🔴 بدون تعارف🖐
زنان ما با جنگیدن براندازی کردن
زنان شما با لخت شدن و اُملت خوردن می خوان براندازی کنن
#ایران
#حجاب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
گول اینارو نخورید! ژست اتحاد گرفتن چون میدونن واسه همراه کردن جامعه و انقلاب کردن باید همه عقاید رو همراه کنن! وگرنه اینا همونان که چادر از سر دختر مردم کشیدن... زورشون برسه جنایتها میکنن...
#ایران
#حجاب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
گول اینارو نخورید! ژست اتحاد گرفتن چون میدونن واسه همراه کردن جامعه و انقلاب کردن باید همه عقاید رو
🔴🔴🔴مراقب باشید فیلمهای شبهای اول اغتشاشات رو روش صدا گذاری میکنن و به عنوان امشب یا شبهای قبل برای رسانهها میفرستن!
رفیقم سید
رفقای ما خیابونهای #سوریه رو آزاد کردن
خیابونهای تهران که دیگه مال خودمونه!
#شهید_سید_علی_زنجانی
#ایران
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت6⃣ آمده ام فقط تو را ببینم.»به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نو
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت7⃣
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید.با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند.گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت:«پس کو چمدان.صمد برای قدم چی آورده بود؟!» زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. .گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود.بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند.دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود.
#ادامه_دارد....
کپی بدون ذکر لینک🚫 ممنوع میباشد.
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت7⃣ لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت:
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت8⃣
دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف،دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاقدرست بالای کرسی.چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم.صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید.به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود.روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم:«آقا... آقا... آقا...» خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
#ادامه_دارد
کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫 می باشد
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
#یه_حبه_نور
آقا امام صادق فرمودن اگه تو دلت نسبت به اهلبیت پیامبر، عشق و شور و شوقی احساس میکنی، برای مادرت خیلی دعا کن چون این عشق رو مدیون پاکدامانی و تقوای مادرت هستی.
من لايحضر، ۳، ۴۹۳
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
مـومن باید هر روز برا خودش
برنامہ معنوی داشتہ باشہ
سعی ڪنیم برا خودمون
عادت هاے آسمانی بسازیم
هر روز تلاوت زیارت عاشورا
قرآن یہ ساعاتی ذڪر و درد و دل
با آقاامـام زمان {عج }ڪم سفارش نشدهها..🚶♀
یڪم شبیہ شهدا باشیم :)
#شهید_سید_علی_زنجانی
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin