#استوری
#خدا
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
°♂️💚°
-
-
گاهی دلت نه آغوش گرمی میخواهد
نه عشق...!
گاهی دلت یک رفیق خوب بامرام میخواهد
با سکوتت حرفای دلت را بفهمد
با بدیهایت دوست داشته باشد
همیشه خنده مهمان لبهایت کند
دیگر دلت قرص میشود برای همیشه رفیق خوبت می ماند..🙃
-
-
#رفیقانهـ 🦚•|
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ــــــــــ
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
ضعیف نباش 😃💛
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 #بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #قسمت_بیست_پنجم دو، سه ساع
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#قسمت_بیست_ششم
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
– من؟
– بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
– آخه…
– الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر…
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…
#با_وجود_خم_ابروی_تو_ام_میخواند
#زاهد_بی_خبر_از_عشق_به_محراب_نماز!
بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت: عه! این روحانیه!
– این یعنی چی درست حرف بزن!
&ادامه دارد ...........
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#قسمت_بیست_هفتم
بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و
راه افتادیم به سمت دوکوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد. به پادگان دوکوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد کرد و به طرف اسلامیه حرکت کردیم. یکی از مناطق محروم ایلام در نزدیکی شهر مهران. دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شهدایی… ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه که رسیدیم، حدود هفت کیلومتر در جاده خاکی رفتیم تا رسیدیم به یک روستای کوچک و محروم.
از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساکن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای کاهگلی و کنج های تار عنکبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم.
من معلّم قرآن و احکام کودک و نوجوان بودم. اما آقاسید هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه ها بیل میزد، هم با بچه ها بازی میکرد و هم با عقاید انحرافی و وهابی مبارزه میکرد…
& ادامه دارد .........
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#قسمت_بیست_هشتم
وقتی برگشتیم فهمیدم آقاسید هم از خادمان فرهنگسرای گلستان شهداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمیامد. داشتم از فرهنگسرا بیرون میامدم که زهرا صدایم زد: طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چکارت داره؟
تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی کرد و گفت: حتما بری ها!
بعد موذیانه چشمک زد: سلام برسون!
با بی حوصلگی گفتم: برو ببینم!
نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت : بفرمایید تو!
در را هل دادم و وارد شدم. روی یکی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست. دقیقا مثل ۵سال پیش، عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میکرد. گفتم : کارم داشتید؟
– بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میکردم. ولی الان قضیه فرق کرده…
&ادامه دارد ............
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
3پاࢪت جدید❤️
تقدیمـ نگاه قشنگتونـــــ😍
شب هم پارت جبرانی میزارم🦋
ممنون بمونید برامون🌸
2.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌🌹😇
از اعمال شب جمعه
شب رحمت و مغفرت برا اموات صلوات ده تا😇
💛⃟ ⃟📒¦➟ #شهیدانه
فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر شهید:
🌸 ساعات آخر #بدرقه، همسرم گفت:🗣
«دوری از تو برایم سخت است😔، من آنجا در کنار دوستانم و پشت #تلفن نمی توانم بگویم دوستت دارم❤️، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟». یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان #دلتتنگشد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…» این طرح را پسندید و باخوشحالی هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلندبلند می گفت: «یادت باشه، یادت باشه😇» و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با #معشوقم را در ذهن حک می کردم پاسخ می دادم «یادم هست …یادم هست …» و حمیدم رفت…💔
🍁:
🍁:
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
ضعیف نباش 😃💛
نام : شهید حمید سیاهکالی مرادی
تولد : 4 / اردیبهشت / 1368
محل تولد : قزوین
شهادت : 4 / آذر / 1394
محل شهادت : سوریه _ حلب
سن : 26
مزار : گلزار شهدای قزوین
خلاصه ای از زندگی :
سلام بر دوستان محترم ، حمید سیاهکالی مرادی متولد قزوین هستم . پدرم آقا حشمت اله و مادرم امینه خانم سیاهکالی مرادی نام داشتند .
من خیلی اهل ورزش و باشگاه بودم و تقریبا ده دوازده سال مربی ورزشی بودم . یک وجه از زندگی ام هم هیات و فعالیت های فرهنگی در سطح شهر و بسیج بود و یکی از بنیانگذاران هیات خیمه العباس در شمال شهر قزوین بودم .
در آن منطقه از قزوین تعداد هیات ها کم بود و با پیگیری های من و دوستانم ، این هیات به راه افتاد .
من فارغ التحصیل رشته نرم افزار در مقطع کارشناسی و دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد حسابداری مالی بودم .
در تاریخ دهم آبان ماه سال 1391 با دختر دایی ام خانم فرزانه سیاهکالی مرادی ازدواج کردم .
اردیبهشت ماه سال 1394 برای رفتن به سوریه داوطلب شدم و تا پای هواپیما هم رفتم ؛ اما اعزام نشدم و برگشتم ، شهریورماه نیز قرار بود اعزام شوم ؛ اما دوباره لغو شد و این موضوع من را بسیار ناراحت می کرد ، بر سر سجاده بسیار با گریه کردن از خدا شهادت می خواستم
تا اینکه دوباره در آبان ماه صحبت اعزام به سوریه به میان آمد و من توسط سپاه صاحب الامر(عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیم چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافتم .
چهارم آذر ماه سال 1394 ، ساعت 12 بامداد ، در حلب سوریه ، خمپاره ای به نزدیکی من و چهار نفر از همرزمانم برخورد کرد که چون من از همه نزدیک تر بودم ، پای راستم به شدت مجروح شد ، پای چپم نیز شکست و سر و صورتم نیز آسیب دید ،
شدت جراحات وارده زیاد بود ، در لحظات آخر چند ثانیه دستم را بر پیشانی قرار دادم و نام امام زمان(عج) و سیدالشهدا(ع) را بردم و به آرزوی روزهای جوانی ام رسیدم و فدایی عمه سادات شدم .
ماجرایی که رهبر انقلاب از کتاب یادت باشد تعریف کردند :
یک کتابی تازه خوانده ام که خیلی برای من جالب بود . دختر و پسر جوان -زن و شوهر- متولّدین دهه ی ۷۰ ، می نشینند برای اینکه در جشن عروسیشان گناه انجام نگیرد ، نذر می کنند سه روز روزه بگیرند !
به نظر من این را باید ثبت کرد در تاریخ که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسی شان ناخواسته خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد ، به خدای متعال متوسّل می شوند ، سه روز روزه می گیرند .
پسر عازم دفاع از حریم حضرت زینب (سلام الله علیها) می شود ؛ گریه ی ناخواسته ی این دختر، دل او را میلرزاند ؛ به این دختر -به خانمش- می گوید که گریه ی تو دل من را لرزاند ، امّا ایمان من را نمی لرزانَد! و آن خانم می گوید که من مانع رفتن تو نمی شوم ، من نمی خواهم از آن زن هایی باشم که در روز قیامت پیش فاطمه ی زهرا سرافکنده باشم !
ببینید ، اینها مال قضایای صد سال پیش و دویست سال پیش نیست ، مال سال ۹۴ و ۹۵ و مال همین سالها است ، مال همین روزهای در پیش [روی] ما است ؛ امروز این است . در نسل جوانِ ما یک چنین عناصری حضور دارند ، یک چنین حقیقت های درخشانی در آنها حضور دارد و وجود دارد ؛ اینها را باید یادداشت کرد ، اینها را باید دید ، اینها را باید فهمید .
فقط هم این [یک نمونه] نیست که بگویید آقا ! به یک گل بهار نمی شود ؛ نه ، بحث یک گل نیست ؛ زیاد هستند از این قبیل .
این دو -زن و شوهری که عرض کردم- هر دو دانشجو بودند که البتّه آن پسر هم بعد می رود شهید می شود ؛ جزو شهدای گرانقدر دفاع از حریم حضرت زینب (سلام الله علیها) است . وضعیّت این جوری است .
بخشی از وصیت نامه :
اما من می نویسم تا هر آن کس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از اینکه یک جان بیشتر ندارم تا درراه ولی عصر (عج) و نایب برحقش امام خامنه ای (مدظله العالی) فدا کنم .
اگر در حال حاضر تعدادی از برادران در جبهه های سخت در حال جهادند دل خوش هستند که جبهه فرهنگی تداوم جبهه سخت است که توسط شما جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند .
اما به نظر این حقیر هیچ چیز بالاتر از حسن کلام و حسن رفتار نیست ، در عموم جامعه و مخصوصاً در بین نظامیان و بالاخص در میان پاسداران حریم ولایت ...