🔆علت مسلمان شدن
🔅یکی از بزرگان می گفت: در سفر به فرانسه از خانمی که مسلمان شده بود، پرسیدم: چگونه مسلمان شدید؟
🔅گفت: من سال ها پیش مقیم الجزایر بودم، یک روز از جاده ای عبور می کردم که در کنار آن مزرعه ای بود. دیدم کسی رو به سمتی ایستاده و حرکاتی انجام می دهد. کنجکاو شدم و از دیگران پرسیدم: این حرکات چیست؟ گفتند: نماز می خواند. کنجکاوتر شدم و سراغش رفتم، پرسیدم چه می کنی، چه می گویی و چه می خواهی ؟
🔅وقتی متوجه شدم که در اسلام ارتباط با خالق این اندازه آسان و این قدر عمیق و لطیف است، تکان خوردم و این بود علت اصلی مسلمان شدن من .
663.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌺امام صادق (ع) :
🍃🌺پر فضیلت ترین عمل در روز
🍃🌺جمعه فرستادن صلوات است
📚وسائل الشیعه، ج۴ص۱۱۲۰
🍃🌺آخرین صبح تابستانی را معطر
🍃🌺کنیم به عطرخوش صلوات
🍃🌺بر حضرت محمد (ص)
🍃🌺و خاندان مطهرش
🍃🌺 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🍃🌺 وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🍃🌺 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
673.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼 #السلام_علیک
🌼 #یا_اباصالح_مهدی
🌼دوباره جمعه و ما
مانده ایم محتاج یک جرعه نگاهت
🌼دو چشم ما ببین
عمری پریشان است به راهت
🌼السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
🌼اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🌼اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
🌼اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَــرَج🌼
2.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام آقا 💚🙏
جمعه ای دیگر
که سر زد آفتابش ☀️
به گرما و سکوت و التهابش
چه رندانه سلامت می کند عشق 💚
و لبخندی بخواهد در جوابش💚🙏
اَلــلــّهــُم عــَجــِّل لــِوَلــیــِّک الــفــَرَج🙏
🍃✨🍃✨🍃
⚡️شیخی گوید از بازار بغداد می گذشتم،یکی را هزار تازیانه بزدند که آه نکرد،آنگاه اورا به زندان بردند از پی وی برفتم پرسیدم این زخم بهر چه بود؟گفت :از بهر آنکه شیفته عشقم!
⚡️گفتم:چرا زاری نکردی تا تخفیف دهند؟
⚡️گفت:معشوقم به نظاره بود!به مشاهده معشوق چنان مستغرق بودم که پروای آزار بدن نداشتم.
⚡️گفتم :آندم که به دیدار بزرگترین معشوق رسیده بودی چون بودی؟
همان دم نعره ای بزد وجان را به جان آفرین تقدیم کرد.
📚کشکول شیخ بهایی
🔆توبه بهتر از آن است که تسلیم شوی
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟
خانوم خوشگله برسونمت؟؟؟
خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملـاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلن اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته