این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
همیشه این عکس مشهور از سید ابراهیم (شهید مصطفی صدرزاده) رو در این حالت می دیدیم! #رفیق_شهیدم
اما دیروز با شهادت ابو زینب
(شهید محمد جعفر حسینی) عکس تکمیل شد...
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند...
@refigh_shahid1
... لبیک یاحسین🌹🌹:
🍃🌺
عارفی را پرسیدند:
ازاینجا تا خدا
چه مقدار راه است؟
فرمود: یک قدم
گفتند:این یک قدم کدام است؟
فرمود: پا بگذار روی خودت
اعوذُ. باللهِ. مِن نَفسی
خداخواهی
یعنی ترک خودخواهی
@refigh_shahid1
اَللهــمَ عَجِــــل لِـولیـِڪَ الــفَـرج🌸🌱
اَللهــمَ الـرزُقـــنا شَهـــادتَ فِـــے سَبیــلِڪ☘
اَللهــمَ الـرزُقـــنا زیـارَتـــَ الحُسَیــــن🥀
اَللهــمَ الـرزُقـــنا شَــفاعَـــةَ الـحُسَیـــــن🌹🍃
الهــــــے آمیـــــن❤️
رفقـا قبــل خــواب وضـــو یـادمـــوݩ نــره🦋
شبتـــــــوݩ مهــــــدوے🌙
@refigh_shahid1
✨مقبولیت عمومی حکومت امام مهدی عجل الله تعالی فرجه شریف:
🍀یکی از ویژگی های اساسی حکومت امام مهدی سلام الله علیه این است که مورد قبول همهٔ افراد و اجتماعات بشری است :
💚پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود :
💎شما را بشارت می دهم به مهدی (عج) که اهل آسمان و زمین از او راضی هستند...
💎اللهم عجل لولیک الفرج 💎
السلام علیک یا صاحب الزمان :
نه فقط ما و همه اهل جهان بی تابیم
اهل بیت اند که مشتاق گل روی تواند
همره جمع رسل هرکه بیامد به وجود
هر امامی به لبش ذکر اباصالح بود
عرشیان در طلب خیمه ی تو در صحرا
قدسیان بوسه زن خاک کف پای تواند
چشم های همه از روز ازل سوی تواند
مهر ومه سیرکنان از پی سوسوی تواند
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸🌸🍃🌸🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
شیر کوهستان 3️⃣
🍃نوای حسین حسین دسته عزارداری محرم در کوچه پس کوچه های روستا پیچیده بود که این نوا با صدای گریه ی نوزاد ما با هم امیخت و بدین صورت مهدی در ظهری گرم همراه با دسته های عزاداری به دنیا آمد.
💐پدرش می گفت: از وقتی این پسر به دنیا آمده زندگی مان برکت پیدا کرده است و واقعا هم درست می گفت.
این کودک رفته رفته بزرگ شد و نشانه هایی از خود بروزمی داد که نشان می داد مهدی آسمانی است.
🌺تا اینکه، روزی مهدی به حالتی افتاد که برای دقایقی جان از تنش خارج شد ...
ادامه دارد..
پ ن : در عکس نفر سمت راست شهید خندان می باشد.
📎کتاب #شیر_کوهستان ، زندگی نامه شهید #مهدی_خندان
خاطره ای از#شهید_باکری
والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»