eitaa logo
رهنان من
2هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
8.3هزار ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نقاشی بچه مدرسه‌ای خانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت: بچه‌ها، حالا هر کس باید آخرین صحنه‌ای رو که دیروز یا دیشب تو منزلشون دیدن نقاشی کنه. زود باشین بچه‌های خوب. نیم ساعت بعد خانوم مشغول نمره دادن به نقاشی‌ها شد، بعضی از بچه‌ها خانواده‌شان را مشغول تماشای تلویزیون کشیدند، چند نفری میز شام را کشیدند و... تا اینکه خانم با تعجب به نقاشی یکی از بچه‌ها خیره شد و پرسید: ببینم کوچولو، تو مطمئنی این صحنه رو توی خونه تون دیدی؟ و کودک شش ساله قسم خورد که دیده، خانوم سری تکان داد و چند دقیقه کلاس را ترک کرد. دو ساعت بعد ماموران پلیس جنازه یکی از همدستان پدر دانش آموز را - که هفته قبل با هم یک جواهر فروشی را سرقت کرده بودند - از داخل باغچه خانه بیرون کشیدند و پدر کودک را هم بازداشت کردند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂😂😂😂😂 بمب انرژی 😂😂😂😂 کار بسیار جالبیه یا صاحب الزمان😘
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 🗓 امروز  سه شنبه ☀️  ۲۵  اردیبهشت   ١۴٠۳   ه. ش   🌙۵ ذی القعده   ١۴۴۵  ه.ق 🌲   ۱۴ می  ٢٠٢۴    ميلادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | یکی از عوامل موثر در تربیت چنین فرزندی نان حلال و زحمت کشی پدر بود. ✍️ فیلم مربوط به کارگاه و مغازه مسگری پدر شهید محمد رضا زاهدی، حجة الاسلام والمسلمین محمد زاهدی است. روحانیِ آهنگری (مسگری) که همیشه دستانش در اثر کار با چکش و مس پینه بسته و زبر بود. 🌹 ایشان در فروردین ماه سال ۱۳۹۶ از دنیا رفتند. ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
سلام بله حاج آقا سید عملیات خیبر پدر شهید زاهدی روحانی زحمت کش محله ما رهنان یک کاروان کمک های مردمی مسجد که‌ نماز اقامه‌ می کرد با چند ماشین آمده بودند لشگر امام حسین علیه السلام پدر شهید زاهدی گفته بود من را ببرید منطقه آمده بود طلایه چادر بچه‌های تخریب پیش ما همان موقع آتش دشمن هم شروع شد چند تا کوله اطراف چادر به فاصله دور خرد گفتیم حاج آقا شما بروید شهرک اینجا خطر ناک است فرمودند مگر جان من عزیز تر از شما است من امشب اینجا می خواهم بمانم پيش شما هرچه اصرار کردیم گفتند شما مهمان نمی خواهید و آن شب را در چادر ما مانند نصفه های شب باران شدید شروع به باریدن کرد طوری شد که آب وارد چادر شد حاج آقا صدا زدیم پاشد دید آب چادر را گرفته‌ وسایل مان را روی‌ چند تا جعبه مهمات چیدیم و تا صبح با جاج آقا سرپا ایستاده بوديم تا موقع که حیاط داشتند هر وقت بنده می دیدند از خاطرات آن شب می گفتند
غرفه فروش محصولات تولیدی بانوان در بوستان امام رضا(ع) غرفه خانه احسان در بوستان امام رضا(ع) از تاریخ ۲۱ لغایت ۳۱ شهریورماه برنامه های۲۳ شهریور ماه: #فروش_محصولات #اشتغال #خوشنویسی ❇️#مرکز_مهربانو ✅ #ستاد_اجرایی_فرمان_امام
جشن بزرگ کرامت در بوستان امام رضا علیه السلام # رهنان من # درایتا https://eitaa.com/joinchat/469237955C448e4aaf77
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پهپادهای کوچک چگونه به کابوس آمریکا تبدیل شدند؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥واکنش بچه‌ها وقتی برای اولین‌بار بستنی می بینن 😂
🌹🌹تفسیر موضوعی🌹🌹 (بررسی سبک زندگی در آیات قرآن) 🤏 سخنران: حجت الاسلام والمسلمین سید حسین مرتضوی 🤏 زمان: چهار شنبه ۱۴۰۳/۲/۲۶ از نماز مغرب و عشاء 🤏 مکان: سالن همایش حوزه علمیه امام حسین علیه السلام رهنان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام.خواهشا ولطفا،نه بخاطرخدا،نه بخاطر قبروقیامت،بخاطرامام زمان هم نه،بخاطر شهداهم نه،فقط بخاطر گل روی خودتون وبخاطر خانواده وزن وفرزندان گل خودتون کامل گوش بدین.
سفره خدا بزرگ است. پیرزنی نابینایی جلوی حضرت موسی را گرفت. گفت دعا کن خدا چشمانم را برگرداند. حضرت موسی گفت باشد. پیرزن گفت: دعا کن جمالم را هم برگرداند. حضرت یک مکثی کرد. با خود گفت : چشمانش را که خدا داد، حالا دیگر ... وحی آمد که موسی چرا فکر می کنی؟ مگر از تو می خواهد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر طنز جنجالی این خانوم در حضور رهبر معظم انقلاب درباره مردهایی که ابرو بر می دارند و قرص اکس می خورند را گوش کنید. اولین بار بود که شعری در این سبک در حضور رهبری خوانده می شد فقط خنده های حضرت آقا 🌺🌺🌺🌺
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم ، مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم ! گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم. مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.. نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ،ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم.. بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد... سالها گذشت و یکی آمد... یکی که تمام جان من بود... همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی... من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم... آخر من خودم مادر شده بودم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا