رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#هادے_دلھا 🌱
•
• نوشتہ بود ...
همیشه توے عبادت متوجہ خدا باش
خدا عاشق میخواد ، نہ مشترۍِ بھشت ...!
همانند شھدا عاشقانھ عبادت ڪنیم .
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ ✨
•
˹@refigh_shahidam˼ |ོرفیٓقشھیٓدَم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
°•♥️✨
#شهیدانھ 🕊
•• رفیق ؛
مرا ببر آنجا
ڪه " بودنت "
تمام نمیشود . . .
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ •🌼
|˹@refigh_shahidam˼ |ོ
•♥️✨•
من
بہ لبخند تو
مشتاق ڪہ نہ ، محتاجم . . .
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ 🕊
|˹@refigh_shahidam˼ |ོ
#مڪتبِابراهیٓم🌱
ڪاڕے کہ براۍ خداست گفتݩ ندارد ...
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ ♥️
•
•
🍃 امروز ۲۰ آذر مصادف با شروعِ
عملیات مطلع الفجر است. 🍃
• عملیاتی که شهید ابراهیم هادی در سحرگاه آن اذان صبح گفت و با نوای ملکوتی خود، هجده نفر از نیروهای غافل دشمن را بیدار نمود. آنها بعدها به نیروهای ایرانی پیوسته و با شهادت به ملاقات خداوند رفتند. یادشان گرامی
💐هدیه نثار شهدای غریب این عملیات صلوات🌱
#عݪمدار_ڪمیل♥️
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ 🕊
.
•
˹@refigh_shahidam˼ |ོ
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ڪلآمِهادےٓ🕊
اگر انسان سرش را بہ سمت آسمان بالا بیاورد و ڪارهایش را براۍ رضاے خدا انجام دهد ، مطمئن باش زندگے اش عوض مۍشود .
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ ♥️
.
•
˹@refigh_shahidam˼ |ོ
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ڪلآمِهادےٓ🕊
با خدا باش از همان جایی که گمان نمیکنی روزی تورا می رساند
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ ♥️
.
•
˹@refigh_shahidam˼ |ོ
#هادۍ_دلھا 🕊
•اَسْئَلُكَ اَنْ تُحْيِيَ قَلْبِيْ•
از تو مۍخواهم کہ دلم را زندھ ڪنۍ💙
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ🌱.
•
˹@refigh_shahidam˼ |ོ
#ڪلآمِهٰادے 🌱
ابراهیم مۍگفت :
" آدم وقتۍ به جلسہ حضرت زهرا ۜ وارد میشه باید حضور ایشان را حس کنہ چون جلسہ متعلق به حضرت است ."
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ 🕊
.
•
˹@refigh_shahidam˼ |ོ
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
﴿۱۹ دۍ ماھ #روزِطلـبـہ !﴾🕊
🕊 #شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ و #طلبگۍ !
سالهاي آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود.
تقريبًا کســي از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزي نميگفت. اما كاملا رفتار واخالقش عوض شده بود.
ابراهيم خيلي معنويتر شــده بود. صبحها يک پالســتيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود.
يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟!گفت: ميرم بازار.
ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچي کتابه!
بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟
بــا كنجكاوي بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد.
فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم.
ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه.
آنجا روي ديوار حديثي از پيامبرﷺ نوشته شده بود: »آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه به دنبال علم هستند و انسانهاي با سخاوت«.
شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟
يکدفعه باتعجب برگشــت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت:
ِ آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيســتم. همينطوري براي اســتفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلا به کسي حرفي نزن.
تــا زمان پيروزي انقــاب روال کاري ابراهيم به اين صــورت بود. پس از پيروزي انقالب آنقدر مشــغوليتهاي ابراهيم زياد شــد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد.