فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙باهم بشنویم
🔺شاهدان پیروزی🔻
✍ راوی : سجاد ترک/ محقق حسینیه هنر اهواز
🎙 گوینده: مصطفی شالباف/ محقق حسینیه هنر اهواز
💠 شما هم میتونید با ارسال خاطرههای خودتون از این ایام مارو همراهی کنید
#لشکر_قدس
#غزه
#لبنان
🆔@resanebidari_ir
📸 #گزارش_تصویری
📣 اکران پویانمایی سینمایی ببعی قهرمان
🎥اکران پویانمایی سینمایی ببعی قهرمان در جامعهالقرآن شهر شوش
♦️ برای اکران #ببعی_قهرمان در مدارس، مهدکودکها، سالنهای شهر و.. به روشهای زیر اقدام کنید:
ekranmardomi.ir/movie/babaei-ghahreman
🆔️: @ammar_khz02
#خوزستان #شوش#هیئت #مسجد #حسینیه
📰 اطلاعرسانی اکران فیلمها 👇🏼
🆔️: @ammar_khz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢بزرگترین هدیه ای که دشمن اشغالگر میتواند به من بدهد این است که من را ترور کند.
#یحیی_سنوار
#فلسطین
#مقاومت
🆔@resanebidari_ir
#فراخوان_قاب_ایستادگی
فراخوان به نقاشان و تصویر سازان، اهالی فوتومونتاژ و...
📌طراحی خلاقانه، پرداخت و فرآوری قاب های ماندگار و تاریخی لحظات آخر حیات شهید یحیی سنوار... جهت نماد سازی هنری
این آثار در صورت به حد نصاب رسیدن و کیفیت با مشارکت سازمانها و نهاد ها در قالب های نمایشگاهی و بیلبوردی در کشور #ایران ، #یمن #عراق و #لبنان اکران خواهد شد.و با واسطه ای به دست مردم #فلسطین هم خواهد رسید
آثار خود را میتوانید به آی دی زیر بفرستید:
@Ayehgraphic1
این لحظه را باید با هنر قاب گرفت...
✅پایگاه هنری و محتوایی ایرانیوم
@iraniyom
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
💢نه برای همدلی
دیر شده اما عجله نمیکنم. فکر نمیکنم کسی ساعت ۱۵:۳۰ توی این گرما بیاید اجتماع جهت همدلی با جبهه مقاومت! سلانه سلانه وارد سالن میشوم. برخلاف تصورم خیلی شلوغ است. چند لحظه نگاه میکنم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. عکس حاج قاسم، سید حسن نصرالله، اسماعیل هنیه و یحیی سنوار روی دیوار است. به روح بلندشان سلام میکنم. چند قدمی جلو میروم و گوشهای صندلی خالی پیدا میکنم. خانمها از هر سنی حضور دارند. بعضی چفیه عربی به گردن انداختهاند. خانمی کفنپوش آمده. بعضیها با دخترانشان آمدهاند.
سخنران مشغول صحبت است. از حجت شرعی و دلایل سیاسی حجاب میگوید، از اینکه وزیر دولت اسبق بیاجازه سند ۲۰۳۰ را امضا کرد و آن دولت هم برای سند ردیف بودجه تعریف کرد. سمت راستیام زیر لب بهشان لعنت میفرستد. به این فکر میکنم که سخنران چطور میخواهد از بحث حجاب به جنگ با اسرائیل و مقاومت گریز بزند. ادامه میدهد و از کشورهای همسایه نمونه میآورد که با مجوز آن سند کذایی اردوی مختلط راه انداخته و فساد را بین جوانان زیاد کرده بودند. سمت راستی من و بغل دستیاش هردو لعنت بلندتری میفرستند.
با غیظ به سخنران نگاه میکنم و توی فکرم با او درگیر میشوم. حاجی الآن چه وقت این حرفهاست؟ مثلاً آمدهایم جهت همدلی با مردم لبنان و جبهه مقاومت. کشور توی جنگ است. زن و بچه مسلمان و شیعه را دارند شهید میکنند. وسط این همه چادری و شیله* و عبا به سر از دلیل شرعی و سیاسی حجاب حرف میزنی تا کدامشان را قانع کنی؟
مشغول دعوای درون گفتمانی هستم که یکهو خانم سمت چپی میپرسد برنامه تا کی ادامه دارد؟ چند لحظه نگاهش میکنم. تقریباً جزو معدود مانتوییهای آن جمع است. لباس مشکی پوشیده و کاملاً با حجاب است. دختر کوچکش دائم در حال بازی و ورجه وورجه است. سر صحبت را باز میکنم تا برنامه بعدی شروع شود.
_انگار عجله دارید؟
_بله فکر میکردم تجمع برای حمایت از فلسطین و لبنان است. آمدهام کمک ناقابلی کنم و بروم بچه کوچکم پیش پدرش خانه مانده.
آمین پسر کوچک نجمه که الان دو ساله است موقع به دنیا آمدن مشکلی تنفسی وخیمی پیدا میکند و دوهفته توی دستگاه میماند. مادر اما کار را به خدا میسپارد و بیقراری نمیکند. بچه حالش خوب و مرخص میشود. همسر هم با وام فرزندآوری طلا برای نجمه میگیرد. حالا او آمده آن هدیه را بدهد تا خرج مردم لبنان و فلسطین شود. سه نفر پشت تریبون میروند و چیزهایی مطالبه میکنند. دو نفر در مورد حجاب و وضعیت آن توی مدارس صحبت میکنند و یک نفر درخواست میکند حرکت جدیتری برای پشتیبانی جبهه مقاومت در شهر تشکیل شود. بازهم توی دلم به سخنران با اخم میگویم بفرما وقتی شما که باید شکلدهنده جریان اجتماعی باشی تمرکزت فقط حجاب است فعالین و مطالبهگران را همانجا متوقف میکنی!
صحبت را با نجمه ادامه میدهم و میپرسم چرا میخواهی به لبنان و فلسطین کمک کنی؟ میگوید یک سال است زن و بچه مردم زیر بمباران هستند و دنیا دارد نگاه میکند. آن بچهها هم مثل بچههای خودم هستند چه فرقی میکند. کاش میتوانستم بیشتر کمک کنم. باورم نمیشد سید حسن نصرالله را شهید کنند، مردم لبنان بیپناه شدهاند. با این اوضاع همه ما باید بیشتر کمک کنیم. کمی بغض می کند.
خانمی عکس حاج قاسم را بین حضار پخش میکند. آدرینا دختر نجمه عکس را میگیرد و با لبخند به مادر نشان میدهد. سخنران بعدی در حال صحبت است. کمی درباره اینکه چقدر طلا جمع شده میگوید و صحبت از حجاب و حرکتهای بانوان حول این موضوع را ادامه میدهد. نجمه بلند میشود تا هدیهاش را تحویل دهد و برود. نزدیک اذان مغرب است. حاج آقا اعلام میکند بعد از نماز صحبتها را ادامه میدهد و من هنوز متوجه نشدهام این صحبتها برای چیست که اصلاً بخواهد ادامه هم پیدا کند!
*شال عربی به رنگ سیاه، که زنان عرب بر سر میکنند
✍️🏻زینب حزباوی
#مقاومت
#فلسطین
#لبنان
🆔@resanebidari_ir
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
️💢برای خودم متاسفم
اصلا برایم قابل درک نبود. مدام با خودم تکرار میکردم که چگونه دلش آمد این کار را کند.
قرار بود هرکس از بچهها درصدی از حقوقش را برای کمک به مردم فلسطین بدهد. از آنجایی که هیچوقت خرجم با دخلم نمیخواند پیام را نادیده گرفتم. تمام روزهای ماه را شمردم تا آن چهار میلیون تومان کارکردم گیرم بیاید. دروغ چرا! شاید هم اگر حقوق بیشتری داشتم باز هم دلم نمیآمد برای کمک درصدی از آن را کنار بگذارم. راستش دلم نمیآید. احتمالا هنوز با همه وجودم با آنها همدردی نکردهام و فقط لفظش را میآیم. با دیدن تصاویر کودکان و جنگ و بیخانمانیشان قلبم به درد میآید ولی نهایتا فقط فحشها و نفرینهایم را نثار اسرائیل و نتانیاهو میکنم.
هر کس از بچهها درصدی از حقوق خود را اعلام کرد برای کمک. یکهو چشمم خورد به جملهای که مقابل اسم زینب نوشته شدهبود. *" خیلی خیلی احسنت داره"* کنجکاو شدم که یعنی چقدر از حقوقش را داده برای کمک؟
چند روز بعد در جلسهای دیدمش. قضیه کمک به فلسطین را یادم رفتهبود. اما یادم بود که با اعلام نتایج دانشگاه، رشته مورد علاقهاش را قبول شده. بحث شیرینی دادن و شیرینی گرفتن داغ بود که فهمیدم هدیهای که پدرشوهرش برای قبولی در دانشگاه به او دادهبود را تمام و کمال، همان روزی که گیرش آمده، بدون هیچ شک و دو دل شدنی، تقدیم مردم فلسطین کرده.
هدیهاش یک تک پوش طلا بود که قیمتش کم هم نبود. با طلای چهارمیلیونی امروز که حسابش را کنیم نزدیک سی و پنج میلیونی میشود. باز هم دلش راضی نشد و انگشترش را هم داد.
به معنای واقعی دود از کلهام بلند شد. به شوخی و با خنده برایش ابراز تاسف کردم. خندید و چیزی نگفت. انگار که هم سن و سال من نیست و مثل اطرافیانش علاقهای به طلا داشتن و این برنامهها ندارد. حالا که فکرش را میکنم، میبینم آن درد گرفتن قلبم با دیدن آواره ماندن کودکان و زنان، چندان اهمیتی ندارد. و تاسف را باید به حال خودم میخوردم.
✍️🏻معصومه خانچی
#مقاومت
🆔 @resanebidari_ir
🏹 آیین رونمایی از نماهنگ داستانی جهان پهلوان
🚨با حضور و شعرخوانی:
افشین علا و محمدحسین ملکیان
🔈زمان: سه شنبه ۸ آبان ماه | ساعت ۱۵
🚩مکان: اتوبان گلستان، سالن آمفی تئاتر هتل نیشکر
@ayenehmedia_ir
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
اینجا خاکسپاری یک جوان ناکام نیست!
روایت زینب حزباوی | شوشتر
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #پدافند_هوایی
اینجا خاکسپاری یک جوان ناکام نیست!
ابتدا و انتهای جمعیت را نمیبینم. ازدحام است؛ از همانها که دلم میخواهد در آن گم شوم. جمعیت آرام پیش میروند.
پیرمردی چوقا به تن، ویلچر پیرزنی را هل میدهد. مسافتی را همراه مردم آمدهاند و حالا گوشهای ایستادهاند، سینه میزنند و به جمعیت نگاه میکنند. مادر جوانی که رنگ لاک و شلوار و کفشش یکدست عسلی است، دختر کوچکش را تمام راه در آغوش گرفته است. پسران دبستانی با مربیانشان آمدهاند و عکس شهید را در دست دارند با همان جملهاش که "راحت بخواب، ما بیداریم". گمانم پسر بچهها این روزها از سوپرمنهای هالیوودی دل بریدهاند و رستمِ دستانهای گوشه و کنار شهرشان را پیدا کردهاند. ارتشیها با لباس نظامی آمدهاند و هر بار که مجری پشت بلندگو میگوید امروز شهید دیگری از ارتش در راه امنیت وطن فدا شد، ارتشیها تبسمی میکنند و سرشان را بالاتر میگیرند.
از سربالاییهای خیابانهای شوشتر میگذریم. در مسیر، پرچم ایران و فلسطین و حزبالله را کنار هم میبینم. از دیدن این صحنه نفَس عمیقی میکشم. پدری دنبال پرچم ایران برای پسر کوچکش میگردد و حواسم پیِ پرچم میرود. در نظرم پررنگتر شده است.
صدای سنج و دمام به گوش میرسد. پرچم یا ابالفضل العباس(س) همراه جمعیت در حرکت است. مردم اشک میریزند و لبیک یا حسین(ع) و یا زهرا(س) میگویند. همه چیز آدم را یاد روز عاشورا میاندازد.
مرگ بر اسرائیل از سر زبانها نمیافتد. احساس تأسف در چهرهها نمیبینم، اما تا دلت بخواهد آرامش است. مرد دشداشهپوش، منقل در دست گرفته و اسپند دود میکند. چشم بد دور از مُلک و ملتی که شاهرخیها دارند. دو پسر جوان از کنارم رد میشوند و صدایشان را میشنوم که به هم میگویند انشاءالله به زودی قسمت من و تو!
نزدیک گلزار شهدا رسیدهایم. چشمم به تابوت میافتد و به آن خیره میشوم. بیاختیار اشک میریزم. مردان از هم سبقت میگیرند تا چند لحظه زیر تابوت جوانی را بگیرند که مرد میدان مبارزه با اسرائیل بود. ماشین سفیدی دم گلزار است که با گل و تور سبز آذین بسته شده است. سینی حنای تزیین شدهای را جلوی تابوت بر سر مزار میبرند. گمانم کارِ مادر است. حالا که بخت یار جوانش نشد و او را در رخت دامادی ندید، لابد خواسته تا دل خودش را کمی سبک کند. اما چه بختی سبزتر از اینکه جوانان شهر را حسرتزده عاقبت بخیری این شیرپسر کرده است؟!
الصلاة! الصلاة! قامت میبندیم تا شهادت دهیم محمدمهدی شاهرخی بیدار بود و به راه حسین(ع) خونش ریخته شد.
زینب حزباوی
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #خوزستان #شوشتر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
این سیزده آبانیها🇮🇷
از دیشب با خودم کلنجار میروم که بروم یا نه! هوا چند روز است که آلوده است و کلی کار عقب مانده دارم. در نهایت آلودگی هوا و کارهای عقب مانده قانعم نمیکنند. تصمیمم را میگیرم و مثل سالهای گذشته میروم راهپیمایی ۱۳ آبان. خودم را به ابتدای مسیر میرسانم.
در یکی از غرفهها پلاکارد پخش میکنند. خانم میانسالی پلاکارد به دست سمت دانشآموزانش که چند قدم جلوتر منتظرند میرود. یکی از بچهها با هیجان میگوید خانم یک مرگ بر اسرائیل بدهید به من! از حالت گفتنش خندهام میگیرد. دنبالشان میروم. هیچکدام چادری نیستند. در عوض یا زلفی از جلوی مقنعه انداختهاند یا گیسویی از پشتِ سر یا هردو.
با معلمشان خوشوبش میکنم. مدیر دبیرستان است. همان دبیرستانی که من آنجا درس خواندهام. ذوقزده میشوم. سراغ مدیر و معلمهایم را میگیرم که مطمئنم همگی بازنشسته شدهاند. معلم پرورشیشان هم آمده، سن و سالش مثل معلم پرورشی قدیم خودمان است فقط کمی خستهتر.
از بچهها میپرسم خودتان خواستید بیایید یا چون مدیر و معلم گفتند آمدید؟ میگویند هیچ اجباری نبود. کمی اخم میکنند. انگار از سوالم خوششان نمیآید.
به شروع مسیر میرسیم. هم دانشآموزان و معلمان هستند هم خانوادهها. از مادری که با کالسکه بچه آمده تا پیرمرد خمیدهای که عکس حاج قاسم را گرفته است. تمام مدت ترانه و سرود از بلندگو پخش میشود. مشغول صحبت با بچهها هستم که پخش آهنگ جدید فضا را زیر و رو میکند. آهنگ بندری با موضوع مقاومت! چند دقیقهای از ۱۳ آبان خارج میشویم و میرویم توی شب یلدا و جشن پایان سال. بیشترِ بچهها پسر و دختر شروع به حرکات موزون میکنند. همه جوره! یکی این طرف شانه میلرزاند و آن طرف یکی قِر کمر میرود، یکی کِل میکشد و آن یکی رقص گردن میکند. سعی میکنم خودم را متعجب نشان ندهم. نمیدانم بخندم یا تأسف بخورم! بعضی معلمهای دماغ عملی از پشت دولایه گریم لبخند میزنند. چندنفر از معلمهای قدیمی و مذهبی تذکر میدهند! جواب میشنوند خانم همه دارند میرقصند.
بندری که تمام میشود بچهها برایم توضیح میدهند به غزه و لبنان کمک کردهاند. نورا پساندازش را داده، مبینا هم میخواسته طلا بدهد اما خانوادهاش قبول نمیکنند. راهپیمایی شروع میشود. باران همان دختری که دنبال پلاکارد مرگ بر اسرائیل بود با یک دست پلاکارد گرفته و با دست دیگر پرچم فلسطین.
همچنان صدای آهنگ و ترانه و سرود میآید. هربار شعاری گفته میشود بچهها پرچمها را بالاتر میگیرند و با صدای بلند شعار را تکرار میکنند. مشتاق شنیدن شعار هستند. ظاهراً در این مورد ذائقهها چندان تغییری نکرده است. بیست سال پیش ما هم مشتاق شعاردادن بودیم. آنقدر که وقتی گویندهی شعار ساکت میشد یکی از میان جمعیت دم میگرفت و بقیه با او تکرار میکردند.
به جایگاه میرسیم. گروههای سرود دانشآموزی یکی پس از دیگری بالا میروند. بچهها بعضی از سرودها را همخوانی میکنند. همخوانیشان را دوست دارم. یکی دو سرود را به ذهن میسپارم تا بعد دانلود کنم. بچهها عکس یادگاری میگیرند و به نشانه پیروزی دستشان را بلند میکنند.
جمعیت کمکم متفرق میشوند. بچهها هم خداحافظی میکنند. برای چند لحظه بین دو زمان گم میشوم. اتوبوس مدرسه منتظر ماست. ما که هم بچه بسیجیهای مدرسه هستیم و هم توی فضولی و شلنگ تخته انداختن از بقیه جلوتریم مثل همیشه دیر به اتوبوس میرسیم.
✍️🏻زینب حزباوی
#روز_دانشآموز
#فلسطین
🆔 @resanebidari_ir
هدایت شده از انتشارات راه یار
🔴درخشش انتشارات «راه یار» در سومین جایزه کتاب «روایت پیشرفت»
⭕️«عملیات احیا»؛ به قلم محمد حکمآبادی؛ اثر برگزیده در بخش حکمرانی و مدیریت
⭕️«آبی نفتی»؛ به قلم مهدی نورمحمدزاده و تحقیق مرتضی اسدزاده؛ اثر برگزیده در بخش علموفناوری
⭕️«مادر ایران»؛ به نویسندگی نورالهدی ماهپری و با تحقیق سیدمحمد آلعمران و نرگس اسکندری، اثر برگزیده در بخش خانواده، کودکونوجوان
⭕️«قهرمان به شکل خودم»؛ به قلم کلر ژوبرت؛ اثر شایسته تقدیر در بخش خانواده، کودکونوجوان
➕اختتامیه سومین دوره جایزه کتاب «روایت پیشرفت», عصر امروز با معرفی برگزیدگان در کوشک باغ هنر تهران برگزار شد.
ibna.ir/x6sQY
💠 انتشارات «راه یار»: ناشر فرهنگ، تجربه و اندیشه انقلاب اسلامی
✅ rahyarpub.ir
✅ @Rahyarpub
🔰️«مادر ایران»؛
اثر برگزیده در بخش خانواده، کودکونوجوان در سومین جایزه کتاب 《روایتپیشرفت》
🔹️کتاب مادر ایران، روایتی داستانی از زندگی پرفراز و نشیب عصمت احمدیان، مادر شهیدان ابراهیم و اسماعیل فرجوانی است.
مادر ایران، نوشته نورالهدی ماه پری و تحقیق محمدآلعمران و نرگس اسکندری است که در انتشارات راه یار به چاپ رسیده است.
🔸️خانم احمدیان که از جمله بانوان فعال در ستاد پشتیبانی دفاع مقدس اهواز بود، پس از جنگ، به صورت جدی وارد فعالیتهای اقتصادی و اجتماعی میشود، به طوری که او امروز یکی از بانوان تأثیرگذار و الگو در اهواز است که علاوه بر امور خیریه، با پیگیریهای فراوان، به دنبال کارآفرینی و ایجاد شغل برای مردم است.
➕اختتامیه سومین دوره جایزه کتاب «روایت پیشرفت», عصر دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۳ با معرفی برگزیدگان در کوشک باغ هنر تهران برگزار شد.
#مادر_ایران
#عصمت_احمدیان
#شهیدان_فرجوانی
#رسانه_بیداری
🆔 @resanebidari_ir
🔰#روایت| مادرایران
📌️نورالهدی ماهپری، نویسنده کتاب مادر ایران:
« وقتی کتاب به پایان رسید، من فکر میکردم ممکن است این فعالیتها دیگر تمام شده باشد، هنگامی که با ایشان تماس گرفتم، کتاب به چاپخانه رفته بود. ایشان گفتند من الان در یک بیابان هستم و دنبال زمین برای پرورش شتر میگردم. من به ایشان گفتم، خدا شما را حفظ کند، منتهی من از نوشتن این همه فعالیت عاجز هستم و اگر بنا بود زندگی شما را بنویسیم، باید بهصورت لحظهشمار مینوشتیم.»📚
#مادر_ایران
#عصمت_احمدیان
#شهیدان_فرجوانی
#رسانه_بیداری
🆔 @resanebidari_ir
#بازتاب_خبری| "مادر ایران" اثر برگزیده در بخش خانواده، کودک و نوجوان در سومین جایزه کتاب روایت پیشرفت📚
https://www.ibna.ir/news/523079/مادر-ایران-برگزیده-روایت-پیشرفت-شد
#مادر_ایران
#عصمت_احمدیان
#شهیدان_فرجوانی
#رسانه_بیداری
🆔 @resanebidari_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 تیزر
💚شب خاطره
بزرگداشت شهید مدافع حرم، مدیر انقلابی سردار حاجعلیمحمد قربانی
و آیین رونمایی از دو کتاب:
🔺سرو گلستان من (روایت زندگی بتول چگله، همسر شهید حاج علیمحمد قربانی)
▫️پژوهش و تدوین: سمانه نیکدل
▫️ناشر: مرز و بوم
🔺اینجا مرکز دنیاست (خاطرات مدیریتی شهید حاج علیمحمد قربانی)
▫️تدوین: نسرین تتر
▫️ناشر: راهیار
✨همزمان با میلاد باسعادت حضرت زینب سلام الله علیها و سالروز تولد شهید.
📆جمعه ۱۸آبان۱۴۰۳ ساعت ۱۹
📍اهواز، تالار شهید جمالپور، جنب فرمانداری
▫️شهرداری اهواز
▫️مؤسسهٔ فرهنگی شهید حاج علیمحمد قربانی
مؤسسهٔ فرهنگیهنری شهید جواد زیوداری
ایتا، بله، تلگرام، روبیکا و اینستاگرام
@shahre_zarfiyatha
💢"آن را که صبر نیست، محبّت نه کار اوست!"
صدای گریه و نقنق قطع نمیشد. برای بار چندم ضبط گوشی را متوقف کردم تا بتواند به دختر کوچکش سر بزند. از چشمان خواهر بزرگش کلافگی میبارید و برادر، هر سری برایش یک اسباببازی جدید رو میکرد؛ اما باز هم میخواست پیش مادرش باشد. مادر رفت و صداها قطع شد. سکوت موقت حلما، نشان میداد که بالاخره به چیزی که دلش میخواست رسید. خودم را با دیدن در و دیوار مشغول کردم و شربت زعفران مقابلم را هم زدم. چشمم به عکس پدر خانواده افتاد. زن برگشت و کنارم نشست. گفت زمانی که همسرم نبود، حلما هر بار عکس پدرش را میدید گریه میکرد. گاهی بچهها که از سر شیطنت میخواستند واکنش حلما را ببینند، گوشی را به تلویزیون وصل میکردند تا عکس پدرشان روی صفحه بیفتد. گریهی حلما و بیقراریاش بعد از چند ثانیه حتمی بود. دخترک خیلی وابستهی پدرش بود و این کار را برای مادر سخت کرده بود. محال بود ساعاتی از روز «بابا، دَدَ» نکند و با زبان بیزبانی، سراغ او را نگیرد. صدای شاکی حلما از اتاق آمد و زن را مجبور به رفتن کرد. شربت را مزه کردم. یخها آب شده بود؛ ولی هنوز شیرینی از جانش نرفته بود. به زن فکر کردم که هربار با صبر و خوشرویی از نقنق کودکش استقبال میکرد. انگار بلد شده بود که شرایط را مدیریت کند.
مدام تلاشش را میکرد که کم نیاورد و نمیآورد. داشتن سه بچه در سه مقطع سنی، چالشهای فراوانی داشت. حالا دستتنها، اوضاع پیچیدهتر شده بود.
زمانی که همسرش برای دفاع از حرم خانه را ترک کرده بود، میرفت و خانه پدری اتراق میکرد. با مادر صحبت میکرد و دلش وا میشد. شنیدهشدن خیلی مهم است. به خصوص وقتهایی که فکر و خیال، دست از سر دلت برنمیدارد و هی توی دلت رخت میشورد. باید حرف بزنی تا نگرانیها را نشخوار نکنی. تا کسی بگوید بس کن و کمتر فکر کن. اما این بار، رفتن به خانهی پدری و صحبت با مادر ممکن نبود. مادر چهار سال پیش و پدر هم چند ماه بعدتر آسمانی شدهبود و حالا زن، «سرو» شدن را ترجیح میداد، «تنها و مقاوم».
به هیچکس نگفت: «همسرم به لبنان رفته.»
نه اهل این بود که فخر بفروشد و نه حوصله و طاقتی برایش باقی مانده بود تا حرفهای تکراری بشنود. قبلتر به او میگفتند که:«برای پول فرستادیش سوریه؟» و حالا مطمئن بود بدتر از اینها را میشنود. از لحظهای که همسرش رفت، با خودش عهد کرد از هیچکس کمک نگیرد و موفق هم شد. در بیماری و بیطاقتی پسرش، در بیسرویسِ مدرسه ماندن دخترش، در بیخوابیهای شیرخوارش و در استرسها و دلآشوبههایش تنها ماند.
میگفت از همان اول حاجآقا به من گفت:«من آدم معمولی نیستم.» و من هم سعی کردم معمولی نباشم.
اما دلتنگی همیشه راهش را پیدا میکند. سبک زندگیاش بدون همسر تغییر میکرد و هیچ لذتی در هیچ چیز نمیدید. حتی آب و غذا مزهشان عوض میشد. نمیتوانست به خودش برسد. درکش میکردم. حضور خیلی مهم است. همینکه زیر یک سقف مشترک نفس بکشید، خیال آدم را راحت میکند. همینکه با جزئیات کوچک و گاهی ساختگی، مثل باز کردن در شیشهی مربا و ترشی، «بودنش» را به رخ خودت بکشی، کفایت میکند.
به نظرم کار سخت او آنجایی بود که باید پیش بچهها وانمود میکرد که اتفاقی نیفتاده و همهچیز مثل قبل است؛ اما مطمئن بود که اینطور نیست. دختر نوجوانش زرنگ بود. هر بار میخواست کانالهای خبری را چک کند تا ببیند کجای لبنان را منفجر کردند، باید خوب حواسش را جمع میکرد تا دور و برش خلوت باشد. شب که میشد، مادر بچهها را بعد از سوالهاشان در مورد نبود پدر و دادن جوابهای تکراری میخواباند و غرق میشد در فکر و خیالهای بیانتها. خیلی خسته بود؛ اما این معامله با خدا را دوست داشت. مانند همسرش «آرمان» داشت و این سختیها را به جان میخرید. چشمانش را میبست و آنقدر ذکر میگفت تا خدا خواب را به چشمهایش بیاورد.
دوباره صدای گریه آمد و زن به سمت اتاق دوید. خودم را جمع و جور کردم. حلما بعد از چرت کوتاهش سرحال شده بود؛ اما میدانستم این هم موقتی است. دلم نمیآمد اذیتش کنم. پیشنهاد وسوسهانگیز چای دارچین را رد و خداحافظی کردم. منتظر آسانسور نماندم و چهار طبقه پله را پایین آمدم. خاطرات زن مدام در ذهنم بالا و پایین میشد. از ساختمان که خارج شدم، به این پشتیبانیهای گمشده در تاریخ فکر میکردم. انگار جبههی مقاومت، خیلی بیشتر از این حرفها، سرباز دارد.
✍️🏻روایت شقایق حیدری کاهکش از گفتگو با منا نعیمی(همسر میلاد امینی موحد مستندساز اعزامی به لبنان)
#مقاومت
#لبنان
🆔 @resanebidari_ir