eitaa logo
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
432 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
345 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حلال کنید.. @elahi_b_roghayeh
❣مشخصه شهید برونسی ❣ 💌 متولد: سوم شهریورماه_سال۱۳۲۱_ خراسان رضوی⚘ 💌 شهادت :۲۳ اسفندماه_سال۱۳۶۳_ هورالعظیم ⚘ 💌 سمت: فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه⚘ 💌 مزار : بهشت رضا مشهد ⚘
🌙 خاکریز خاطرات 🌹 ❣از خواب پریدم کسی داشت بلند بلند گریه می کرد! .. رفتم توی راهرو حدس می زدم عبدالحسین بیدار است و دارد دعایی می خواند وقتی فهمیدم خواب است اولش ترسیدم بعد که دقت کردم دیدم دارد با حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) حرف می زند.❤️✨ 🌿 ❣حرف نمی زد ناله می کرد و درد و دل اسم دوستان شهیدش را می برد مثل مادری که جوانش مرده باشد به سینه می زد و تو های و هوی گریه می نالید: اونا همه رفتن مادر جان پس کی نوبت من می شه؟😭 آخه من باید چه کار کنم؟...😭💔 ♥️
📜 خاکریز خاطرات 🕯 ❣از اینکه  آنجا  چه کاره است و چه مسولیتی دارد هیچ وقت چیزی نمی گفت. ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد حرف می زد برام .❤️✨ ❣ یک بار می گفت: داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادر مشکی پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها . تعجب کردم.😳 ❣تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر اصلا حواسشان به او نیس. انگار نمی دیدنش . رفتم جلو . سینه ای صاف کردم . خیلی با احتیاط گفتم: خانم , جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشید .🌿 ❣رویش طرف من نبود . به تمام قد ایستاد فرمود : مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید ؟ یاد امام حسین از خود بی خودم کرد گریه ام گرفت. خانم فرمود : هرکس یاور ما باشد ما هم یاری اش میکنیم .❤️  
❤️ خاکریز خاطرات 🌿 ❣-خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد، دایم با گرما دست و پنجه نرم می کردیم.☀️✨ ❣ فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم. من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق او کفاف خریدن یک کولر را نمی دهد.✨🌿  ❣یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او داده اند تا به هر کس خودش صلاح می داند بدهد.❤️ ❣بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش. قبول نکرده بود. به اش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن، نوبت به خانواده من نمی رسه.❤️🌿✨ 💜  
❤️ خاکریز خاطرات 🌿 ❣ مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.🌿✨ به یک ساعت نکشید، دیدیم در می‌زنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابله‌ها، و نه حتی مثل زن‌هایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آن‌قدر وضع حملم راحت بود که آن‌ طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.✨🌹 ❣آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم.🌷✨ ❣سال‌ها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. می‌گفت: وقتی رفتم بیرون، یکی  از رفقای طلبه‌ رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش می‌کردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.🌿🌹 گریه اش  افتاد. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.🌿✨🌹 🌿  
دو تایی بار اولمان بود می رفتیم مکه؛ برای برآورده شدن سه حاجت شرعی‌مان در اولین نگاه به #کعبه سجده کردیم.... او زودتر از من سرش رو آورد بالا.... به من گفت: "توی سجده باش! بگو خدایا! من و کل زندگی و همه چیزم‌ رو خرج خودت کن، خرج امام حسین(ع) کن!" وقتی نگاهم به خانه کعبه افتاد، گفت: "ببین خدا هم مشکی پوش حسینه!" خیلی منقلب شدم حرفهاش آدم رو به هم می ریخت... #شهید_محمدحسین_محمدخانی #عمار_حلب #قصه_دلبری #مدافع_حرم @refigh_shahid1🌺
زیبایی #عشق را نشان خواهم داد دلـ❤️ را به نگار رایگان خواهم داد در #قلب من احساس پشیمانی نیست🚫 گرزنده شوم دوباره جان خواهم داد😍 #شهید_امیر_حاج_امینی 👉 @refigh_shahid1
4_5916001435136295754.mp3
زمان: حجم: 2.75M
🌸 ▫️صوت منتشرنشده از شهیدحججی▫️ ⏺من حضرت آقا امام خامنه ای را به اندازه ی امام عصر(عج) دوست دارم... ⏺قسم می خورم که تمام عمرم مدافع ارزشها وآرمان های امام وحضرت آقا باشم... #انتشار_صدقه_جاریه @refigh_shahid1❤️❤️
🌹کارهای اعزامش را از قبل کرده بود. یک روز زنگ زدم که سعید جان کجایی؟ گفت، من می‌روم پادگان و از آنجا به کمک حضرت زینب(س) می‌روم. فردایش ساعت دو به من زنگ زد و خداحافظی کرد. تا یک ماه به من زنگ نزد. بعد از 50- 40 روز که رفته بود از سپاه آمدند گفتند آقا سعید در یکی از روستاهای حلب محاصره شده است. ان شاءالله آزاد می‌شود. من سه ماه چشم به راه بودم. مدام ذکر می‌گفتم و متوسل می‌شدم که بعد از سه ماه گفتند آقا سعید را در بیابان‌های حلب پیدا کردند که به همراه تعداد دیگری از همر زمانش شهید شده‌اند. شهید زهره وند و آقا سعید در یک روز به شهادت رسیدند. خیلی از همرزمانش می‌گفتند آن روز آقا سعید جان ما را نجات داد. 🔸یک روز تلویزیون دختر کوچک سوری را نشان می‌داد که مجروح بود. سعید گفت اگر این بلا را سر کودکان شما بیاورند چه می‌کنید؟ من 12 سال از برادرم بزرگترم اما او بزرگی خاصی داشت. اخلاقش از کودکی با ما فرق می‌کرد. همیشه با وضو بود. 📚بخشی از گفته‌های مادر و خواهر شهید مدافع حرم، @refigh_shahid1
سعید از نوجوانی اهل مسجد، خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل بود و گاهی اوقات برای اقامه نماز  تکبیر هم می گفت🌿 از زمانی که نماز به وی واجب شد تمام  سعی‌ش  براین بود که نمازهایش را در مسجد بخواند. قرآن حفظ می کرد.🌸 وقتی با سعید هیات می رفتیم این قدر اشک می ریخت😭 که چشم‌هایش مثل کاسه خون سرخ می شد. ولی آرام و بی صدا مانند سیل بهار اشک می ریخت. آن قدر آرام که کسی متوجه نمی شد💔 به تفریح اهمیت می داد. وقتی برای انجام کار فرهنگی و تبلیغی به دانشگاه باهنر رفته بود، تعدادی از دانشجویان را برای خوردن غذا با هزینه خودش به پیتزا فروشی دعوت کرده بود🍕 و در معروف ترین پیتزا فروشی کرمان از آنها  پذیرایی کرده بودند. خیلی دست و دل باز بود. اهل حساب کتاب مادی نبود به مسائل بالاتری می اندیشید👌 #شهید_مدافع_حرم سعید بیاضی زاده🌹 #سالروز_شهادت🕊 @refigh_shahid1