رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سَلامبرابرٰاهیٓم۱📚 …حلالمشڪلات… بہروایتیڪیازدوستانشھید از پيامبر ســؤال شــد: کداميــک
#سلامبرابراهیم۱📚
...حلالمشکلات...
بهروایتیکیازدوستانشهید
از جبهه بر میگشتم . وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود . به سمت خانه در حرکت بودم . اما مشغول فکر ؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند . تازه اجاره خانه را چه کنم!؟
سراغ کی بروم؟به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت.
سر چهار راه عارف ایستاده بودم . با خودم گفتم : فقط بازد خدا کمک کند . من اصلاً نمی دانم چه کنم!
در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد . خیلی خوشحال شدم .
تا من را دید از موتور پیاده شد ، مرا در آغوش کشید .
چند دقیقه ای صحبت کردیم . وقتی خواست برود اشاره کرد : حقوق گرفتی؟!
گفتم : نه ، هنوز نگرفتم ، ولی مهم نیست .
دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس در آورد.
#سلامبرابراهیم۱📚
ظاهرساده
جمعیازدوستانشهید
در ایام ابتدای جنگ ، ابراهیم الگوی بسیاری از بچه های رزمنده شده بود .
خیلی ها به رفاقت با او افتخار می کردند . اما او همیشه طوری رفتار می کرد تا کمتر مطرح شود .
مثلاً به لباس نظامی توجهی نداشت ، پیراهن بلند و شلوار کردی می پوشید . تا هم به مردم محلی آنجا نزدیک تر شود ، هم جلوی نفس خود را گرفته باشد . ساده و بی آلایش بود . وقتی برای اولین بار او را دیدیم فکر کردیم که او خدمتکار و ... برای رزمندگان است . اما مدتی که گذشت به شخصیت او پی بردیم . ابراهیم به نوعی ساختار شکن بود . به جای توجه به ظاهر و قیافه ، بیشتر به فکر باطن بود . بچه ها هم از او تبعیت می کردند .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 ظاهرساده جمعیازدوستانشهید در ایام ابتدای جنگ ، ابراهیم الگوی بسیاری از بچه
#سلامبرابراهیم۱📚
ظاهرساده
همیشه می گفت : مهمه تر از اینکه برای بچه ها لباس های هم شکل و ظاهر نظامی درست کنیم باید به آموزش و معنویت نیروها باشیم و تا می توانیم بیشتر با بچه ها رفیق باشیم . نتیجه این تفکر ، در عملیات های گروه ، کاملاً دیده می شد . هر چند برخی با تفکرات او مخالفت می کردند .
.....
پارچه لباس پلنگی خریده بود . به یکی از خیاط ها داد و گفت : یک دست لباس کُردی برایم بدوز . روز بعد لباس را تحویل گرفت و پوشید . بسیار زیبا شده بود . از مقر گروه خارج شد . ساعتی بعد برگشت . با لباس سربازی!
پرسیدم : لباست کو!؟ گفت : یکی از بچه های کُرد از لباس من خوشش آمد .
من هم هدیه دادم به او!
ساعتش را هم به یک شخص دیگر داده بود . آن شخص ساعت را پرسیده بود و ابراهیم ساعت را به او بخشیده بود!