eitaa logo
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
432 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
345 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
😳👇 ساعت ۱:۳۰ بامداد دیروز بود ۸ فروردین ۱۳۹۸ دایرکت صفحه را که باز کردم، عزیزی برای عکس استوری سیل هولناک شیراز نوشته بود این سیل یه «مهدی باکری» نیاز داره یه «مهدی زین الدین» «احمد کاظمی» متوسلیان «خرازی» اصلاً خیلی حسی و دلی نوشته بود ازش پرسیدم با همۀ این شهدا آشنا هستید؟ گفت «خوشبختانه بله 🙂» اسمش علی بود ۳۷ ساله از «اسلامشهر» یکهو بی مقدمه گفت « من شفا گرفتۀ قبر خالی هستم🙂 » ارادت عجیبی هم به حاج احمد متوسلیان داشت خلاصه ما گوش شدیم و او زبان که 😃 « ۱۲ سال اعتیاد داشتم از شهدا بدم می آمد😒؛ چون دلیل اعتیادم را انقلاب کردن آنها می دانستم آن روز با خانواده ام بحثم شد و از خانه زدم بیرون مقداری حشیش خریدم😶 و تصمیم گرفتم بروم گلزار شهدای بهشت زهرا گفتم می روم آنجا و با کشیدن حشیش به آنها اهانت و خرابشان می کنم برای اولین بار بود پایم را داخل گلزار شهدا می گذاشتم😞 زمان خدمت سربازی از زبان فرمانده مان یک چیزهایی از شنیده بودم😇 و فقط از او خوشم می آمد😃 رفتم داخل که جایی برای نشستن پیدا کنم روی یک صندلی سیمانی نشستم نگاهی به دور و برم کردم که کسی نباشد حشیش را سیگاری بار کردم ناگهان دیدم بالای سر قبری، عکس را زده اند😕 پیش خودم گفتم «برای چی عکس خود شهید را نزده اند و عکس را زده اند☹️ ؟»؛ در حالیکه قشنگ بهم زل زده بود و نگاه خوشگلی داشت نگاهم که به سنگ قبر افتاد، واقعاً خشکم زد دیدم نوشته خودش بود آنجا قبر بود😫 در حالیکه من اصلاً و ابداً نمی دانستم قبر او کجاست همانجا بهش گفتم «ببین تو خودت می دانی من از شماها دل خوشی ندارم🙁 الآن هم برای دعوا آمده ام اینجا ولی خدایی از تو یکی خوشم می آید😒 اگر رفاقت سرت می شود، بدان که از اعتیاد خسته شده ام هیچی هم ندارم؛ حتی آبرو و اعتبار این ها را بهم بده از آنجا که برگشتم، یکی از دوستانم را دیدم گفت یک جایی هست به نام انجمن معتادان گمنام که رایگان ترک می کنند🤗 بیا به آنجا برویم خلاصه رفتم و ترک کردم و الآن ۱۰ سال است که پاکم به سال نرسیده، اعتبار هم پیدا کردم طوری شد که الآن مسئول امور مالی هیئت محله مان هستم☺️ و آبرو و اعتباری کسب کرده ام که فکرش را هم نمی کردم بچه دار هم نمی شدم😢 با توسل به شهدا خدا یک پسر بهم داد که الآن هشت سالش هست و عاشق هیئت » 😃 🌷 😘 🌿 ❤️محفل رفاقت با شهدا👇👇 •----🕊🕊🕊🕊----• @refigh_shahid1 •----🕊🕊🕊🕊----•
پرواز پرستویی دیگر بسم رب الشهدا والصدیقین رزمنده مدافع حرم حاج ساعاتی قبل بعد از حدود سه هـفته اسارت به دست گروهک تروريستی جبهة النصره در سوريه به فيض شهادت نائل آمد. شادی روحش صلوات ☘☘☘ @refigh_shahid1
ذره ای ڪم نشود حرمت بانویِ دمشـق تا دفـاع حرمـش دستِ علی اڪبرهاست ☘☘☘ @refigh_shahid1
این وعده خداست که حق الناس را نمی‌بخشد! خون شهدا حق الناس است، نمی‌دانم با این حق الناس بزرگی که به گردن ماست، چه خواهیم کرد؟؟!
شهدا توانستند،🙂 آمده ایم تا ماهم بتوانیم!..💪😊 ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده!..❤️
+ هۍ نگو من گناهڪارم منو قبول نمیڪنه... روم نمیشہ با خدا حرف بزنم... بہ قولِ استاد دولابۍ مالِ بد بیخِ ریشِ صاحب شہ...! تو مخلوقِ خدایۍ... @refigh_shahid1🍂
شهید به قلبت نگاه میکند ... اگر جایی برایش گذاشته باشی [می اید] 🙂 [ می ماند] 😌 [در دلت لانه میکند] 😍 [رفیقت میشود]😇 [شهیدت میکند]☺️ 😍☺️ 😉 🍃 @refigh_shahid1🍂
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
#قسمت دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: غرور یا عزت نفس  اون روز … پای اون تصویر … احساس عجیبی داشتم
. . . سوم داستان دنباله دار نسل سوخته: پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ... این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ... از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ... از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ... - سلام ... اتفاقی افتاده؟ ... پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت ... نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ... لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ... وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ... - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ... 🇮🇷 @refigh_shahid1 🇮🇷
چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... 🇮🇷 @refigh_shahid1 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امشب طبق قرار هر شب که صحبت داشتیم.. امشب ساعت ۲۳:۰۰ کانال باشید...با وضو امشبم یکی دیگر از اعضای کانال صحبت میکنند.. ان شاءالله که بتونن تاثیر خودشون رو بزارند...🌹
خیلی‌ها ڪربـلا نـرفته ڪربلایی شدند ... دکتر احمدرضا بیضائی برادر شهید: "محمودرضا اربعین سال ۹۲ می‌خواست بره کربلا.... مشکلی براش پیش اومد به هر دلیلی در نهایت نه برای من، نه برای محمودرضا جور نشد که بریم. بیست و هفت روز بعد از اربعین، در روز میلاد پیامبر اعظم(ص) از قاسمیه‌ سوریه به دیدار سالار شهیدان (ع) رفت ... مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد اومد توی گوشم گفت: مداح می‌پرسه محمودرضا کربلا رفته؟ جا خوردم... موندم چی بگم... گفتم: نه نرفته بود. وقتی اون شخص رفت، یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم که در پایان‌بندی برنامه «حزب الله» از مجموعه روایت فتح با آن صدای معطر می‌گوید: «بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها؛ نه،... کربلا حرم حق است و هیچ‌کس را جز یاران امام حسین(ع) راهی به سوی حقیقت نیست…» ❤️محفل رفاقت با شهدا👇👇 •----🕊🕊🕊🕊----• @refigh_shahid1 •----🕊🕊🕊🕊----•