🔹خیلیها میگفتند: این پسر که برات آبرو نذاشته، چرا نفرینش نمیکنی؟!
مادر هم سر نمازها گریه میکرد و میگفت:
«خدایا بچهی من رو سرباز امام زمان قرار بده»
خیلیها با خنده میگفتند:
بچهی قمار باز و مشروب خور تو کجا و امام زمان کجا؟!
اما آنها اثر دعای مادر را نادیده گرفته بودند!
🔺شادی روح شهید مفقودالاثر شاهرخ ضرغام صلوات
🔸در کانال تخصصی روایتگری همراه ما باشید
📍به کانال تخصصی محتوای روایتگری بپیوندید👇
🆔 @Abdollah_gorzin
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اطلاعیه مهم سازمان اطلاعات سپاه
🔺در صورت مشاهده موضوع فوق به شماره تماس ستاد خبری سازمان اطلاعات سپاه 114 اطلاع رسانی شود.
⚠️:حتما این پست و به اشتراک بگذارید
نتایج کنکور آمد.رتبه چهارم پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد.
دعوتنامهای هم از فرانسه برایش آمد.
لیاقتش را داشت.میتوانست یک دانشجوی موفق در دانشگاههای پاریس باشد.
مشورت کرد. گفتند: «نظر امام این است که بچههای انقلاب در ایران بمانند؛ احتیاج میشود.»
ماند و نرفت.
شهید مهدی زینالدین
🔸در کانال تخصصی روایتگری همراه ما باشید
📍به کانال تخصصی محتوای روایتگری بپیوندید👇
🆔 @Abdollah_gorzin
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🔻ضربۀ اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات به شبکۀ سازماندهی اغتشاشات
اطلاعیۀ سازمان اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات:
🔹با پیگیریهای اطلاعاتی مشترک سربازان گمنام امام زمان تعدادی از اعضای یک شبکۀ سازماندهی اغتشاشات، شناسایی و تحت ضربه قرار گرفتند.
🔹اعضای این شبکه که با حمایت مالی وزارت امور خارجه آمریکا و با مدیریت یکی از عناصر سیاسی خارجنشین، مشغول شبکهسازی زنان و برنامهریزی برای نقشآفرینی در اغتشاشات بودند. این شبکه با برگزاری دورههای مجازی و رایگان برای فعالان حوزۀ زنان و جامعۀ مدنی، عناصری از داخل و خارج از کشور را آموزش میدادند.
🔹آخرین کارگاه آموزشی این شبکه در تیرماه امسال توسط یکی از خبرنگاران رسانههای معاند در دانشگاه امنیتی سواز انگلستان برگزار شده بود.
🔹چند روایت کوتاه از سیره مداح دل سوخته اهل بیت ع #شهید_سید_مجتبی_علمدار
(قسمت اول)
▪️رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش، بوسیدمش. رفتیم جای خلوتی، مجتبی گریه کرد، من گریه کردم، گفت: علیرضا، عرفات بوی شلمچه می داد...
شهید سیدمجتبی علمدار، به سال چهل و پنج، در هنگامه سحر بدنیا آمد، آقا سید مجتبی اولین صدایی را که در این جهان هستی، پس از اولین لحظه تولدش شنید، اذان صبح بود.
«شهید سید مجتبی علمدار، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل(س)، لشکر ویژه 25 کربلا بود.»
من و مجتبی ساروی هستیم. من هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه می گفت: علیرضا خیلی دوست دارم، مانند مادرم«حضرت زهرا(س)» شهید بشوم....
🕹ادامه دارد
🔸در کانال تخصصی روایتگری همراه ما باشید
📍به کانال تخصصی محتوای روایتگری بپیوندید👇
🆔 @Abdollah_gorzin
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🔰چند روایت کوتاه از سیره مداح دل سوخته اهل بیت ع #شهید_سید_مجتبی_علمدار
(قسمت دوم)
مجتبی که در عملیات والفجر10، سخت زخمی شده بود، در بیمارستان بوعلی سینا ساری بستری بود.
من هم چند تایی تیر خورده بودم، از بیمارستان که به خانه برگشتم، عصا زنان سراغ آقاسیدمجتبی رفتم. شده بودم یک پا پرستار مجتبی، دو سه ماهی مجبتی بستری بود، دیگر از آن هیکل ورزشکاری و قامت برافراشته و رشید، شده بود پوست و استخوان، مثل یک گنجشک زخمی زیر باران، افتاده بود روی تخت. بچه های جبهه ای می آمدند و می رفتند، سید مجتبی چون پهلویش را تیر شکافته بود، کلسترومی شده بود، یک وضعیت بسیار سخت برای یک مجروح جنگی، به همین خاطر بوی نابهنجاری فضای اتاق را گرفته بود. بعضی از بچه ها مجبور بودند، جلوی بینی و دهان شان را بگیرند.
مجتبی می گفت: بچه ها، این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می شود چه بلایی سرتان می آورد. «آقاسید مجتبی البته این ها را از روی اخلاصی که داشت می گفت، وگرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص...
🕹ادامه دارد...
📍به کانال تخصصی محتوای روایتگری بپیوندید👇
🆔 @Abdollah_gorzin
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
#پیشنهاد_مطالعه_کتاب به مناسبت سالروز قیام مردم بر علیه رژیم پهلوی در #۱۷_شهریور_۵۷
در کتاب خاطرات ارتشبد حسین فردوست،یار غار محمدرضا که از دوران کودکی تا زمان فرار شاه از کشور در کنار او بود،شرح کاملی از کشتار مردم به دستور شاه و نخست وزیر شریف امامی و حمایت آمریکا و انگلیس از حکومت نظامی در ایران نوشته شده است.این کتاب گزیده ای از کتاب دو جلدی و ۷۵۰ صفحه ای ظهور و سقوط سلطنت پهلوی است که در ۳۰۰ صفحه خلاصه شده است.اگر علاقه دارید نسبت به ظلم،فساد،کودتا،جنایت،خیانت و فضای حاکم بر حکمرانی رضا و محمدرضا پهلوی اطلاعات کافی و دقیق داشته باشید،پیشنهاد میدم این کتاب را مطالعه کنید.
🔸در کانال تخصصی روایتگری همراه ما باشید
📍به کانال تخصصی محتوای روایتگری بپیوندید👇
🆔 @Abdollah_gorzin
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🔰 روز سهشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۵۷، از صبح بیاختیار حالم کمی گرفته بود و بیهیچ دلیلی پکر بودم. از خانه بیرون رفتم. شهر آماده تحویل سال نو بود.
سر راه به مغازه حاج محسن پیر حیاتی سری زدم. غیر از من کسی آنجا نبود. روزهای قبل، معمولاً ساعت یک و دو بعدازظهر، بازار برای نماز و ناهار تعطیل میشد ولی در روزهای پایانی اسفند، به خاطر فروش بیشتر در آستانه عید نوروز، مغازهها در طول روز تماموقت باز بودند.
حاج محسن نگاهی به من انداخت و به لباس مشکیام اشاره کرد و گفت: سیاوش، انقلاب پیروز شده. دیگه چی می خوای؟ فردا عیده. برو حموم، بعد لباس سیاهت رو در بیار!
هنوز برای شهدای فاجعه ۱۷ شهریور لباس مشکی میپوشیدم. در ۱۷ شهریور، به دستور مستقیم شاه، در راهپیمایی مردم تهران در میدان ژاله و اطراف آن، صدها زن و مرد با گلولههای نیروهای ارتش شاهنشاهی به شهادت رسیدند. این حادثه داغ سنگینی بر دلهای ما گذاشته بود.
آن روزها من و تعدادی از دوستانم برای کار به تهران رفته بودیم. روز ۱۷ شهریور، در ساختمانی در منطقه افسریه، که هنوز خیابانها و کوچههای درستوحسابی نداشت، کارگری میکردم. ازآنجا به هر نقطه از شهر که نگاه میکردم، دود سیاه بلند بود.
روز بعد در خیابانها گشتی زدم. شهر حالت جنگی داشت. تانک و ماشینهای نظامی زیادی مقابل وزارتخانهها دیدم.
از آن روز به بعد، به حرمت خون آن همه شهید و عزاداری برای آنها لباس مشکی میپوشیدم.
در جواب حاج محسن گفتم: چشم و بحثی نکردم. حرفش برایم خیلی با ارزش بود و حرمت داشت.