#تلنگر_روزانه🔎
⚠شیـطان میگه همین یک بار گناه کن بعدش دیگه خوب شو! "۹ یوسف"
#حواست_هست_که...
خدا میگه با همین یک گناه ممکنه!!
⬅دلت بمیره و هرگز توبـه نکنی و تا ابد #جهنمی بشی... "۸۱ بقره"
#حواستهست؟؟؟!!!❌
#التماس_تفکر...🤔
j๑ïท ➺ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
#طݪݕڱێ👳🏻♂
هر ڪس عادت به تأخیر در #نمازها
ڪرده اســت خود را براے تأخیر در
همــــه امـــــور زندگے آمــاده ڪنـد!
تأخیر در #ازدواج و ڪسب رزق و ...
#آیٺ_الله_بهجٺ(ره)🌱
j๑ïท ➺ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
#فقط_یکم❗️
- بهش گفتمː
تو خیلی خوبی، بیا #حجاب رو هم به خوبیهای دیگهات اضافه کن❤️
- گفتː
من حجابم کامله،
فقط یه کم از موهام بیرونه،
نه #آرایش میکنم
نه لاک میزنم
نه صندل میپوشم…
یکسال بعد وقتی دیدمش
هم لاک زده بود💅🏼
هم آرایش داشت💄
و فقط یه کم از موهاش زیر روسری بود!!
🔸پ.ن:
اگر مرغ فکرت دور و بر #گناه زیاد پر بزند بالاخره روزی به دام آن خواهد افتاد.
j๑ïท ➺ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
Part03_خدای خوب ابراهیم.mp3
12.73M
📚کتاب صوتی
#خدای_خوب_ابراهیم
#قسمت_سوم🌸
🍃۱۷۸ خاطره درباره ویژگی های قرآنی شهید #ابراهیم_هادی
#پیشنهاد ویژه دانلود🌺🦋
➣↻https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
❗️ #تلنگرانه ❗️
گـــاهی چــه راحـت غیبت میکنیـم!☹️
چــه راحـت دروغ میگویـیم!
راحـت با پدر و مادر تنــدی میکنیـم!😞
در خیابان که راه میرویـم چـه راحـت این طـرف
و آن طـرف را نگاه میکنیــم
و کنترل نگاه را به فراموشی میسپاریـم!😓
چه راحــت از نامحرم دلبری میکنیم...😰
چـه راحـت تنبلی میکنیـم....
چه راحت بیخیال میشویـم و چه بی هدف زندگی میکنیم....😢
گـاهی چـه راحت از شهدا فاصله میگیریم...
چه راحت دل مولا را میشکنیـم...😭
چه راحت خداحافظ حسین میگوییم...
گــاهی طــوری غــرق زندگی و روز مرگی میشویـم که فرامـوش میکنیم کجا بودیـم و کجا هسـتیم...😫
کـه بودیم و چه شدیم...
#امان_از_غفلت⛔️
#اللهمعجلالولیکالفرج
🌹 #اللهم_الرزقنا....؟🌹
▫️دعا کنیم شهید باشیم نه اینکه شهید شویم. اصلا تا شهید نباشیم شهید نمیشویم.
⁉️تا حالا فکر کرده اید پُشت بعضی دعاهای شهادت یک جور فرار از کار و تکلیف است که سریع شهید شویم امّا.....
🔅دعا کنیم قبل از اینکه شهید شویم یک عمر شهید باشیم مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می گوید:
«تو خودت شهید زنده ای برای ما»
🌷 #شهید_باشیم_تا_شهید_شویم 🌷
💠از توي كوچه رد مي شد. بچه ها داشتند فوتبال بازي مي كردند. يكدفعه توپ را شوت كردند و محكم به صورت ابراهيم خورد. آنچنان ضربه شديد بود كه صورتش سرخ شد.
كمي نشست. بچه ها از ترس فرار كردند. ابراهيم دست كرد داخل ساك دستي و مقداري خوراكي بيرون آورد و گفت: كجا رفتيد؟ بياييد! براتون خوراكي آوردم! خوراكي را كنار دروازه گذاشت و رفت. او مصداق كلام نوراني خداست كه مي فرمايد:
ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ ۚ نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَصِفُونَ
بدى را به بهترین راه و روش دفع کن (و پاسخ بدى را به نیکى بده). ما به آنچه توصیف مى کنند داناتریم. (مؤمنون/96)
📗 برگرفته از کتاب خدای خوب ابراهیم
🍁🍁🍁
💢 #فریاد_ابلیس_رجیم
💚✨ امام صادق علیه السلام
✍🏻بدرستیکه ابلیس ۴ مرتبه از اعماق جان از روی غضب نعره کشیده است:
①↶روزی که مورد لعن خدا قرار گرفت
②↶روزی که از آسمانها به زمین فرستادهشد
③↶روزی که پیامبر (ص) به رسالت مبعوث شد
④↶روز غدیر خم که از گمراه کردن مؤمنین به برکت امیرالمومنین (ع)مأیوس شد
📚 قرب الاسناد؛ص10
🌴🌴🌴🌴🌴🌴
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_نهم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
ادامه دارد....