eitaa logo
روایت انقلاب وحریم وحرم مقدس
3 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
15 فایل
این کانال ،روایت شهدای انقلاب ودفاع مقدس ومدافعین حرم،امنیت،خدمت،سلامت،پیشرفت،و...هست که سبک زندگی شهدایی وایثارگریهای این شهداورزمندگانش راتبیین و ارائه خواهدکرد. تامشمول آنکه فرمودزنده نگه داشتن یادشهداکمترازاجرشهادت نیست قرارگیریم ان شاءالله.
مشاهده در ایتا
دانلود
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*بی حیایی بی حجابی ،بی غیرتی رو کسی مسخره نمیکنه ولی اگه کسی با حجاب و با حیا بود ویا پوشیه زد برای حجاب مسخره میشه در این دوره و زمونه،*لطفا نشر حداکثر ی اجرتان با سید الشهدا ان شا ءالله
مراقب باشیم ستون را گم نکنیم که بیراهه‌ها در کمین‌اند ...
20.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 با زندانی ایرانی ابوغریب که تصاویر شکنجه‌ شدن‌هایش معروف شده بود اما تاکنون مصاحبه‌ای نکرده بود
معــ🌷﷽🌷ـــ۱۷ــبر 🌹 خاکریز خاطرات (گردنبند فیروزه) خیلی وقت بود که دلم می‌خواست یک روز که از مدرسه برمی‌گردم آقا محسن☆ توخونه باشه اما هیچ‌وقت بهش نگفته بودم. اون روز عصر که برگشتم آقا محسن خانه بود و خونه هم مرتب و تمیز. کنار اتاق یه پتو پهن بود و میوه، شیرینی، هم آماده؛ پرسیدم: «مگه مهمون داریم؟» گفت: 《نه!》 اون موقع‌ها مادرم هم پیش ما زندگی می‌کرد. مادرم گفت: «یه ساعتی هست که اومده و خونه رو تمیز و مرتب کرده.» دور هم نشستیم، آقا محسن پرتقال تعارف کرد؛ از قبل پوستش رو گرفته بود. پرتقال رو گرفتم و باز کردم، وسطش یک گردنبند فیروزه بود؛ گفت: 《تولدت مبارک!》 برق شادی را می‌شد در نگاهم خواند. باورم نمی‌شد که آقا محسن این‌گونه تولدم را جشن بگیرد. آن گردنبند همیشه برایم با ارزشترین هدیه زندگی‌ام بود.... 🎤 راوی: همسر شهید 📚 منبع: "ماهنامه‌ی طراوت"، شماره۱۴. ☆ سردار شهید سید محسن صفوی فرمانده‌ی قرارگاه مهندسی رزمی صراط المستقیم (●ولادت: ۱۳۳۳ ♢ ○شهادت: ۱۳۶۵) 🌴🌾🌷🌾🌴 🌷نثار روح مطهر سردار شهید "سید محسن صفوی" صلوات🌷 https://chat.whatsapp.com/HIdDXHuhaV42Ais5fQihdy
🌹🌹🌹 مرحوم آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی، جبهه زیاد تشریف می‌آوردند، شبی که برای سخنرانی به تیپ امام جواد (ع) آمده بودند؛ موقع که شد، قبول نمی‌کردند امام جماعت باشند، خیلی اصرار کردیم که دلمان می‌خواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم اما قبول نمی‌کردند. 🍃🍃🍃 عرض کرد: حاج آقا بروید جلو بایستید، ایشان فرموند: اگر شما دستور می‌دهید ، می روم، شهید برونسی گفتند: من کوچک‌تر از آنم که به شما دستور بدهم، از شما خواهش می‌کنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمی‌پذیرم. 🍃🍃🍃 بچه‌ها شروع کردند به التماس کردن که آقای برونسی، بگو دستور می‌دهم تا ما به آرزویمان برسیم، شهید برونسی که مردی با اخلاق بود، به ناچار با خنده گفت: حاج آقا دستور می‌دهم شما بایستید جلو! حاج میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز و حال عجیب، در حالی که اشک از چشمان این پیرمرد زاهد سرازیر بود، تمام شد. 🍃🍃🍃 بعد از نماز شهید برونسی را کنار کشیده و با چشمان اشک آلود، فرمودند: حاج عبدالحسین، مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما یاشید و ما را فراموش نکنید! 🍃🍃🍃 آن عالم و فرمودند: این تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد یادتان نرود؟! حتما مرا کن. روزتون شهدایی
یا علی: یه زمانی علی اکبر هاشمی رفسجانی رئیس جمهور بود علی اکبر ناطق نوری رئیس مجلس علی اکبر ولایتی هم وزیر خارجه علی اکبر محتشمی وزیر کشور! بعضی خارجی‌ها فکر می‌کردن "علی اکبر" یه لقب دولتی هست که به سران ایران اعطا می‌شه! بعد من میخواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم را دادم یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علی اکبره 😂 همه پا شدند، رئیسشون اومد جلو ، پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم بقیه همسفرها که هاج و واج مونده بودند پشت سر من می دویدند و بدون بازرسی هر چی داشتند مثل تریاک و سکه و دلار و قاچاق، از مرز رد کردند. از خاطرات "علی اکبر زرندی" در کتاب *رویاهای شیرین من*
می گذرم و خیلی می گذرم...... تا شلمچه: آری شلمچه: شلمچه ایی که او را از ما گرفت، در حالیکه زندگیمون ادامه داشت، و مرتب می رفتیم برای مراحل کربلای ۵. چند وقت در یک سنگری که چند جسد عراقی زیرش دفن بودند ساکن شدیم رنگمون سبز رنگ شده بود آثار اجساد را در خودمان می دیدیم مرده های متحرک بودیم. یک روز چند نفر به جمعمون اضافه شد که یکی از اونها آقا مرتضی بود شب برای عملیات رفتند صبح برگشتند در حالیکه دود و خاک سرتا پاشو پوشونده بود و اونقدر زیبا رد شدن تیرها از کنرش رو ترسیم می کرد که حواس همه را به خودش جلب می کرد. تا ظهر منتظر ماشین موندند داخل سنگرها را هلی کوپتر با موشک می زد چه برسه به بیرون موقع نماز شد. همه داخل تیمم کردند فقط آقا مرتضی با اصرار رفت بیرون و وضو گرفت، و با رصایت خاطر جلو ایستاد، نمازی خوند با حال و عجیب، در قنوتش الهی هب لی کما الانقطاع الیک را چنان با گری و سوز خواند که دلم را لرزاند و از سنگر بیرون رفتند، موشک شلیک شد، و قلب ما ایستاد، رضا و حسین کاجی وارد سنگر شدند، شوک و شوک و شوک.... حسین آقا گفت، آقا مرتضی سرش توی دامن من بریده قرار گرفت، و من مُردم و..... دیگر خودم نبودم،
شهید مرتضی زندیه با هم صیغه برادری خوانده بودیم . یک روز به او گفتم :« مرتضی! تو که همه چیزت درست است، به من بگو کی شهید می شوی؟» جواب داد : « من در آغوش تو شهید می شوم.» مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه در عملیات کربلای پنج موشکی در میان ما به زمین خورد. در آن هنگام چیزی متوجه نشدم، فقط احساس کردم آب داغی به صورتم می پاشد که مرا به هوش آورد. یک لحظه چشمانم را باز کردم. دیدم سرشهید زندیه روی دست من است. ترکش به گلوی او اصابت کرده بود و خون پاکش به صورت من می پاشید. راوی : حاج حسین کاجی