفت:
السلام علیک یا دردانه
پچ پچی دور او براه افتاد،
عده ای خنده ، عده ای مبهوت
زیر لب دختری غضب میکرد:
مردک ارمنی دیوانه!
سرخود را گرفت پایین تر،
بغض تلخی گرفت جانش را:
من محب حسین و اولادش...
آشنایم نه اینکه بیگانه
صف دلواپسی جلو می رفت،
ارمنی در دلش چه غوغا بود
روضه خوان از رقیه بانو خواند،
از سه ساله میانه ویرانه
توی حال خودش پریشان بود،
فکر بیماری پسر در سر
ناگهان مردی از سر صف گفت:
شد تمام و نمانده یک دانه!
همه رفتند و ارمنی آمد، باقسم با گلایه و اصرار
زد عقب هرکسی جلوآمد، رفت با گریه آشپزخانه
یک نگاهی به دیگ خالی کرد،
گفت:باشد قبول آقاجان
من همانم ک دیگران گفتند،
مردک ارمنی دیوانه!
پای خود راگذاشت درکوچه،
دلخورازخویش و ازندامت ها
دست رد خورد بود بر قلبش،
رفت خانه چه ناامیدانه!
وسط دسته ظهر عاشورا،
پسری با صلیب بر گردن
ناگهان ویلچرش زمین افتاد
و پسر روی پاش،مردانه...
السلام علیک یادردانه....
❣#عشق را خواهی بسنجی عهد و ایمانش بسنج؛ آنکه پای دین خود جان میدهد؛ #عاشقتر است.
🌷#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
#اخلاق_شهدایی 🌹
یڪی از بچهها به شوخی پتو رو پرت ڪرد طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد تو سر ڪاوه . ڪم مونده بود سڪته ڪنم ؛ سر محمود شڪسته بود و داشت خون میآمد .
با خودم گفتم : الانه ڪه یه برخورد ناجوری با من ڪنه . چون خودم رو بیتقصیر میدونستم ، آماده شدم ڪه اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش رو بدم .
دیدم یه دستمال از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون ! این برخورد از صد تا سیلی برام سختتر بود !
در حالی ڪه دلم میسوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه حرفی بزن ، همونطور ڪه میخندید گفت : مگه چی شده ؟ گفتم : من زدم سرت رو شڪستم ، تو حتی نگاه نڪردی ببینی ڪار ڪی بوده !
همونطور ڪه خونها رو پاڪ میڪرد ، گفت : این جا ڪردستانه ، از این خونها باید ریخته بشه ، این ڪه چیزی نیست .
چنان من رو شیفته خودش ڪرد ڪه بعدها اگه میگفت : بمیر ، میمردم .
#سردار_شهید_محمود_کاوه
#درس_اخلاق