اسیر شده بود
۱۵سال بیشتر نداشت؛ حتی مویی هم
در صورتش نبود🧑
سرهنگ عراقی اومد یقه شو گرفت
کشیدش بالا گفت:
اینجا چه می کنی؟؟؟
حرف نمی زد
سرهنگ عراقی گفت جواب بده
گفت:ولم کن تا بگم
ولش کرد
خم شد از روی زمین یک مشت خاک برداشت،اورد بالا گفت:
اینجا خاک منه ،تو اینجا چه کار می کنی😏؟؟
سرهنگ عراقی خشکش زده بود...
#به_روشنی_نور
💠به توکل نام اعظمت
🌹🌹بِسمِ اللّهِ الرَحمنِ الرَحیم🌹🌹
🌅صبح خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅
بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا
❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن...
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
#زندگینامه شهدا #شهید ابراهیم هادی #قسمت چهارم زندگینامه ابراهیم در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله
#زندگینامه شهدا
#شهید ابراهیم هادی
#قسمت پنجم
محبت پدر
راوی: رضا هادی
در خانه ای کوچک و مستاجری در حوالی میدان خراسان تهران زندگی می کردیم.
اولین روزهای اردیبهشت سال ۱۳۳۶ بود. پدر چند روزی است که خیلی خوشحال است.|
خدا در اولین روز این ماه، پسری به او عطا کرد. او دائما از خدا تشکر می کرد.
هر چند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم، ولی پدر برای این پسر تازه متولد شده خیلی ذوق می کند.
البته حق هم دارد. پسر خیلی با نمکی است. اسم بچه را هم انتخاب کرد: ابراهیم»
پدرمان نام پیامبری را بر او نهاد که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود. و این اسم واقعا برازنده او بود.
بستگان و دوستان هر وقت او را می دیدند با تعجب می گفتند: حسین آقا، تو سه تا فرزند دیگه هم داری، چرا برای این پسر اینقدر خوشحالی می کنی؟!
پدر با آرامش خاصی جواب میداد: این پسر حالت عجیبی دارد! من مطمئن هستم که ابراهیم من، بنده خوب خدا می شود، این پسر نام من را هم زنده می کند؟ راست می گفت. محبت پدرمان به ابراهیم، محبت عجیبی بود.
هر چند بعد از او، خدا یک پسر و یک دختر دیگر به خانواده ما عطا کرد، اما از محبت پدرم به ابراهیم چیزی کم نشد.
* * *
ابراهیم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی در خیابان زیبا رفت. اخلاق خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی شد.
يكبار هم در همان سالهای دبستان به دوستش گفته بود: بابای من آدم خیلی خوبیه. تا حالا چند بار امام زمان (عج) را توی خواب دیده.
وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشته، حضرت عباس علی را در خواب دیده که به دیدنش آمده و با او حرف زده.
زمانی هم که سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: پدرم می گه آقای خمینی که شاه، چند ساله تبعیدش کرده آدم خیلی خوبیه.
حتی بابام می گه: همه باید به دستورات اون آقا عمل کنند. چون مثل دستورات امام زمانه (عج) می مونه.
دوستانش هم گفته بودند: ابراهیم دیگه این حرف ها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت می کنه.
شاید برای دوستان ابراهیم شنیدن این حرف ها عجیب بود. ولی او به حرفهای پدر خیلی اعتقاد داشت.
# کتابهای زندگینامه_شهدا ❤️
@refigh_shahid1
••••••••••••••••••••••••••••••
. .:
.
✍..میدونی رفیق:
گناه؛عاملِ اصلیِ دورشدن ما
از امام زمانِ عزیزمونه،،
حاضری بخاطر ِ
#اشکهای امام زمانت ؛
دست از #گناه برداری...؟!
بسم الله...ترکِ یه گناه،نذرِ لبخندش
همین الان یهویی(:
#الهی_ب_رقیه..
. .:
••• #بیۅ🎈🦋
لا تَحـزَن اِنَّ الله مَعَنـا .. ♥️
•نترسید خدا با ماست ツ
#حضرتآقا🙂💚
#الهی_ب_رقیه..
🌱...
نیرویی که دانه های اناررا یکی یکی کنار هم داخل پوستش قرار می دهد ، میداند تورا درون کدام قلب قرار دهد نگران نباش
@refigh_shahid1
#الهی_ب_رقیه..
#به سبک شهدا زندگی کنیم
چنان به او عادت کرده بودم که با شنیدن خبر رفتنش به «مصر» لرزه بر تمام وجودم چنگ انداخت.
دلم می خواست به پاهایش بیافتم و نگذارم برود.
وقتی علت رفتنش را پرسیدم، گفت: «چه فایده که من در اینجا حقوق زیاد بگیرم و راحت زندگی کنم؛ اما در دنیا بی عدالتی وجود داشته باشد؟»
این فکر مثل خورده توی مغزم افتاده بود. او که می توانست در بهترین نقطه امریکا زندگی کند، کشتی و هواپیمای شخصی داشته باشد، چگونه می توانست پشت پا به همه این چیزها بزند.
چند هفته بعد در حالی که از شدت ناراحتی سردرد گرفته بودم، تا فرودگاه بدرقه اش کردم.
بعدها از نامه هایی که برایم فرستاد، فهمیدم که در اردوگاههای نظامی کشور مصر، دوره های سخت کماندویی را طی کرده است.
حالا بیشتر روزهایم را با خاطرات او می گذرانم. طوری به او فکر می کنم که انگار شهید نشده است.
#برشی از کتاب پاوه سرخ، زندگینامه شهیدچمران
@refigh_shahid1
••••••••••••••••••••••••••••••
زندگی سخته؛
اما یڪ جا نشستن و تنبلی ڪردن،
زندگے رو راحت نمیڪنه!
1.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین الان به دستمون رسید..
مهربانی سردار..❤️😔
خدایا کاش...
آخرِ دیکته پرغلط زندگیام
بنویسی:
با ارفاق، #شهادت :)