رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت2⃣3⃣ قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یک نفر آن تو بود و پشت د
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت3⃣3⃣
از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم.شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.»صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.»
من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم.چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.»
با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!»
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد.گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.»
این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود. اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت.صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم.اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند.صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند.منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است.شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.
#ادامه_دارد....
کپی بدون ذکر لینک ممنوع ❌میباشد
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
همونطور که اشک وزنی نداره
ولی با اشک ریختن سبک میشی
تو که بیداری
دو رکعت نماز شب هم کاری نداره
ولی در روز قیامت خیلی کار ها برات میکنه👌
امشب به مادرمون زهرا (س)
ببـخش همه ی آدم هایی
که دلت رو شکستـن
بهت دروغ گفتـن
حسرت کاشتـن تو زندگیت
اومدن و زخم زدن و رفتـن
همه رو ببـخش
مادر جبـران میکنه ..
#تکلیف_امشب
#به_رسم_سیدعلی
#روز_مادر
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔻هميشه با اون لهجه شيرينش مىگفت: «من دمپايى مجاهدينم». خيلى خاكى بود.
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شب آخری که قرار بود برگردم دمشق، آمد دنبالم و به همراه شیخ و چند نفر دیگر ما را به بازار حلب برد. به یک مغازه عطر فروشی رفتیم. یکی از عطرهای خوشبو را پیشنهاد کرد.
قصد داشتم آن را به عنوان هدیه با خودم به ایران ببرم. وقتی قیمت را پرسیدم، فروشنده گفت: «یازده هزار لیر».
برای خرید مردد شدم، ولی بهخاطر رودربایستی که با سید و شیخ داشتم چیزی نگفتم. توی دلم گفتم: «چه خبره برا یه عطر یازده هزار لیر بدم!» وقتی میخواستم پول را حساب کنم، سید اجازه نداد و خودش حساب کرد.
شعارش این بود و همیشه میگفت: «من باید ببخشم تا خدا بهم بده».
#شهید_سید_علی_زنجانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#روز_مادر
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
آقا امام حسن مجتبی فرمودن چهرهی برادرم حسین، خیلی شبیه به چهرهی مادرمان حضرت زهراست!
المناقب، ۴، ۲
#روز_مادر
#میلاد_حضرت_زهرا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔻مادرش، او را طوری تربیت کرده بود که از ده سالگی هر روز جمعه نماز استغاثه به حضرت زهرا (علیهاالسلام) بخواند. به همین خاطر میتوان گفت که پرورش، تربیت و تمام روش زندگی او فاطمی بود.
#میلاد_حضرت_زهرا
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
خیاط هر کوکی که
پای چادرم میزد...
گویی دلم هم
با دل حضرت زهرا گره خورد...
#سیده_زینب_زنجانی
#روز_مادر
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
روز عجیبیه :)
برای مادری که به جز دانیالش
بچهی دیگه ای نداشت
تا براش یه شاخه گل بخره
شب سخت برای مادری که آرمانش
پارسال براش انگشتر عقیق خرید.
روز غم انگیز برای مادری که فیلم
لحظه شهادت روحاللهش
میاد جلوی چشماش.
و خیلی سخت تر
برای قلب کوچولوی آرتین...
#روز_مادر مبارک 💕
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
آقا امام جواد فرمودن بافضیلتترین عمل عبادی که شما میتونید انجام بدید اینه که توش قصد نیابت از حضرت زهرا کنید (الکافی، ۴، ۳۱۴)
مثلا وضوهای مستحبی یا صدقه روزانه یا قرض یا حتی سلام و لبخندی که به دیگران میکنید رو به حضرت زهرا هدیه کنید و اثر شگرفش رو در احوالات معنویتون ببینید
#روز_مادر
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
درود خدا بر مادر شهید سید علی زنجانی که زهراگونه جگرگوشه اش را فدای اعتلای اسلام کرد و عاشقانه ترین معامله عبد و معبود را برای همیشه بر تارک تاریخ ثبت کرد
#روز_مادر
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin