eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
364 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @tablijhat13 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 داشتیم می رفتیم اهواز .اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود . آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت . خندید و گفت : « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم ، نشد.» 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی و شش - هانیه : مامان بالای سرم داشت گریه میکرد و بعد چند دقیقه رفت و با یکی دوتا دکتر برگشت … دکتر ها ازمن سوال میکردند اسمم یادمه؟ اشاره میکردند به مامانم و میگفتند میشناسمش یا نه ؟! وقتی مطمعن شدن که عقلم سرجاشه گفتند که : یکی من را هُل داده و یکی از پاهام شکسته چندساعتی بیهوش بودم و نگران بودند که نکنه سرم هم به کنار جدول برخورد کرده باشه و ضربه مغزی شده باشم ولی گفتند که چیز مهمی نبوده یکم باید رعایت بکنم✋🏻 و از پای گچ گرفته شده مراقبت بکنم بعد از رفتن دکترها مامانم امد کنارم… شروع کرد به حرف زدن و گریه کردن میگفت که من چند ماه زودتر دنیا امدم برای همان ریه ها و معده ام خیلی مریض بوده میگفت که وقتی دنیا امدم تا چند وقت یک پایشان خانه بوده یک پایشان بیمارستان" تا اینکه مادر بزرگم من را نذر حضرت زینب میکند ، خانم کمک میکند و شفا پیدا میکنم مامانم میگفت: من فقط یک بچه دارم تا به این سن برسم خیلی اذیت شده میگفت وقتی عمو به بابا زنگ زده یاد بچگیت افتادم و با خودم گفتم هانیه را دوباره از دست دادم توی راه تا وقتی برسیم با حضرت زینب حرف میزدم میگفت : به خانوم زینب گفتم شما شاهد بودی، مادر دختر ها در کربلا چه حالی داشتند خودت دخترم را بهم برگردان ---- دکتر ها احتمال داده بودند که ضربه مغزی شده باشم چون گفتم که به کنار جدول برخورد داشتم وقتی عکس برداری میکنند و آزمایشات انجام میشود به این نتیجه میرسند که احتمالشان صفر درصد بوده و یکم به کمرم ضربه وارد شده نیم ساعت بعد بابا هم وارد اتاق شد دیگه سرد نبود انگار این ماجرای پارسا واسطه آشتی ما شده بود! حالم را پرسید وقتی هم عمو امد عصبی دستش را گرفت و برد بیرون چندتا پلیس هم امدن سوال میکردند - اون موقع شب کجا بودید؟ - این آقا پسر را میشناسید؟ - نسبتتون چی بود؟ - پدر و مادرتون اطلاع داشتند؟ و…… نویسنده ✍ :
🌹 قࢪائت دعاے فرج ... به‌نیّٺ برادࢪشهیدمان‌مےخوانیم 🌱 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ بــہ نـیّـت‌ برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹 ۱۲۱ـفحه 📚 ________________________ 🍃| ࢪفیق‌شہیدم‌ابراهیم‌هادے| 🍃
دریاب مرا ڪه من تب باران دارم♥️:) • • @Refigh_shahidam🌿'!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱✨ پارت۲۲ <<والیبال‌تک‌نفره>> ابراهیم کمی برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر
۱✨ پارت۲۳ <<والیبال‌تک‌نفره>> یکبار هم در پادگان دو کوهه برای رزمنده‌ها از والیبال ابراهیم تعریف کردم . یکی از بچه ها رفت و توپ والیبال آورد . بعد هم دو تا تیم تشکیل داد و ابراهیم را هم صدا کرد . او ابتدا زیر بار نمی رفت و بازی نمی کرد اما وقتی اصرار کردیم گفت : پس همه شما یکطرف ، من تکی بازی می کنم! بعد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند : تا حالا انقدر نخدیده بودیم ، ابراهیم هر ضربه ای که می زد چند نفر چند نفر به سمت توپ می رفتند و به هم برخورد می کردند و روی زمین می افتادند! ابراهیم در پایان با اختلاف زیادی بازی را برد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
🌱 همزادِ‌ ڪۅیرم تَبِ باران دارم در سینہ دلۍ شڪستھ پنھان دارم در دفٺر خاطرات من بنۅیسید هر چِھ ڪه دارم از شھیدان دارم ! ♥️ • @Refigh_shahidam🌿'!