May 11
یهچیزایی رو نمیشه گفت. هی این پهلو اون پهلو میشی، هی چای میریزی، هی کتاب ورق میزنی، هی کلمه کنار هم میچینی، هی سعدی و منزوی و فروغ میخونی، هی به آسمون نگاه میکنی ولی نمیشه. نمیتونی اون حرفایی که پشت سرت زده میشه و داره از درونت شعله میکشه رو بیان کنی یا حتی دفاعیه ارایه بدی . ولی تو لبخند میزنی ( :
درحالی که یه ابرم توآسمون وجودت نیست که بباره و دقیقهای اطفاء کنه این حرارت رو !. که انگار یکی چندقرنِ پیشبرای تو نوشته«چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم میرود..» در آخر تموم حرفا رو به امید تحقق آیه "انَّاللّهیُدافعُعَنِالذّینآمَنوا" نشنیده میگیری و میزاری پای جهل و خود درگیری ِافرادِ مغز فندوقی و بیکار !.و دعا میکنی که سطحدغدغه هاو درگیریهای ذهنیشون از اینمسخره بازیا برسه به اونچیزی که واقعا لیاقتشو دارن. انشاءالله .
دوستم ؛
اول صبحی حول حولَکی اومدم بهت بگم امروز اون اتفاقی که بیش از سه ماه براش وقت گذاشتم قراره به ی نتیجه ای برسه و تیکِش بخوره :))) از استرس حتی نمیدونم چی مینویسم .. فقط از رو هوا اومدم اینجا بگم که برام خیلی دعا کن . دعا کن صلاحِ زندگیم تو این کار باشه . بوس و قلب های قرمز فراوان.
امروز یه نفر بهم گفت «اگه با فلانی و فلانی رفیق شی کانالت خیلی میره بالا.» حالا این فلانیها ادمین کانالهای معروفیان اما خب همین؟ رفیق شدن به خاطر زیاد شدن آدمهای اینجا؟ نمیارزه. و چه تعریف سطحیای دارن بعضیها از رفاقت.
و راستش منو نمیشناخت و نمیدونست که من هربار جلوی خودمو میگیرم تا اینجا و ممبرای از گل بهترشو رو ریموو نکنم. :))
روزگار به شکل عادی میگُذشت؛
تا اینکه درد نجف آمدن به جانم افتاد..!
‐کهکشاننیستی