عشقم خداست:
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
💫شهید احمدعلی نیری💫
اعزام
راوی:دکتر محسن نوری
ستون نفرات رزمندگان از کنار یک باتلاق و در مسیر یک دشت در حرکت بود.شب بود و هوا تاریک .در جلوی ستون ،احمدآقا قرار داشت.
✨همینطور که به آن ها نگاه می کردم،یک باره یک گلوله خمپاره در کنار ستون منفجر شد !!
✨ترکش خمپاره فقط به یک نفر اصابت کرد .قلب احمدآقا مورد هدف قرار گرفت!بعد ایشان به سمت راست چرخید و کلماتی از زبانش خارج شد که من نفهمیدم چه می گوید.
✨در آن لحظات احمدآقا جلوی چشمان من به شهادت رسید!!
✨و من همان موقع حیرت زده از خواب پریدم!تا چند دقیقه بدنم میلرزید.
✨روز بعد درمسجد احمدآقا را دیدم.خوابم را برای ایشان تعریف کردم .او هم لبخندی زد و گفت:به شما خبر میدهم که خوابت رؤیای صادقه بوده یا نه!......
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🌷🌷🌷@refigh_shahid1🌷🌷
#اماکن_مقدسه
چرا اماکن مقدس در سرزمینهای بد آب و هوا قرار دارند؟ #امیرالمؤمنین علی علیه السلام در خطبه قاصعه ، نکاتی را راجع به موقعیت مکانی خانه خدا در شهر مکه ذکر می کنند
آقا در این خطبه می فرمایند خداوند متعال یک مکان مقدس را در مکانی قرار می دهد که آبادانی نداشته باشد و اتفاقاً به لحاظ آب و هوا و شرایط اقلیمی نامساعد باشد تا بندگان خدا را امتحان کند. تا نشان دهد که اگر مردم در این مکان تجمعی دارند به خاطر یک امر مقدس است.
این اتفاق دارد در مورد #حماسه پیاده روی اربعین هم رخ می دهد. این مردم یقیناً برای سیاحت و استفاده کردن از طبیعت و هوای خوش و خرم این سرزمین به اینجا نیامده اند، آمده اند برای زیارت اباعبدالله علیه السلام
طبیعی است که آب و هوای نامساعد و گرما و گرد و غبار که هیچ ، که اگر از آسمان سنگ هم ببارد باز خللی در این #عزم_راسخ مردم به وجود نمی آورد. این مردم هستند که در یک سفر معنوی و به دور از هوایِ نفس ، به سوی حضرت حسین در حرکت اند. به نقل از استاد پناهیان
🌷🌷🌷@refigh_shahid1🌷🌷
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
💫شهید احمدعلی نیری💫
💠موتور احمد آقا کاملا در اختیار کارهای مسجد بود.از عدسی گرفتن برای دعای ندبه مسجد تا...
✨یک روز به همراه احمدآقا به دنبال یکی از کارهای مسجد رفتیم.باید سریع بر میگشتیم.برای همین سرعت موتور را کمی زیاد کرد.
✨خب خیابان هم خلوت بود.موتور تریل ۲۵۰هم کمی شتاب بگیرد دیگر کنترلش سخت است
✨با سرعت از خیابان در حال عبور بودیم.یک دفعه خودرویی که در سمت چپ ما قرار داشت بدون توجه به ما به سمت راست چرخید!
✨درسمت راست ما هم یک خودروی دیگر در حال حرکت بود .زاویه ی عبور ما کاملا بسته شد
✨من یک لحظه گفتم تمام شد .الان تصادف میکنیم.از ترس چشمم را بستم و منتظر حادثه بودم !
لحظاتی بعد چشمم را باز کردم دیدم احمد آقا به حرکت خود ادامه میدهد!!!
من حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که سالم از صحنه عبور کرده باشیم.
با رنگ پریده و بدن لرزان گفتم چی شد ما زنده ایم!!
احمدآقا گفت :خدا را شکر
بعد ها وقتی درباره ی آن لحظه صحبت کردم به من گفت :خدا ما را عبور داد.ما باید آنجا تصادف میکردیم.
اما فقط خدا بود که ما را نجات داد.من در آخرین لحظه کنترل موتور را از دست دادم و فقط گفتم :«خدا»
بعد دیدم که از میان دو خودرو به راحتی عبور کردیم!
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🌷🌷🌷@refigh_shahid1🌷🌷
✨
#فرازے_از_وصیت_نامه_شهدا
خدايا! اگر مےدانستم با مرگ من يک دختر در دامان حجاب مےرود، حاضر بودم هزاران بار بميرم تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند.
#شهید_برونسی💚
به یادشان صلوات 🌷🌷
🌷🌷🌷@refigh_shahid1🌷🌷
✨﷽✨
خاطره ای از شهید باکری
بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.فقط یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . قرارمان این بود که توی درگیری بی سیم ها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشیم. خیلی از بچه ها شهید شده بودند. زخمی هم زیاد بود.توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم. به یکی از بچه ها گفتم « ما مواظب خودمون نمی تونیم باشیم، چه برسه به اون بدبختا. بو یه بلایی سرشون بیار.» همان موقع صدا از بی سیم آمد « این چه حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب » صدای آقا مهدی بود. روی شبکه صدایمان راشنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر.
.......
@refigh_shahid1
✨﷽✨
خاطره ای از شهید چمران
چپي ها مي گفتند "جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند." راستي ها مي گفتند "کمونيسته." هر دو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت "من دانشجويي داشتم که همين اخيراً روي فيزيک پلاسما کار مي کرد."
.....
@refigh_shahid1
✨﷽✨
یه موتور گازی داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
@refigh_shahid1