eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.2هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
377 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @tablijhat13 عنایات و.: @emamrezaii_8 روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 مثلادرعملياتي‌كمتر‌از‌صد‌نفربه‌دشمن‌حمله كردند،اما بيش‌از‌تعدادخودشان‌از دشمن تلفات گرفتندويااسير ميآوردند.من‌هم‌پشتيباني‌آنها را انجام‌ميدادم.خوب‌به ياد‌دارم‌كه‌يكبار ميخواســتند به منطقه‌بــازيدراز‌حمله كنند. من وقتي شــرايط نيروهاي‌حمله‌كننده را ديدم به دوســتم گفتم: اينها حتمًا شكست ميخورند.امادر آن عمليات خودم مشــاهده كردم كه ضمن تصرف‌مواضع‌دشمن، بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند! ُ يكي از افســران جوان حاضر در جلســه گفت:خب آقاي هادي، توضيح‌دهيد كه نحوه‌عمليات‌شما به‌چه‌صورت بوده،تاما هم ياد بگيريم؟ابراهيم‌كه‌ســر به زير نشســته بود گفت: نه اخوي،ما كاري‌نكرديم. آقاي‌مداح زيادي تعريف كردند،ما كارهاي‌نبوديم. هر چه‌بود لطف‌خدا بود. ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 آقاي مداح گفت: چيزي كه ايشان و دوستانشان به ما ياد دادند اين بود كه ديگر مهمات و تعداد نفرات كارساز نيست. آنچه كه در جنگها حرف اول را ميزند روحيه نيروهاست. اينها با يك تكبير، چنان ترســي در دل دشــمن مي انداختند كه از صد تاتوپ و تانك بيشتر اثر داشت. بعد ادامه داد: اينها دوستي داشتند كه از لحاظ جثه كوچك، ولي از لحاظ قدرت وشهامت از آنچه فكر ميكنيد بزرگتر بود. اسم او اصغر وصالي بود كه در روزهاي اول جنگ با نيروهايش جلوي نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسيد. ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 من از اين بچه‌هاي بسيجي و با اخلاص اين آيه قرآن را فهميدم كه ميفرمايد: «اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه ميكنيد.» ساعتي بعد از جلسه خارج شديم. از اعضاي جلسه معذرت خواهي كرديم و به سمت تهران حركت كرديم. بين راه به اتفاقات آن روز فكر ميكردم. ابراهيم اســلحه كمــري پرماجرا را تحويل ســپاه داد و به همــراه بچه هاي اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند. دوران تقريبًا چهارده ماهه گيلان غرب با همه خاطرات تلخ و شــيرين تمام شد. دورانــي كه حماسـه هاي بزرگي را با خود به همراه داشــت. در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمين گير حملات يك گروه كوچك چريكي بودند! ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 من از اين بچه‌هاي بسيجي و با اخلاص اين آيه قرآن را فهميدم كه ميفرمايد: «اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه ميكنيد.» ساعتي بعد از جلسه خارج شديم. از اعضاي جلسه معذرت خواهي كرديم و به سمت تهران حركت كرديم. بين راه به اتفاقات آن روز فكر ميكردم. ابراهيم اســلحه كمــري پرماجرا را تحويل ســپاه داد و به همــراه بچه هاي اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند. دوران تقريبًا چهارده ماهه گيلان غرب با همه خاطرات تلخ و شــيرين تمام شد. دورانــي كه حماسـه هاي بزرگي را با خود به همراه داشــت. در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمين گير حملات يك گروه كوچك چريكي بودند! ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 كار آمادگي نيروها خيلي سريع انجام شد. بچه هاي اطلاعات سپاه ماهها بودكه در اين منطقه كار ميكردند. تمامي مناطق تحت اشغال توسط دشمن، شناسايي شد. حتي محل استقرار گردانها و تيپهاي زرهي عراق مشــخص شده بود. روز اول فروردين سال 1361 عمليات فتح‌المبین با رمز يا زهرا سلام‌الله‌علیهاآغاز شد. ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 عصر همان روز از طرف ســپاه، مســئولين و معاونين گردانها را به منطقه عملياتي بردنــد. از فاصلهاي دور منطقه و نحوه كار را توضيح دادند. يكي از سخت ترين قسمتهاي عمليات به گردانهاي تيپ المهدي)عج( واگذار شد. با نزديك شــدن غروب روز اول فروردين، جنب وجوش نيروها بيشتر شد. بعد از نماز، حركت نيروها آغاز شد. من لحظه اي از ابراهيم جدا نميشــدم. بلاخره گردان ما هم حركت كرد. اما به دلایلی من و او عقب مانديم! ساعت دو نيمه شب ما هم حركت كرديم. در تاريكي شب به جايي رسيديم كه بچه هاي گردان در ميان دشت نشسته بودند. ابراهيم پرسيد: اينجا چه ميكنيد!؟ شما بايد به خط دشمن بزنيد! گفتند: دســتور فرمانده اســت. با ابراهيم جلو رفتيم و به فرمانده گفت: چرا بچه ها را در دشــت نگه داشــتيد؟ الان هوا روشــن ميشــه، اينها جاو پناه و خاكريز ندارند، کاملا هم در تيررس دشمن هستند. ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 فرمانده گفت: جلو ما ميدان مين است، اما تخريب چي نداريم. با قرارگاه تماس گرفتيم. تخريب چي در راه است. ابراهيم گفت: نميشه صبر كرد. بعد رو كرد به بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بيان تا راه رو باز كنيم! چند نفر از بچه ها به دنبال او دويدند. ابراهيم وارد ميدان مين شــد. پايش را روي زمين ميكشيد و جلو ميرفت! بقيه هم همينطور! هاجو واج ابراهيم را نگاه ميكردم. نََفس در سينه‌ام حبس شده بود. من در كنار بچه هاي گردان ايستاده بودم و او در ميدان مين. رنگ از چهره ام پريده بود. هر لحظه منتظر صداي انفجار و شهادت ابراهيم بودم! لحظات به ســختي ميگذشــت. اما آنها به انتهاي مسير رسيدند! شكر خدا در اين مسير مين كار نشده بود. آن شب پس از عبور از ميدان مين به سنگرهاي دشمن حمله كرديم. مواضع دشمن تصرف شد.اما زياد جلو نرفتيم. ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 نزديك صبح ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شــد. بچه ها هم او را سريع به عقب منتقل كردند. صبح ميخواســتند ابراهيم را با هواپيما به يكي از شهرها انتقال دهند. اما بااصرار از هواپيما خارج شد. با پانسمان و بخيه كردن زخم در بهداري، دوباره به خط و به جمع بچه ها برگشت. در حملــه شــب اول فرمانده و معاونين گردان ما هم مجروح شــدند. براي همين علي موحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد. ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 همان روز جلســه اي با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوايي برگزار شد. طرح مرحله بعدي عمليات به اطلاع‌فرماندهان‌رسيد. كار مهم اين مرحله تصرف توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود. بچه‌هاي اطلاعات سپاه مدتها بود كه روي اين طرح كار ميكردند. پيروزي در مراحل بعدي، منوط به موفقيت اين مرحله بود. شب بعد دوباره حركت نيروها آغاز شد. گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها حركت ميكرد، پشت سرشان علي موحد، ابراهيم و بقيه نيروها قرار داشتند. هر چه رفتيم به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيديم! پس از طي شش‌كيلومتر راه، خسته و كوفته در يك منطقه در ميان دشت توقف كرديم. علــي موحد و ابراهيم به اين طرف و آن طــرف رفتند. اما اثري از توپخانه دشمن نبود. ما در دشت و در ميان مواضع دشمن گم شده بوديم! با اين حال، آرامش عجيبي بين بچه ها موج ميزد. به طوري كه تقريبًا همه بچه ها نيم ساعتي به خواب رفتند. ابراهيــم بعدهــا در مصاحبه با مجله پيــام انقلاب شــماره فروردين 1361 ميگويد: آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف ميرفتيم چيزي جز دشت نمي ديديم. لذا در همانجا به سجده رفتيم و دقايقي در اين حالت بوديم. خدا را به حق حضرت زهراسلام‌الله‌علیهاوائمه معصومين قسم ميداديم. او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان)عج( فقط آقا را صدا ميزديم و از او كمك ميخواســتيم. اصلا نميدانستيم چه كاركنيم. تنها چيزي كه به ذهن ما ميرسيد توسل به ايشان بود. ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 هيچكس نفهميد آن شب چه اتفاقي افتاد! در آن سجده عجيب، چه چيزي بين آنها و خداوند گفته شد؟ اما دقايقي بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت! پس از طي حدود يك كيلومتر به يك خاكريز بزرگ ميرسد. زماني هم كه به پشــت خاكريز نگاه ميکند. تعداد زيادي از انواع توپ و ســلاح های سنگين را مشاهده ميکند. نيروهــاي عراقي در آرامش كامل اســتراحت ميكردنــد. فقط تعداد كمي ديده بان و نگهبان در ميان محوطه ديده ميشــد. ابراهيم سريع به سمت گردان‌بازگشت. ماجرا را با علي موحد در ميان گذاشــت. آنها بچه ها را به پشــت خاكريزآوردند. در طي مســير به بچه ها توصيه كردند: تا نگفته ايم شليك نكنيد. درحين درگيري هم تا ميتوانيد اسير بگيريد. از سوي ديگر نيز گردان حبيب به فرماندهي محسن وزوايي به مقر توپخانه عراق حمله كردند. آن شــب بچه ها توانســتند با كمتريــن درگيري و با فريــاد الله اکبر و ندای يازهراسلام الله‌علیها توپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادي از عراقي ها را اســير بگيرند. تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشكلي جدي روبرو كرد. بچه ها بلا‌فاصله‌ لوله‌هاي توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت نبود نيروي توپخانه از آنها استفاده نشد. توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد ابراهيم را ديدم که يك افسر عراقي را همراه خودش آورد! ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 افسر عراقی را به بچه هاي‌گردان‌تحويل داد. پرسيدم: آقا ابرام اين كي بود؟! جواب داد: اطراف مقر گشــت ميزدم. يكدفعه اين‌افسر به سمت من آمد. بيچاره نميدانست تمام اين منطقه آزاد شده. من به او گفتم اسير بشه. اما او به سمت من حمله كرد. او اسلحه نداشت، من هم با او كشتي گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم.نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروي كمكي به حركتمان در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود. يكدفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند.ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن ها دويد. بعد پريد بالای تانك و در برجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو حركت كرديم. بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه‌دشمن حمله كرديم! ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 من به او گفتم اسير بشه. اما او به سمت من حمله كرد.او اسلحه نداشت، من هم با او كشتي گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم. نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروي كمكي به حركتمان‌در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل مابه طور كامل پاكسازي نشده بود. يكدفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند. ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن َ ها دويد. بعد پريد بالای تانك ودربرجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلوحركت كرديم. بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه‌دشمن حمله كرديم! با تعجب گفت: نه! چطور مگه؟! ادامه دادم: دشــمن از قســمت جلو با نيروي زيادي منتظر ما بود. ولي خدا خواست كه ما از راه ديگري آمديم كه به پشت مقر توپخانه رسيديم. به همين خاطر توانســتيم اين همه اسير و غنيمت بگيريم. از طرفي دشمن‌تا ساعت دو بامداد آماده باش كامل بود. بعد از آن مشغول استراحت شد‌ه‌بودندكه ما به آنها حمله كرديم! دوباره اســراي عراقي را جمع كرديم. به همــراه گروهي از بچه‌ها به عقب فرســتاديم. بعد به همــراه بقيه نيروها براي آخرين مرحله كار به ســمت جلوحركت كرديم. ...