eitaa logo
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
432 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
345 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
*زیارت وادی رحمت با پای پیاده* پای پیاده رفته بود گلزار شهدای وادی رحمت و برگشته بود. گفتم چرا پیاده؟ نگفتی بچه ای، جانواری می آید سراغت؟ وادی رحمت آن روزها خیلی از شهر دور بود و برای بچه ای به سن او خطرناک. دعوایش کردم، گفت مادر من همه جا پیاده می روم، شما نگران نباشید. دوستانش چیزهایی لو داده بودند. گفتم چرا؟ من به تو پول نمی دهم؟ گفت چرا، ولی جمعشان می کنم برای جبهه. از حرفهایم شرمنده شدم. آنقدر که وقتی خواست برود جبهه اجازه دادم، وقتی دوست داشت چرا مانعش می شدم. رفت و یک دل سیر جبهه ماند. چیزی حدود بیست سال. بعد که برگشت یک راست رفت گلزار شهدای وادی رحمت. گفنم جعفر این بار دیگه لازم نیست پای پیاده بیایی، پول نداری نداشته باش، این همه دوست و آشنا داری که تو را روی دوششان دارند می آورند، رسیدن به خیر مادر. خاطره از: مادر شهید جعفر جهانی (تبریز، آذربایجان شرقی) @refigh_shahid1
821.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#story غمِ عالم به دل, یعنی همین لحظات، که همه رفته‌اند؛ و جامانده تویی... #گُـمـنـٰامـ_نِـوِشـتـ @refigh_shahid1
🍃🌸🍃 . . . . روز جهانی ڪودڪ بر همه بچه هایی که در کودکی بزرگ شدند ... مبارڪ...........🎈 🌹 .
🌷حسین همدانی🌷 •ولادت۲۴ آذر ۱۳۲۹ آبادان  •شهادت ۱۶ مهر ۱۳۹۴  🔹معروف به فرمانده نظامی ایرانی🇮🇷 بود، که از بنیانگذاران سپاه همدان و کردستان بشمار می‌آمد و از سال ۱۳۵۹ در جنگ💥 ایران و عراق حضور داشت. 🔸وی در تاریخ ۱۶ مهر ۱۳۹۴ در اطراف شهر حلب در ، حین مشاوره نیروهای ارتش سوریه و به گفته برخی منابع در نبرد علیه نیروهای داعش👹 و به روایتی دیگر درحین فرار از کمین، در اثر سانحه رانندگی، کشته شد و به رسید🌷 🔹همدانی فرماندهٔ سپاه پاسداران است که تاکنون در حین جنگ داخلی سوریه درگذشته‌🕊 است. 🌷
❖از آقا حلالیت می طلبم که نتوانستم. سرباز خوبی باشم. عشق به ولایت وتبعیت از ایشان سعادتمندی را به همراه دارد. مثل گذشته بدهکار انقلابیم نه طلبکار...
⭕️ (ره): با کسی رفاقت کنید که همین که او را دیدید به یادخدا بیفتید✅ و باکسانی که در فکر گناه هستند و انسان رااز یاد خدا باز میدارند نشست و برخواست نکنید❌
یک طرف حضرت شاه و.. طرفی حضرت ماه😍👌
ڪربلا رفته هاا التماس دعااا مارو از دعاۍ خیرتوڹ بی نصیب نگذارید 😔😔
همسر شهید میثمی: بعد از نماز صبح، زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام خواند، پرسیدم: مگر شهادت حضرت زهراست؟ گفت: نزدیکه! وقتی خواست برود، پسرم حسین (که کوچک بود) گریه کرد. بردش بیرون، چیزی برایش خرید و آرامش کرد، گریه ام گرفت، گفتم: تا کی ما باید این وضع را داشته باشیم؟ گفت: تا حالا صبر کرده ای، باز هم صبر کن، درست می شه! حضرت زهرا علیهاالسلام را خیلی دوست داشت، روضه اش را هم دوست داشت، روضه او را که می خواندند، به سومین زهرا علیهاالسلام که می رسید، دیگر نمی توانست ادامه دهد. ترکش که خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام و در روز شهادت مادرش به شهادت رسید... @refigh_shahid1
همسر شهید همت: مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!(7) همسر شهید همت می گوید: بارها به من می گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سؤال شده بود، از او می پرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟ می خندید ،حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت. آخر، شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانه اش، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد. @refigh_shahid1
آهسته قدم بزن ، خدا می داند جا مانده دلی به زیر پایت زائر ...❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
*قول و قرار شهادت شهید بسطامیان* یکی از دوستان شهید خاطراتی از او را چنین نقل می‌کند: از بچه‌های خوب و ورزیده گردان بود. در شنا و غواصی مهارت خوبی داشت. کم حرف بودن از خصوصیات بارزش به شمار می‌رفت. خیلی به ندرت صحبت می‌کرد. یادم هست که یک هفته پیش از شهادتش، پیش من آمد و گفت: «علی بیا یک قولی به همدیگر بدهیم اگر من شهید شدم آن دنیا برای تو جا نگه می‌دارم تو هم قول بده از برادر کوچکم مصطفی مواظبت کنی و اگرهم توشهید شدی که برای من در آن دنیا جا نگهدار!» گفتم: «به به! چه عجب! خدا را شکر که بالاخره نمردیم و حرف زدن اصغر آقا را هم دیدیم.» آن روز گذشت و کم کم بوی عملیات در مقر پیچید. بچه‌ها واقعا روز شماری می‌کردند. دقیقا یادم هست که دو روز قبل از عملیات بود. من به نزد او رفتم. بوی خوشی می‌داد ، عطر گل محمدی زده بود و کاملا آماده برای رفتن. گفتم: «اصغر بیا تا کمی با هم قدم بزنیم.» دوتایی رفتیم داخل نی زار، کنار رود کارون. او کم کم سر صحبت را باز کرد و گفت: «می دانی چیه علی؟ من داداش عبدالله را توی خواب دیدم. می‌گفت: «اصغر شماها خیلی زحمت می‌کشید خدا خیرتان بده، اصغر تو بیا پیش من. خیلی خوب می‌شود من دیگه تنها نمی‌مانم.» گفتم: «ولی اصغر، تو هم اگه شهید شوی خوانواده‌ات خیلی تنها می مانند. دیگر کسی نیست که اداره‌شان کند. تو بالای سرشان باشی خیلی بهتر است.» اصغر برگشت و گفت: «خدا کریمه علی!» و آخرش هم رفت پیش برادرش عبدالله. @refigh_shahid1