eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
378 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @tablijhat13 عنایات و.: @emamrezaii_8 روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱ 📚 زیارت یڪ شــب با هم از حرم بيرون آمديم. من چون عجله داشــتم با موتور يكي از
۱📚 زیارت اواخر هــر هفته با هــم ميرفتيم زيارت، نيمه‌هاي شــب هم بهشــت زهرا(س) ،سر قبر شهدا. بعد، ابراهيم براي ما روضه ميخواند. بعضي شــب‌ها داخل قبر ميرفت. در همان حال دعاي كميل را با ســوز و حال عجيبي ميخواند وگريه ميكرد. ………………………………………… ما‌تو‌را‌دوست‌داریم پاییز سال ۱۳٦۱ بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اينبار نَقل همه مجالس توســل‌هاي ابراهيم به حضرت زهرا(س)بود. هر جا ميرفتيم حرف از او بود! خيلي از بچه‌ها داستانها و حماســه‌ آفريني‌هاي او را در عمليات‌ها تعريف ميكردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س) انجام شده بود. به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه براي آنها مداحي كند و از حضرت زهرا(س)بخواند.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 زیارت اواخر هــر هفته با هــم ميرفتيم زيارت، نيمه‌هاي شــب هم بهشــت زهرا(س) ،س
۱📚 ما‌تو‌را‌دوست‌داریم‌ شب بود. ابراهيم در جمع بچه‌هاي يكي ازگردان‌ها شروع به مداحي كرد. صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولانی شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي‌كردند و صدايش را تقليدكردند. بعد هم چيزهائي گفتند كه او خيلي ناراحت شد. آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت: من مهم نيستم، اينها مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم! هــر چه ميگفتم: حرف بچه‌ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده اي نداشت .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 ما‌تو‌را‌دوست‌داریم‌ شب بود. ابراهيم در جمع بچه‌هاي يكي ازگردان‌ها شروع به مداح
۱📚 ما‌تو‌را‌دوست‌داریم اخر شب برگشتيم مقر ، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم! ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم. قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه. من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته ميدانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود و مشغول نماز. ابراهيم ديگر بچه‌ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد. بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي حضرت زهرا(س)!!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 ما‌تو‌را‌دوست‌داریم اخر شب برگشتيم مقر ، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم!
۱ 📚 ماتورادوست‌داریم اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچهها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه‌ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عجيب او بودم. ابراهيم نگاه معني داري به من كرد و گفت: ميخواهي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت: چيزي كه ميگويم تا زندهام جايي نقل نكن . بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نميآمد، اما نيمه هاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره "سلام‌الله‌علیها" تشريف آوردند و گفتند: نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان. ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱ 📚 ماتورادوست‌داریم اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچهها را جاري كرد. من هم
۱📚 عملیات‌زین‌العابدین‌(ع) روایت از : جواد مجلسی آذر ماه ۱۳۶۱ بود . معمولاً هر جا که ابراهیم می‌رفت با روی باز از او استقبال می‌کردند . بسیاری از فرماندهان، دلاوری و شجاعت‌هاي ابراهيم را شنيده بودند. يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طوالني شد. بچه‌ها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟! گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره. برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي. يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟! گفتم: آره، چطور مگه؟! همينطور كه به حركت ماشــين نگاه ميكرد گفــت: اينكه از قديمي‌هاي ُ جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 عملیات‌زین‌العابدین‌(ع) روایت از : جواد مجلسی آذر ماه ۱۳۶۱ بود . معمولاً هر جا
۱📚 عملیات‌زین‌العابدین(ع) بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچه‌ها صحبت كنه. مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي ميشــه. روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر مطالعات عمليات رفتم. پس از حال و احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم. در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد ميشديم، گیر ميكرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير ميكني. گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد ميشيم. گفتم: اصلا نميخواد بيايي، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه‌اش را خودم ميرم. گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم. بعد هم حركت كرد.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 عملیات‌زین‌العابدین(ع) بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچه‌ها صحبت كنه.
۱📚 با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهيم يك الله كبر بلند و يك بسم الله گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد! به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت اهلل اكبر را نميدانيم، اگه بدانيم خيلي از مشكالت حل ميشود. ٭٭٭ گردان براي عمليات جديد آمادگي الزم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهي ايستادم! ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما ميآيم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه ميكردم. تا اينكه چهره زيباي ابراهيم از دور نمايان شد
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي
۱📚 عملیات‌زین‌العابدین همیشه با شلوار كردي و بدون اسلحه ميآمد. اما اين دفعه بر خالف هميشه، با لباس پلنگي و پيشانيبند و اسلحه كالش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم اسلحه دست گرفتي!؟ خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهي واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوري آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ گفت: نه، شما با بچه‌هاي خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را ميبينيم. چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكي شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من آرپيچي زن بودم. براي همين به همراه فرمانده گردان تقريبًا جلوتر از بقيه راه بودم. حالت بدي بود. اصلا آرامش نداشتم! سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 عملیات‌زین‌العابدین همیشه با شلوار كردي و بدون اسلحه ميآمد. اما اين دفعه بر خال
۱📚 ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم. در باالي تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آنها را بزنم. يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقي‌ها کاملا ميدانستند ما از اين شيار عبور ميكنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه‌ ها حبس شده بود! هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالای سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند . همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلول‌هاي به سمت ما ميآمد. صداي ناله بچه‌هاي مجروح بلند شد و... درآن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خودم ميديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو ميآمد و پاي مرا گرفت!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم. در باالي تپه ســ
۱📚 عملیات‌زین‌العابدین سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد. چهره‌اي‌كه ميديدم، صورت نوراني ابراهيم بود. يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپيجــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فرياد الله اکبر آرپيجي را شليک کرد. سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را ميكرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند شد و فرياد زد: شيعه‌هاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست. بچه‌ها همه روحيه گرفتند. من هم داد زدم؛ اهلل اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك ميكردند. تقريبًا همه عراقي‌ها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده! كار تصرف تپه مهم عراقي‌ها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهاي دشمن اسير شدند. بقيه بچه‌ها به حركت خودشان ادامه دادند .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 عملیات‌زین‌العابدین سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم
۱📚 دشمن هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بيخود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره! نيمه هاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت موال رو ديدي؟! فقط يه الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه! ٭٭٭ عمليات در محور ما تمام شد. بچه هاي همه گردانها به عقب برگشتند. اما بعضي از گردان ها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند! ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردانها صحبت ميكرد، داد ميزد! خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم. ميگفت: شما كه ميخواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه هاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد، چرا....
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 دشمن هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بيخود نيست كه همه دوست دارن
۱📚 با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند. آنها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي الزم را انجام دهد. ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند. حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقيها با شگردي خاص به عقب منتقل كردند! ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم. چند هفتهاي تهران بود. او فعاليتهاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد.