مراسم چهلم روز شهادت حضرت حجت الاسلام رئیس در مسجد امیر المومنین علیه السلام کنارگلزا باحضور مسئولان شهر
# رهنان من # درایتا
https://eitaa.com/joinchat/469237955C448e4aaf77
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه بابا عربی رو که پاسم😂
🌼🍃داستان زیر را بخوان و به زندگی دوباره بعد از مشکلات امید وار باش اگر مشکلی برایت پیش آمد ، دیگر آخر زندگیت نیست شاید پشت این صحنه زندگی تازه تری وجود داشته باشد
🌼🍃احمد کودکی کم سن و سال بود... مثل همهی کودکان وقتش با خنده و بازی پر میشد...
🌼🍃اما کم کم دچار درد مرموزی در سرش شد... به مرور زمان این در شدیدتر شد... به هر روشی خواستند او را مداوا کنند اما نتوانستند...
🌼🍃کم کم سر کودک بزرگتر شد و میان پوست سر و استخوانش پر شد از چرک و خونابه و خانوادهاش نمیدانستند چطور او را درمان کنند...
🌼🍃کار به جایی رسید که سرش به شدت سنگین شد از هوش رفت... او را در خانهشان که قدیمی بود و دیوارهایش گلی بود و سقفش از چوب بستری کردند... امیدی نداشتند و منتظر مرگش بودند...
🌼🍃روزها گذشت و احمد در همین حال بود و نمیتوانست از جای خود تکان بخورد...
تا اینکه در شبی تاریک در حالی که چراغ خانه از سقف آویزان بود و شعلهاش اتاق را روشن میکرد...
🌼🍃برادرش کنار او نشسته بود... ناگهان دید عقربی سیاه از میان چوبهای سقف اتاق بیرون آمد و از روی دیوار پایین آمد... گویا قصد داشت به سمت احمد برود...
🌼🍃برادر احمد عقرب را میدید... اما سعی نکرد آن را از احمد دور کند... شاید این عقرب احمد را نیش بزند و هم او راحت شود هم آنان! عقرب به سوی احمد رفت... برادرش از جای خود بلند شد و دورتر نشست
🌼🍃و از همانجا مراقب بود که آن عقرب چه خواهد کرد... عقرب به سر احمد رسید... به روی سرش رفت و سپس همانجا را نیش زد... سپس کمی جلوتر رفت و باز هم نیش زد... باز کمی جلوتر رفت و آنجا را نیش زد...
🌼🍃سیل چرک و خونابه از سر احمد روان شد... برادر اما با حیرت این صحنه را میدید... سپس آن عقرب از میان چرکها گذشت و به دیوار رسید و از آن بالا رفت و به همانجای اول خود بازگشت...
🌼🍃برادرش پدر و دیگران برادران را صدا زد... آمدند و چرک و خونابهها را پاک کردند تا آنکه ورم سر احمد خوابید و چشمان خود را باز کرد... سپس از جای خود بلند شد!
🌼🍃چه بسیار محنتهایی که حاوی نعمت بودهاند و چه بسا صابرانی که عاقبت صبرشان گشایش بوده
🌼🍃و اینجاست که شفا از سوی خدا محقق میشود... و این از بزرگترین اسباب درخواست نیازهاست...
مردی که روی دوش، مادرش را به کربلا می برد کجا و مردی که با ماشین آخرین مدل، مادرش را به خانه سالمندان می برد کجا!
فراموش نکنیم، پدر و مادرها برکت زندگی هستند❤️ قدرشان را تا وقتی که هستند بدانید و اگر به رحمت خدا رفتهاند با صدقه و کارخیر روحشان را خوشحال کنید.
راننده تاکسی تعریف میکرد : ما پنج تا رفیق فابریک بودیم. قرار بود بریم خدمت. یکیمون گفت قبل از خدمت یه سفر بریم شمال و کیف کنیم و برگردیم. بابای یکیمون اجازه نداد. میگفت جاده خطرناکه و دست فرمون راننده خوب نیست. پسرش اصرار کرد. باباهه قبول نکرد و پسر رو حبس کرد تو اتاق. ما چهار تا راهی شدیم سمت شمال. تو جاده بودیم که نامزدم بهم زنگ زد که: مریض شدم و خانوادهم نیستن و بیا منو ببر بیمارستان.
منم به رفقا گفتم: پیادهم کنین، برمیگردم تهران و کارامو که کردم، فردا میام شمال بهتون ملحق میشم.
القصه! برگشتم تهران و تا صبح تو بیمارستان بودم و برگشتم خونه و خوابم برد و عصری رفتم محل که برم سمت شمال پیش بچهها. دیدم اعلامیهی فوت ما چهار تا رو زدن رو دیوار. بچه محلهها کف کرده بودن با دیدن من. انگار روح دیدن. گویا بعد از پیاده شدن از ماشین، رفقای من بعد از تونل تصادف کردند و فوت کردن همه.
تا اینجای کار، تقدیر بود و پیشونی نوشت من و عمرم که به دنیا بود. فرداش باخبر شدیم که اون رفیقمون که همراه ما نیومده بود سمت شمال، تو اتاقش فوت کرده. پدرش بعد از رفتن ما رفته در اتاقش رو باز کرده و دیده پسرش از دنیا رفته.
جلوی تقدیر رو نمیشه گرفت. هر جا که باشیم و هر جور که باشیم. فقط دو تا راه داره: دعا، صدقه. صدقه هم فقط اونی نیست که میندازیم تو صندوقای آبی و زرد. صدقه هر چیز خوبیه که دوستش داریم و با مهربانی به نیازمندتر از خودمون میبخشیم!
💢از این پس قضاوت عجولانه ممنوع
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود در حالی که مسافران در جای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد به محض شروع حرکت، پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و هیجان شد
دستش را از پنجره بیرون برد و هوای در حال حرکت بیرون را با لذت لمس می کرد، فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند مرد با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد کنار مرد جوان زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد پدر نگاه کن دریاچه حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست پسر جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر باران می بارد، آب روی دست من می چکد. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟ مرد مسن گفت ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند
باسلام ودرود
قابل توجه همشهریان اصفهانی خصوصاً رهنانی های عزیز و گرامی ؛
مدیریت باملاک درنظر دارد؛
به ۱۰۰ نفر اولی که تاقبل ازساعت ۲۰ امشب، عکس خود و همراهان را هنگام اخذ رای،(با برگه رای و انگشت استامپی) به آیدی @Farid4681
بفرستند، هدیه ای به رسم یادبود اعطا نماید.ضمنا به یک نفرازبین کلیه شرکت کنندگان ، به قید قرعه هدیه ی ارزشمند ونفیسی داده می شود.
گروه امربه معروف و نهی ازمنکر باملاک
(مشاورین املاک درخشان،فریدمنش)
لینک عضویت درکانال ایتای باملاک
نمازجمعه این هفته رهنان به امامت حضرت حجت تمنائ امام جمعه موقعت برگزار گردید
# رهنان من # درایتا
https://eitaa.com/joinchat/469237955C448e4aaf77