eitaa logo
رفیقم سید
384 دنبال‌کننده
935 عکس
235 ویدیو
1 فایل
بسم الله الرحمن الرحيم «رفیقم سید » بهانه‌اى‌ست تا در بزمِ ميهمانىِ خاطرات شهيد مجاهد «سید علی زنجانی»، سرخى يادش را به شبنم ديده بشوييم و با برگ برگ زندگى‌اش، شاخه‌ى معرفتى از خاک به افلاک پيوند زنيم ... خوش آمدید به این مهمانی🌹💌 ●تحت نظرخانواده شهید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت6⃣1⃣ به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پ
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣1⃣ صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت.»بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند.اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود. می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.» از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.»صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد.مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم.تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد.مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد.مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم.آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»صمد از من بیشتر ناراحت بود.گفت:«چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد. ـ داداش صمد آمد! نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم.ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم.گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. ... کپی بدون ذکر لینک‌ ممنوع 🚫 می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
تموم میشه این روزهای سخت... سیجعل الله بعد عسر یُسرا...
رفیقم سید
تموم میشه این روزهای سخت... سیجعل الله بعد عسر یُسرا...
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی طه/۲۵ خدایا ظرفیتم را برای تحمل مشکلات بیشتر کن و خدایی داریم مهربان تر از حد تصور... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔻بسيار تحت تأثير اين عبارت منسوب به حضرت سيدالشهداء (عليه‌السلام) بود و آن در دفتر خاطرات شخصى خود نگه داشته بود: «ای خدای من، ای بزرگ من، دوست دارم كه هفتاد بار در راه طاعت و محبت تو كشته شوم و زنده گردم، به‌خصوص اگر در كشته شدن من، پیروزی دين تو و زنده شدن فرمان تو و محفوظ ماندن ناموس شريعت تو باشد». ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔴‏مداوم خبر آمد که در فلان شهر گروهک تروریستی منهدم شد. فلان جا شروری با دو گونی اسلحه دستگیر شد. فلان مکان انتحاری خنثی شد. مداوم خبر آمد در میان بازداشتی‌ها داعشی و منافق و ... است. اعتنا نکردیم. اهمیت ندادیم. نگران نشدیم. خب اینبار موفق شدند. امنیت ضمانت ندارد. نخواهیمش می‌رود. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
وقتی داعش دید به سبک خودش پلیس و مردم رو میکشند جرأت انتحاری کرد!
جمهوری اسلامی یه اردو برعندازا رو باید ببره فلسطین و سوریه . ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔴بدون سانسور🖐 ‏با فحاشی و سلاح سردوگرم، پلیس و نظامی را بزن، اگر افتاد بگو پخمه، اگر زد بگو وحشی! پای تروریست را به کشور بازکن، اگر عملیات خنثی شد، بگو ماجرا دروغ است، اما اگر رخ داد بگو کار خودتان است! اگرهم داعش مسئولیت را برعهده گرفت بگو نیروهای امنیتی چه غلطی میکردند و بعد باامنیت نمک بریز! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوابی که دشمن دیده و تعبیر نمیشود ؛ اینجا ایران است ! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin