❣مشخصه شهید برونسی ❣
💌 متولد: سوم شهریورماه_سال۱۳۲۱_
خراسان رضوی⚘
💌 شهادت :۲۳ اسفندماه_سال۱۳۶۳_
هورالعظیم ⚘
💌 سمت: فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه⚘
💌 مزار : بهشت رضا مشهد ⚘
#شهید_عبدالحسین_برونسی⚘
🌙 خاکریز خاطرات 🌹
❣از خواب پریدم کسی داشت بلند بلند گریه می کرد! ..
رفتم توی راهرو حدس می زدم عبدالحسین بیدار است و دارد دعایی می خواند وقتی فهمیدم خواب است اولش ترسیدم بعد که دقت کردم دیدم دارد با حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) حرف می زند.❤️✨
🌿
❣حرف نمی زد ناله می کرد و درد و دل اسم دوستان شهیدش را می برد مثل مادری که جوانش مرده باشد به سینه می زد و تو های و هوی گریه می نالید:
اونا همه رفتن مادر جان پس کی نوبت من می شه؟😭
آخه من باید چه کار کنم؟...😭💔
#شهیدبرونسی♥️
📜 خاکریز خاطرات 🕯
❣از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسولیتی دارد هیچ وقت چیزی نمی گفت. ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد حرف می زد برام .❤️✨
❣ یک بار می گفت: داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادر مشکی پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها . تعجب کردم.😳
❣تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر اصلا حواسشان به او نیس. انگار نمی دیدنش . رفتم جلو . سینه ای صاف کردم . خیلی با احتیاط گفتم: خانم , جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشید .🌿
❣رویش طرف من نبود . به تمام قد ایستاد فرمود : مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید ؟ یاد امام حسین از خود بی خودم کرد گریه ام گرفت. خانم فرمود : هرکس یاور ما باشد ما هم یاری اش میکنیم .❤️
#شهیدبرونسی⚘
❤️ خاکریز خاطرات 🌿
❣-خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد، دایم با گرما دست و پنجه نرم می کردیم.☀️✨
❣ فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم. من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق او کفاف خریدن یک کولر را نمی دهد.✨🌿
❣یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او داده اند تا به هر کس خودش صلاح می داند بدهد.❤️
❣بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش. قبول نکرده بود. به اش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن، نوبت به خانواده من نمی رسه.❤️🌿✨
#شهیدبرونسی💜
❤️ خاکریز خاطرات 🌿
❣ مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.🌿✨
به یک ساعت نکشید، دیدیم در میزنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابلهها، و نه حتی مثل زنهایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آنقدر وضع حملم راحت بود که آن طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.✨🌹
❣آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم.🌷✨
❣سالها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. میگفت: وقتی رفتم بیرون، یکی از رفقای طلبه رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش میکردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.🌿🌹
گریه اش افتاد. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.🌿✨🌹
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌿
دو تایی بار اولمان بود می رفتیم مکه؛ برای برآورده شدن سه حاجت شرعیمان در اولین نگاه به #کعبه سجده کردیم....
او زودتر از من سرش رو آورد بالا....
به من گفت: "توی سجده باش! بگو خدایا! من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن، خرج امام حسین(ع) کن!"
وقتی نگاهم به خانه کعبه افتاد، گفت: "ببین خدا هم مشکی پوش حسینه!"
خیلی منقلب شدم حرفهاش آدم رو به هم می ریخت...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#عمار_حلب
#قصه_دلبری
#مدافع_حرم
@refigh_shahid1🌺
4_5916001435136295754.mp3
زمان:
حجم:
2.75M
🌸
▫️صوت منتشرنشده از شهیدحججی▫️
⏺من حضرت آقا امام خامنه ای را به اندازه ی امام عصر(عج) دوست دارم...
⏺قسم می خورم که تمام عمرم مدافع ارزشها وآرمان های امام وحضرت آقا باشم...
#انتشار_صدقه_جاریه
@refigh_shahid1❤️❤️
🌹کارهای اعزامش را از قبل کرده بود. یک روز زنگ زدم که سعید جان کجایی؟ گفت، من میروم پادگان و از آنجا به کمک حضرت زینب(س) میروم. فردایش ساعت دو به من زنگ زد و خداحافظی کرد. تا یک ماه به من زنگ نزد. بعد از 50- 40 روز که رفته بود از سپاه آمدند گفتند آقا سعید در یکی از روستاهای حلب محاصره شده است. ان شاءالله آزاد میشود. من سه ماه چشم به راه بودم. مدام ذکر میگفتم و متوسل میشدم که بعد از سه ماه گفتند آقا سعید را در بیابانهای حلب پیدا کردند که به همراه تعداد دیگری از همر زمانش شهید شدهاند. شهید زهره وند و آقا سعید در یک روز به شهادت رسیدند. خیلی از همرزمانش میگفتند آن روز آقا سعید جان ما را نجات داد.
🔸یک روز تلویزیون دختر کوچک سوری را نشان میداد که مجروح بود. سعید گفت اگر این بلا را سر کودکان شما بیاورند چه میکنید؟ من 12 سال از برادرم بزرگترم اما او بزرگی خاصی داشت. اخلاقش از کودکی با ما فرق میکرد. همیشه با وضو بود.
📚بخشی از گفتههای مادر و خواهر شهید مدافع حرم، #سعید_مسلمی
@refigh_shahid1
سعید از نوجوانی اهل مسجد، خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل بود و گاهی اوقات برای اقامه نماز تکبیر هم می گفت🌿 از زمانی که نماز به وی واجب شد تمام سعیش براین بود که نمازهایش را در مسجد بخواند. قرآن حفظ می کرد.🌸
وقتی با سعید هیات می رفتیم این قدر اشک می ریخت😭 که چشمهایش مثل کاسه خون سرخ می شد. ولی آرام و بی صدا مانند سیل بهار اشک می ریخت. آن قدر آرام که کسی متوجه نمی شد💔
به تفریح اهمیت می داد. وقتی برای انجام کار فرهنگی و تبلیغی به دانشگاه باهنر رفته بود، تعدادی از دانشجویان را برای خوردن غذا با هزینه خودش به پیتزا فروشی دعوت کرده بود🍕 و در معروف ترین پیتزا فروشی کرمان از آنها پذیرایی کرده بودند. خیلی دست و دل باز بود. اهل حساب کتاب مادی نبود به مسائل بالاتری می اندیشید👌
#شهید_مدافع_حرم
سعید بیاضی زاده🌹
#سالروز_شهادت🕊
@refigh_shahid1
💫شهید احمد علی نیری💫
💠چند پسر داشت. یکی از آنها راهی جبهه شد. مدتی بعد و در جریان عملیات پسرش مفقودالاثر شد.
خیلی ها می گفتند که پسر او در جریان عملیات شهید شده.
حتی برخی گفتند ما پیکر این شهید را دیده ایم.همهی اهل محل ایشان را به عنوان پدر شهید می شناختند.
💠ای پدر، انسان بسیار زحمت کشی بود اما اهل مسجد و نماز جماعت نبود.
او یک ویژگی دیگر هم داشت و آن اینکه به احمد آقا خیلی ارادت داشت.
این اواخر که حالات احمداقا خیلی عارفانه شده بود، در حضور او صحبت از پسر همین آقا شد، از همین شهید.
☘احمداقا خیلی محکم و با صراحت گفت: پسر ایشان شهید نشده و الان در زندانهای عراق اسیر است!
بعد ادامه داد: روزی می رسد که پسرش بر می گردد.
☘من خیلی خوشحال شدم.رفتم به آن پدر گفتم: احمداقا را قبول داری؟
گفت: بله، پاک ترین و بهترین جوان این محل احمد آقاست.
با خوشحالی گفتم: احمداقا می گه پسر شما زنده است.در زندانهای عراق اسیره و بعدها بر می گرده.
💠خیلی خوشحال شد.گفت: خودت از احمداقا شنیدی؟
گفتم: آره، همین الان تو مسجد داشت دربارهی پسر شما صحبت می کرد.
با من راه افتاد و آمد مسجد.
نشست کنار احمداقا و شروع به صحبت کرد.
✨پیرمرد سادهدل همین که از خود احمداقا شنید برایش کافی بود.
دیگر دنبال سند و مدرک نمی گشت!
اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد.
بعد از آن صحبت، خانوادهی آن ها بارها با صلیب سرخ نامه نگاری کردند.
اما هیچ خبری نگرفتند.
✨برخی این پدر را ساده می خواندند که به حرف یک جوان اعتماد کرده و می گوید پسرم زنده است.
اما این پدر اعتماد کامل به حرفهای احمداقا داشت.
البته خوابی هم که در همان ایام دیده بود کلام احمداقا را تایید می کرد.
از آن روز به بعد نماز جماعت این پدر ترک نشد.همیشه به مسجد می آمد و به بچههای مسجد خصوصا احمداقا ارادت بیشتری پیدا کرده بود.
✨صدق کلام احمداقا پنج سال بعد مشخص شد.در مرداد ماه سال۱۳۶۹ اسرای ایران و عراق تبادل شدند.
بعد اعلام شد که تعدادی از مفقودان ایرانی که در اردو گاههای مخفی رژیم صدام بودند آزاد شدهاند.
مسجد و محلهی امین الدوله چراغانی شد.
آزادهی سرافراز ابوالفضل میرزایی، که هیچ کس تا زمان آزادی از زنده بودن او مطمئن نبود، به وطن بازگشت.
اما آن روز دیگر احمداقا در میان ما نبود.
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🌷🌷🌷@refigh_shahid1🌷🌷