رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱🌿' پارت۱۲ ورزش باستانی ابراهیم شعر می خواند . دعا میخ
#سلامبرابراهیم۱🌿
پارت۱۳
ورزش باستانی
ابراهیم در همان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خورش تهیه کرد . حسابی سر زبان ها افتاده و انگشت نما شده بود . اما بعد از مدنی دیگر جلوی بچه ها چنین کارهائی را انجام نداد!
می گفت : این کارها عامل غرور انسان میشه .
می گفت : مردم دنبال این هستند که چه کسی قوی تر از بقیه است . من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم . در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است .
بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و می دید که شخصی خسته شده و کم آورده ، سریع ورزش را عوض می کرد .
اما بدن قوی ابراهیم یکبار قدرتش را نشان داد و آن ، زمانی بود که سید حسین طحامی قهرمان کشتی جهان و یکی از ارادتمندان حاج حسن به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱🌿 پارت۱۳ ورزش باستانی ابراهیم در همان ایام یک جفت میل و س
#سلامبرابراهیم۱🍃
پارت۱۴
• پهلوان
سید حسین طحامی ( کشتی گیر قهرمان جهان ) به زورخانه ما آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد .
هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمی رفت . اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت . بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت : حاجی ، کسی هست با من کشتی بگیره ؟
حاج حسن نگاهی به بچه ها کرد و گفت : ابراهیم ، بعد هم اشاره کرد ؛ برو وسط گود .
معمولاً در کشتی پهلوانی ، حریفی که زمین بخورد ، یا خاک شود می بازد . کشتی شروع شد . همه ما تماشا می کردیم . مدتی طولانی دو کشتی گیر درگیر بودند . اما هیچکدام زمین نخوردند .
فشار زیادی به هر دو نفر آمد ، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب کند ، این کشتی پیروز نداشت .
"""""""""""""""""""""""
ورزش تمام شده بود . حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاه می کرد . ابراهیم آمد جلو و با تعجب گفت : چیزی شده حاجی!؟
ادامہ دارد....
#سلامبرابراهیم۱📚
تاثیرکلام
چند ماه از پیروزی انقلاب گذشت . یکی از دوستان به من گفت : فردا با ابراهیم بروید سازمان تربیت بدنی ، آقای داودی(رئیس سازمان)با شما کار دارند! فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم سازمان . آقای داودی که معلم دوران دبیرستان ابراهیم بود خیلی ما را تحویل گرفت . بعد به همراه چند نفر دیگر وارد سالن شدیم . ایشان برای ما صحبت کرد و گفت : شما که افرادی ورزشکار و انقلابی هستید ، بیائید در سازمان و مسئولیت قبول کنید و...
ایسان به من و ابراهیم گفت : مسئولیت بازرسی سازمان را برای شما گذاشتهایم . ما هم پس از کمی صحبت قبول کردیم . از فردای آن روز کار ما شروع شد . هر جا که به مشکل برمیخوردیم با آقای داودی هماهنگ میکردیم . فراموش نمیکنم ، صبح یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد و سوال کرد: چیکار میکنی؟
#سلامبرابراهیم۱📚
کمی فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه ســكوت گفتم:
ابراهيم هادي شهيد گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهداي گمنام. اما چرا سراغ اين شهيد را ميگيريد؟
آن آقا كه خيلي حالش گرفته شــده بــود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير
شــهيد هادي قرار داره، من دختر كوچكي دارم كــه هر روز صبح از جلوي تصوير ايشان رد ميشه و ميره مدرسه.
يكبار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟
من هم گفتم: اينها رفتند با دشــمنها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما حمله كنه. بعد هم شهيد شدند.
دخترم از زماني كه اين مطلب را شــنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشان رد ميشد به عكس شهيد هادي سلام ميكنه.
چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را ميبينه! شهيد هادي به دخترم
ميگويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام ميكني من جوابت رو ميدم! براي
تو هم دعا ميكنم كه با اين سن كم، اينقدر حجابت را خوب رعايت ميكني.
#سلامبرابراهیم۱🌷
محبتپدر
راست می گفت . محبت پدرمان بر ابراهیم ، محبت عجیبی بود . هر چند بعد از او ، خدا یک پسر و یک دختر دیگر به خانواده ما عطا کرد ، امام از محبت پدر به ابراهیم چیزی کم نشد .
ابراهیم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی در خیابان زیبا رفت . اخلاق خاصی داشت . توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی شد .
یکبار هم در همان سال های دبستان به دوستش گفته بود : بابای من آدم خیلی خوبیه . تا حالا چند بار امام زمان (عج) را توی خواب دیده .
وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشته ، حضرت عباس (ع) را در خواب دیده که به دیدنش آمده و با او حرف زده .
زمانی هم که سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود : پدرم میگه ، آقای خمینی که شاه ، چند ساله تبعیدش کرده آدم خیلی خوبیه .
حتی بابام میگه : همه باید به دستورات اون آقا عمل کنند . چون مثل دستورات امام زمان (عج ) می مونه .
دوستانش هم گفته بودند : ابراهیم دیگه این حرفا رو نزن . آقای ناظم بفهمه اخراجت میکنه .
شاید برای دوستان ابراهیم شنیدن این حرف ها عجیب بود. ولی او به حرفای پدر خیلی اعتقاد داشت .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
|•#سلامبرابراهیم•|
چندين نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده
ميشد.
ما نميدانســتيم در كجا هســتيم. هيــچ اميدي هم به زنــده ماندن خودمان
نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم!
بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم!
با ياري خدا توانســتيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را
به هم بريزيم.
وقتي رادار از كار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــديم. ســاعتي بعد دوباره به
راهمان ادامه داديم.
نزديك صبح محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز
را استراحت كرديم.
باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشــتيم. با تاريك شــدن هوا به راهمان
ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم.
ابراهيــم ادامه داد: آنچــه ما در اين مــدت ديديم فقط عنايــات خدا بود.
تسبيحات حضرت زهراسلاماللهعلیهاگره بسياري از مشكالت ما را گشود.
بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما ميترسد.
مــا بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گســترش دهيــم تا جلوي حملات
دشمن گرفته شود.
#اینحکایتدارد
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
|•#سلامبرابراهیم•|
آن هم در شــرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود. حتي
تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
يكــي از بچه ها خيلي ذوق زده شــده بود، جلوآمد و كشــيده محكمي به
صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: »عراقي مزدور!«
براي لحظهاي همه ســاكت شــدند. ابراهيم از كنار ســتون اسرا جلو آمد.
روبــروي جــوان ايســتاد و يكي يكي اســلحه ها را از روي دوشــش به زمين
گذاشت. بعد فرياد زد: برا چي زدي تو صورتش؟!
جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چي شده؟ اون دشمنه.
ً او دشمن بوده، اما الان
ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولا
اســيره، در ثاني اينها اصلا نميدونند براي چي با ما ميجنگند. حالا تو بايد
اين طوري برخورد كني؟!
جوان رزمنده بعد از چند لحظه ســكوت گفت: ببخشيد، من كمي هيجاني
شدم.
بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرت خواهي كرد.
اســير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد.
نگاه متعجب اسير عراقي حرفهاي زيادي داشت!
٭٭٭
دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او
رفتيم.
درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت ميكرد. اما از
خــودش چيزي نميگفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد.
يكدفعه ابراهيم خنديد وگفت:
درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند.
#اینحکایتادامهدارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
|•#سلامبرابراهیم•|
شهرك المهدي
چند روزي گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند!
تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي
بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده
بودند جبهه.
از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از
ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيشنماز شما، هر
كاري كرد شما هم انجام بديد.
من هم كنار شــما ميايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد
بگيريد.
ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. چند
دقيقه بعد ادامه داد:
در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را
خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!
خيلــي خندهام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما درســجده، وقتي امام
ُمهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد.
امامجماعت بلند شد
پيش نماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه
آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند!
اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!😂😂
#اینحکایتادامهدارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
•|#سلامبرابراهیم|•
ابراهيم روش خود را به ديگر نيروها نيزآموزش ميداد و ميگفت: در مسئله
شناسايي، نيرو بايد شجاعت داشته باشد.
اگر ترس در وجود كسي بود نميتواند نيروي موفقي باشد. بعد هم در مورد
تيزبيني و دقت عمل نيروها صحبت ميکرد.
بــراي همين بود كــه از ميان نيروهاي گروه، زبده تريــن و بهترين نيروهاي
اطلاعات وشناسايي و حتي فرماندهاني شجاع تربيت يافتند.
هر كه مسئوليت اطلاعات و عمليات را در قرارگاه
به قول فرمانده تيپ 313ّ
نجف به عهده داشــت: ابراهيم با روشهاي خود بنيانگذار اين تيپ بود، هر
چند كه قبل از تشكيل آن به شهادت رسيد.
گروه چريكي شهيد اندرزگو در دوران فعاليت يك ساله خود شاهد پنجاه
و دو عمليات كوچك و بزرگ توسط همان نيروهاي نامنظم بود.
آنها لشكر چهارم ارتش عراق را در منطقه غرب به ستوه آوردند و تلفات
سنگيني را به آنان تحميل كردند.
در اين گروه كوچك، انســانهاي بزرگي تربيت شــدند كــه دوران دفاع
مقدس ما مديون رشادتهاي آنهاست.
آنهــا از خرمن وجودي ابراهيم خوشــه ها چيدند و بــه همراهی او افتخار
ميكردند: شــهيد رضا چراغي فرمانده شجاع لشكر 27 حضرت رسولاللهصلیاللهعلیهوالهوسلم ،
شــهيد رضا دستواره قائم مقام لشکر، شهيد حسن زماني مسئول محور لشکر،
شهيد سيد ابوالفضل كاظمي فرمانده گردان ميثم، شهيد رضا گوديني فرمانده
گردان حنين، شهيد محمدرضا علي اوسط معاون تيپ مسلم ابن عقيل، شهيد
داريوش ريزهوندي فرمانده گردان مالك، شــهيدان ابراهيم حسامي و هاشم
ّمدل از مسئولين
كه معاونين گردان مقداد، شهيدان جواد افراسيابي و عليخرمدل
لشکر، و همچنين چندين فرمانده بزرگ دفاع مقدس كه هم اكنون
نيز از افتخارات نظام اسلامی هستند.
#اینحکایتادامهدارد
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
•|#سلامبرابراهیم|•
محرم ســال 1359 اتفــاق مهمــي رخ داد. اصغر وصالي و علــي قرباني با
نيروهايشان از سرپل ذهاب به گيالنغرب آمدند.
قرار شد بعد از شناسايي مواضع دشمن، از سمت شمال شهر، عملياتي آغاز
شود.
آن ايام روزهاي اول تشــكيل گروه اندرزگو بود. قسمتي از مواضع دشمن
شناسايي شده بود.
شــب عاشــورا همه بچهها در مقر سپاه جمع شــدند. عزاداراي با شكوهي
برگزار شد.
مداحي ابراهيم در آن جلســه را بســياري از بچهها به ياد دارند. او با شور و
حال عجيبي ميخواند و اصغر وصالي مياندار عزادارها بود.
روز عاشــورا اصغر به همراه چند نفر از بچهها براي شناســايي راهي منطقه
»برآفتاب« شد.
حوالي ظهر خبر رسيد آنها با نيروهاي كمين عراقي درگير شدهاند. بچهها
خودشان را رساندند، نيروهاي دشمن هم سريع عقب رفتند اما...
علي قرباني به شــهادت رسيد. به خاطر شدت جراحات، اميدي هم به زنده
ماندن اصغر نبود.
اصغر وصالي را سريع به عقب انتقال داديم ولي او هم به خيل شهدا پيوست.
#اینحکایتادامهدارد...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
|•#سلامبرابراهیم•|
#شهادتاصغروصالی
محرم ســال 1359 اتفــاق مهمــي رخ داد. اصغر وصالي و علــي قرباني با
نيروهايشان از سرپل ذهاب به گيلانغرب آمدند.
قرار شد بعد از شناسايي مواضع دشمن، از سمت شمال شهر، عملياتي آغاز
شود.
آن ايام روزهاي اول تشــكيل گروه اندرزگو بود. قسمتي از مواضع دشمن
شناسايي شده بود.
شــب عاشــورا همه بچه ها در مقر سپاه جمع شــدند. عزاداراي با شكوهي
برگزار شد.
مداحي ابراهيم در آن جلســه را بســياري از بچه ها به ياد دارند. او با شور و
حال عجيبي ميخواند و اصغر وصالي مياندار عزادارها بود.
روز عاشــورا اصغر به همراه چند نفر از بچه ها براي شناســايي راهي منطقه
»برآفتاب« شد.
حوالي ظهر خبر رسيد آنها با نيروهاي كمين عراقي درگير شدهاند. بچهها
خودشان را رساندند، نيروهاي دشمن هم سريع عقب رفتند اما...
علي قرباني به شــهادت رسيد. به خاطر شدت جراحات، اميدي هم به زنده
ماندن اصغر نبود.
اصغر وصالي را سريع به عقب انتقال داديم ولي او هم به خيل شهدا پيوست.
#اینحکایتادامهدارد
#سلام_بر_ابراهیم_را_با_هم_میخوانیم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
|•#سلامبرابراهیم|•
نفربرهاي دشمن را ديديم كه در آتش ميسوخت.
مــا هم ســريع از منطقه خطر دور شــديم. پس ازچند دقيقه متوجه شــديم
تانكهاي دشمن به همراه نيروهاي پياده، مشغول تعقيب ما هستند. ما با عبور از
داخل شيارها و لابه لای تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسنعلیه السلام رسانديم.
با عبور از رودخانه، تانكها نتوانستند ما را تعقيب كنند.
محل مناسبي را در پشــت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم.
دقايقي بعد، از دور صداي هليكوپتر شنيده شد!
فكر اين يكي را نكرده بوديم. ابراهيم بلافاصله نقشه ها را داخل يك كوله پشتي
ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد ميمانيم شما سريع حركت كنيد.
كاري نميشــد كرد، خشابه های اضافه و چند نارنجك به آنها داديم و با
ناراحتي از آنها جدا شديم و حركت كرديم.
اصلا همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشهها بود. اين موضوع
به پيروزي در عملياتهاي بعدي بسيار كمك ميكرد.
از دور ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض ميكنند و
با ژ3 به سمت هليكوپتر تيراندازي ميكردند. هليكوپتر عراقي هم مرتب با
دور زدن به سمت آنها شليك ميكرد.
دو ساعت بعد به ارتفاعات رسيديم. ديگر صدايي نميآمد. يكي از بچهها
كه خيلي ابراهيم را دوســت داشــت گريه ميكرد، ما هيــچ خبري از آنها
نداشتيم. نميدانستيم زنده هستند يا نه.
يادم آمد ديروز كه بيكار داخل شــيارها مخفي بوديــم، ابراهيم با آرامش
خاصي مسابقه راه انداخت و بازي ميكرد.
بعد هم لغتهاي فارسي را به كردهاي گروه آموزش ميداد. آنقدر آرامش
داشت كه اصلا فكر نميكرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفته ايم.
وقتي هم موقع نماز شد ميخواست با صداي بلند اذان بگويد!
#اینحکایتادامهدارد