❣ #مهـدے_جان❣🍃
ڪاش دل مستحق گوشہ نگاهے بشود
قسمتم رؤیٺ آن ماهِ الهـے بشود
#فاطمیہ سٺ بہ داغ دل زهراے بتول
فرج #مهدے_موعود الهی بشود
#بنماے_رخ_ڪہ🌺🍃
#باغ_وگلستانم_آرزوسٺ🌺🍃
✨شبتون مهدوی✨
یادتــ نرهــ آرامشـ الانتو مدیونـ کے هستے؟
🌟[امنیتـ اتفاقے نیستـ]🌟
شبـ خوشـ♥️
رفیقـ #شهیدتو خوابـ ببینے🙃
#شبتون_شهدایی❣
✨
سر صبح بردن نام حسین بن علی(علیهما السلام) میچسبد:
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ♥️
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
#زندگینامه شهدا #شهید ابراهیم هادی #قسمت هشتم بارها میدیدم ابراهیم، با بچه هائی که نه ظاهر مذهبی دا
#زندگینامه شهدا
#شهید ابراهیم هادی
#قسمت نهم
از دیگر کارهائی که در مجموعه ورزش باستانی انجام می شد این بود که بچه ها به صورت گروهی به زورخانه های دیگر می رفتند و آنجا ورزش می کردند. یک شب ماه رمضان ما به زورخانه ای در کرج رفتیم.
آن شب را فراموش نمی کنم. ابراهیم شعر می خواند. دعا می خواند و ورزش می کرد. مدتی طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه ای بود. چند سری بچه های داخل گود عوض شدند، اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلا به کسی توجه نمی کرد.
پیرمردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه ها نگاه می کرد. پیش من آمد. ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، این جوان کیه؟! با تعجب گفتم: چطور مگه؟؟ گفت: «من که وارد شدم، ایشان داشت شنا می رفت. من با تسبیح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبیح رفته یعنی هفتصد تا شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم می خوره.» وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلا احساس خستگی نمی کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهیم این کارها را برای قوی شدن انجام می داد. همیشه می گفت: برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می کرد که: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن.
ابراهیم در همان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سر زبان ها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه ها چنین کارهائی را انجام نداد! می گفت: این کارها عامل غرور انسان می شه.
می گفت: مردم به دنبال این هستند که چه کسی قوی تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است.
بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و می دید که شخصی خسته شده و کم آورده، سریع ورزش را عوض می کرد.
# کتابهای زندگینامه_شهدا ❤️
@refigh_shahid1
••••••••••••••••••••••••••••••
#توسل
#حضرت_علی (ع)
🔹[يَا أَبَا الْحَسَنِ ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ،يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ،
يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ،
يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ
إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا ، يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ
اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛]
🔸 [ای علی بن ابیطالب، ای
حجّت خدا بر بندگان، ای آقا و
مولای ما🌷، به تو روی آوردیم و
تو را واسطه قرار دادیم و بهسوی خدا به تو توسّل جستیم و تو را پیش روی حاجاتمان نهادیم، ای آبرومند نزد خدا،🌺
برای ما نزد خدا شفاعت ڪن🙏]
میگفت
دم سنگر بودیم
خداحافظی کرد
نشست ترکِ موتور حاج همت و رفت
دو متر ازمون فاصله نگرفته بود که خمپاره زدن!
شهید شد، به همین راحتی...
میگفت
بیست ساله دارم میدوَم
که به اون دو متری که فاصله بود بینمون، برسم...
•.❀ #یھ_حرف_ناب
قـٰاشُق↶
براےغَذاخوردنَ ست،
فِنجان↶
براےچٰاي نوشیدَݧ؛
اِنساݧ↶
هَم براۍ آدَم شُدݧ خوبـٓ اَست..
•.👤|「مرحومشیخرجبعلےخیاط」
🌟🍃ʲᵒᶤᶰ↭ @refigh_shahid1
•🖤•
دخترک نَرم نَرمَک جلو میآید
چند شَب است که
با این صحنه مواجِه میشود
امآ باور نمیکند .
دقیق تر مینِگَرَد
+ این مآدرِ مَن اَست که
دارد نمآز شَبَش را نشسته میخوانَد ..؟
جلوتر میروَد
مآدر دست هایِ شکسته اَش را
به زحمت بالا برده و دارد دعا میکند ..
دختر دعاهایِ مآدر را دوست دارد
دست هایش را بالا میآوَرَد
تا بعد از دعایِ مآدر آمین بگوید ...
مآدر دست هایِ شکسته اَش را بالاتر میآورد ..
دخترک کمی شکسته میشود ..
مآدر زمزمه میکند :
[ اللهمَّ عَجِّل وَفاتی سَریعاً ]
و به ناگاه دخترک فرو میریزد ... !
#فاطمیه 💚
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
@refigh_shahid1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شبیه این ماجرا یک بار دیگر برای بچههای تفحص پیش آمد؛ در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم؛ نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد؛ با بیل خاکها را بیرون میریخت؛ هر بیل خاک را که بیرون میریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمیگشت! نزدیک اذان مغرب بود؛ مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: «فردا برمی گردیم».
صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم؛ به محض رسیدن به سراغ بیل رفت؛ بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و حرکت کرد!
ـ آقا مرتضی کجا میری!؟
ـ دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو!
#تفحص
راوی مرتضی شادکام
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
@refigh_shahid1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
📌یادت را به سمت چپ سینه ام سنجاق می کنم ،
بی تـو نبض می ایستد ...❤
#رفیق_شهیدم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
@refigh_shahid1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
༻༺༻༺༻༺
🔸ترکش خورده بود به سرش از بس
خونریزی داشت،بی هوش شد.
بعد از مدتی یک دفعه از جا پرید
و گفت : بلند شو باید برویم خط.
❓در طی راه از ایشان پرسیدم چه شد
که یک دفعه از جا بلند شدی؟
ولی او جواب نمی داد قسمش دادم
که چه شده؟ گفت می گویم به شرطی
که تا زنده ام به کسی حرفی نزنی.
💭بعد خیلی آرام ادامه داد:وقتی
خوابیده بودم یک باره دیدم خانم
حضرت زهرا (سلام الله علیها) آمدند
و فرمودند چرا خوابیدی؟
گفتم مجروح شده ام، نمی توانم.
حضرت دستی به سر من کشیدند
و فرمودند: بلند شو،بلند شو،
چیزی نیست برو به کارهایت برس.
.
✅حاج احمد گفت: من تا حالا شکی
نداشتم که در این جنگ ما بر حق
هستیم ولی امروز این موضوع را
با تمام وجود درک کردم.
📚برگرفته: از کتاب «مهرمادر»
#شهید_حاج_احمد_کاظمی🌷
❁═══┅┄
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
@refigh_shahid1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
❁═══┅┄