eitaa logo
روایت جمهور
160 دنبال‌کننده
64 عکس
10 ویدیو
11 فایل
#روایت_جمهور؛ ادای دین هنرمندان به شهیدان جمهور لینک کانال بله : ble.ir/join/A6M9hMj6ME
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالعلیم ما دهه شصتی‌ها از وقتی دست چپ و راستمان را شناختیم خیلی ریاستهای مختلف دیده ایم. توی این مسیر چهل و چند ساله ای که گذشته چپ ها و راستهای زیادی آمده اند و رفته اند. بعضیها خیلی چپ بوده اند و بعضی خیلی راست. بعضی ها هم جناح هایشان را عوض کردند. خیلی ها حتی نه تنها جناحشان، مقصد و مرام و عقایدشان عوض شد. مقصد و مرام و عقاید که هیچ، بعضی ها وطنشان را فروختند و مملکتشان را عوض کردند. این میان ماها مثل اسفند نیم سوخته آن کنارهای گود ایستاده ایم و میگوییم ما نه چپ هستیم و نه راست. ما گوش به فرمان ولی فقیه هستیم. او که با هر سخنرانی توی جمع های مختلف راه روز را نشان میدهد. فرقی هم نمیکند سخنرانی برای دختران تازه به تکلیف رسیده باشد یا سخنرانی در جمع سپاهیان. نخبگان دانشجویی باشند یا خبرگان رهبری. چشمهامان را دوخته ایم به دو لب او. برایمان هم مهم نیست بقیه به راه و روشمان خرده بگیرند. به ما گفته اند در زمان غیبت موقع حوادث سراغ روات حدیث برویم که «و اما الحوادث الواقعه فارجعوا فیها الی رواه حدیثنا. فانهم حجتی علیکم و انا حجه الله.» بعضی مواقع اما گرد و خاک حوادث آنقدر زیاد است که باید خیلی چشمهایمان را باز کنیم و گوشهایمان را تیز، تا بتوانیم سره را از ناسره تشخیص بدهیم. بعضی وقت ها هم کمی دقت روی بعضی از کلمات کارمان را راحت میکند. برای من که هیچوقت پشت سر هیچ جناحی حرف نزدم، کلمات نماز امروز ولی فقیه خیلی بار داشت. ادامه در پست بعدی...
روایت جمهور
#روایت هوالعلیم ما دهه شصتی‌ها از وقتی دست چپ و راستمان را شناختیم خیلی ریاستهای مختلف دیده ایم. توی
دیدم برای نماز فلان شخص مملکت با آن همه دعا و استغاثه ای که کردند، یک کلمه نگفتند اللهم انا لانعلم منه الا خیرا اما امروز نه یک بار، نه دو بار بلکه سه بار گفتند: اللهم انا لانعلم منهم الا خیرا...... کلمات همیشه بار دارند. اما بار امروز این حرف خیلی حجت داشت، خیلی راه مشخص میکرد و خیلی نور داشت..... بعد از شنیدن آن جملات نماز، بعد از آن همه حجت، فقط توانستم یک جمله بگویم: اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا..... @revayatejomhour
نمی خواستم رای بدهم. از صبح تا شب یک تیم شش نفره روی حرف های من نقد وارد کردند، تشویقم کردند تا اینکه یکی شان گفت: بابا ما رو ول کن بخاطر حاج قاسم برو پای صندوق‌ _اصلا رأی سفید بنداز بخاطر حاج قاسم تنها حرفی بود که برایش جوابی نداشتم .برای همین رفتم . اما من آدم رأی سفید نبودم. پای صندوق رسیده بودم، مناظره ها و گفتگو ها را دنبال کرده بودم. مدام با خودم مرور می کردم که کدامشان بهتر بود،تا اینکه اسمش را نوشتم و تنها دلیلم صداقتی بود که توی حرف هایش احساس می کردم .بله من با همه عقلانیتم رأی ندادم من با حسم به آقای رئیسی رای دادم . وقتی که رأی آورد خیلی از اطرافیانم خندیدن و گفتن کی رفته پای صندوق ؟ ریاست جمهوری انتصابی بوده و هزار حرف دیگر .اما من برایم مهم نبود من با حاج قاسم به پای صندوق رفته بودم و مطمئن بودم خیلی های دیگر هم مثل من. این را هم می دانستم که این جناب رییس جمهور هم می شود مثل قبلی ها؛ اما نشد انگار این یکی نمی خواهد تاریخ را تکرار کند. وقتی رأی ام را داخل صندوق انداختم همه جور فکر و خیالی درباره آینده ریاستت می کردم به جز این یکی .شاید خیلی ها بگویند کدام کشوری ۴تا مقام مهم کشوری را به این شکل در این مناطق جا به جا می کند اما من فکر می کنم همان صداقتی که از شما دیدم و من را شکار کرد، همان صداقتتان کار خودش را کرد. @revayatejomhour
18.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸الهی رضاً بقضائک 🔶 نمی ارزد انسان در عالم برای هیچ کس یا هیچ چیزی گریه کند جز برای ابا عبد الله الحسین علیه السلام @revayatjomhour
25.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸باز هم خبر، خبر جدید نیست / کشور رضا که بی شهید نیست 🔶شعر خوانی جناب آقای @revayatjomhour
20.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸هرچه رفتم در هوای گریه زاری برنگشت 🔶شعر خوانی جناب آقای @revayatjomhour
خون احیاگر 🔹وقتی پشت تلفن شنیدم بابا فوت کرده اند، حس کردم ته سیگار داغی نقطه ای از قلبم را سوزاند و جایش تا ابد روی قلبم ماندگار شد. بابا، پدربزرگ همسرم بودند، به رسم بقیه بعد از ازدواج ما هم بابا صدایشان میکردیم. 🔹معلم بودند و دین دار. میدانستم فامیل های دورتر غیرمذهبی هاشان خیلی سال است بهشان سر نزدند، میگفتند تا دایی ما را میبند شِم معلم قرآنی اش گل میکند و میخواهد نصیحتمان کند، همان دورادور و تلفنی نخ صله ارحام وصل باشد کفایت میکند. اما مرگ قضیه اش فرق میکند، برای آخرین دیدار صله ارحامی همه دور هم جمع می‌شوند، خیلی هایشان را من بار اول بود میدیدم، چند زن هم به خاطر پایداری صله ارحام لطف کرده بودند، پارچه ای ۴۰ سانتی تور سر کرده بودند که توجیه موجهات باشد. 🔹آنهایی که همیشه می‌گفتند "حجاب انتخاب شخصی است " امروز پارچه‌هایی را هرچند نازک به سر انداخته بودند، گویی مرگ، سخت‌ترین خط‌قرمزها را هم به مذاکره می‌گذارد. خاک را که ریختند روی میت، مردی با موها و ریش های یکی درمیان سفید که نمیداستم کیست، عینک دودی اش را داد بالا و گفت "دایی این دنیا که نشد، آن دنیا برایمان دعا کن هدایت شویم.... شاید مرگ تو کاری کند که حرف هایت نکرد. " 🔹لحنش جدی بود با چاشنی غم... بعدها فهمیدم این مرد با عقاید و حرف های بابا زاویه تندی داشته، آنقدری که یکبار به بابا بی احترامی هم میکند. حالا همان مرد هر هفته میرود سر مزار بابا، ماهانه دورهمی میگیرد و همه را دور هم جمع میکند. 🔹از دیروز که دوستان تهرانی ام برایم توصیف تشییع را کرده اند، یک جمله بین همه شان یکی بود، در این تشییع حضور خیلی از غیرمحجبه ها و افراد غیرمذهبی به چشم می آمد، کسانی که شعار مرگ بر اسرائیل را شاید برای اولین بار به زبان می آوردند. فهمیدم شهدا هم مثل همین بابای ما بودند؛ هر دو با رفتنشان، آنچه را در زندگی نمی‌توانستند انجام دهند، محقق کردند. شهدا با خونشان، بابا با مرگش هر دو جمع پراکنده را گرد هم آوردند. 🔹انگار مرگ افراد را بهم نزدیک تر میکند، همه باهم مهربان تر میشوند، محبت بینشان عمیق تر می شود. این تجربه را سال ۹۴ در تشییع شهدای غواص هم داشتم. آن سال هم حضور افراد غیرمذهبی خیلی به چشمم آمد. 🔹همان وقت بود که میگفتند "شهدا وقت شناسند، می دانند کی باید خودشان را برسانند." راست میگفتند، این بار هم شهدا آمدند وسط، نه با نصحیت با خونشان آمدند. برای هدایت، برای نشان دادن راه حق. آمدند تا اختلاف ها را برای یک عصر به اتحاد تبدیل کنند. 🔹شهیدان نیامدند تا کسی را مقید کنند. آمده اند تا انسانیت را به یاد بیاوردند و بار دیگر خانواده ایران را دور هم جمع کنند. ✍فاطمه_آقاجانی «روایت جنگ ایران را اینجا بخوانید» @revayatejomhour
وقتی معنا نان می‌شود 🔹راهنمایی که بودم، سرمای بدی خوردم. یک هفته، خواب و خوراک را ازم گرفته بود. از صدای خَش خشی ام که دیگر نگویم. پسرخاله ام که امروز در میان ما نیست، می‌دانست روی صدایم حساسم، شروع میکرد به مسخره کردن که صدایت دیگر فقط به درد «نون خشکه ای» میخورد. قابلمه را آب کردم، روی اجاق گذاشتم شاید بخارش گلویم را نرم کند. 🔹صدای مامان بلند شد که آب، جوش آمد. بجای دستگیره با پر روسری قابلمه را آوردم تا اتاق. آن روزها هنوز نمی‌دانستم هر چیزی زیر ظرف آب جوش باشد، نمی‌سوزد. قابلمه را نگذاشتم روی فرش، گذاشتم روی لبه‌ی پتو و طرف دیگر پتو را کشیدم روی سرم. پتو روی سر کشیدن همزمان شد با چپ شدن قابلمه. دادم به هوا رفت. سوختم، سوختم. پایم سرخ شد، تاول زد. پوستش کنده شد و..... چشمتان روز بد نبیند؛ شاید بیشتر از دو ماه مدرسه نرفتم و دستم بند به پایم شد و مسافر هفتگی خانه تا سوانح سوختگی. 🔹ولی از فردای آن شب کذایی، سرما خوردگی مثل دود، محو شد. نه اینکه سرما خوردگی تلقین بود، نه! ولی درد بزرگتری آمد و قبلی را شُست و با خود بُرد. درد بزرگتر کوچکتر را بلعید. این روزها در سکوت بعد از جنگ ۱۲ روزه به آن شب و این سوال فکر می‌کنم: «آنچه که تا به امروز مشکل می‌پنداشتم؛ مشکل هستند؟». شاید آنچه "مشکلِ بزرگ" می‌پنداشتم، تنها سایه‌ای از دردِ واقعی باشد. جنگ، من را با واقعیت عمیق‌تری از زندگی روبرو کرد. زندگی و معنایش چیست!؟ 🔹در پایین‌ترین لایه هرم مازلو، نیازهای نخستین نشسته‌اند: نان، آب، امنیت؛ و تا این‌ها نباشند، مغز به لایه های بالاتر فکر نمی‌کند. فکر کردن به "هویت" و "معنا" شاید که لوکس باشد! اما گاه مسیر برعکس می‌شود؛ یک تهدیدِ بزرگ، پرده از چشمانت برمی‌دارد تا ببینی "هویت" و "معنا" خودشان نخستین نیازهای تو بوده‌اند! نه لوکس، نه اضافه. و یاد این آیه می افتم: قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَىٰ شَاکِلَتِهِ هرکس بر اساس هویت خویش (خلق و خو و عادتهایش) عمل می‌کند. 🔹و حالا سوال بزرگتری جلویم ایستاده چقدر در مسیر هویت فطری ام حرکت می‌کنم؟ ✍ «روایت جنگ ایران را اینجا بخوانید» @revayatejomhour
نگاه... شکاف....تمرکز 🔹اصطلاح ریلیز کردن را اولین بار از زبان مربی شنیدم. - همینطور که زِه را از بین انگشتای دست راست رها میکنی، همزمان کشش دستت را ادامه بده تااااا لاله گوش و به محض آزادی تیر، مچ دست چپت رو بشکن و کمان رو رها کن. - کمانو؟ ول کنم؟ می‌افته که... - نه نمی‌افته... با بند به دستت بسته میشه. - چرا باید این کار رو بکنم؟ - برای اینکه انرژی تا نوک انگشتای دست چپت بیاد و دنبال تیر روانه بشه... 🔹به مربی چیزی نگفتم ولی به نظرم مسخره بود. به نظرم هر کاری کردی تا قبل از رها کردن زِه کردی. بعد از آن دیگر چطور می‌توانی با انرژی، تیر را به هدف بزنی؟ نشانه گیری درست، تیر را به هدف می‌رساند. اهمیتی ندادم. چند بار اول به روش خودم نشانه‌گیری و شلیک می‌کردم. گاهی به هدف می‌خورد گاهی نه. تا آن موقع فقط پنج متر، تیر می‌زدم. 🔹هجده متر را که شروع کردم، باز هم با روش خودم پیش رفتم. اما این بار تیرها نه تنها به هدف نمی‌خورد بلکه روی فِیس هم نمی‌نشست. دو تا از تیرهایم را همینطوری از دست دادم. دیوار آجری پشت سیبل جایی بود که تیرها به سمتش روانه می‌شدند و می‌شکستند. سرم به سنگ خورده بود. ریلیز کردن را تمرین کردم. در کمال ناباوری تیرهای هجده متر به هدف می‌خوردند. مثل معجزه بود... 🔹تیر از من انرژی می‌گرفت و تا رنگ زرد دایره مقابلم با همان انرژی می‌رفت. تازه فهمیدم چرا سیاوش کسرایی گفته: آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش. کار صدها صد هزاران تیغه‌ی شمشیر کرد آرش. و کمی بعد فهمیدم اگر این انرژی را از جای دیگری همراه تیر کنم، دقیق‌تر به هدف خواهد خورد. جایی فراتر از قلب خودم. 🔹من در این جنگ دوازده روزه‌ی رژیم صهیونیستی علیه ایران، نقشی نداشتم. تنها صدای شلیک‌ها را می‌شنیدم و با صدای الله اکبر همسایه‌ها ذوق زده می‌شدم و یا با صدای انفجار، مضطرب. روزهای آخر، دیگر تشخیص نمی‌دادم داریم می‌زنیم یا می‌خوریم. فقط تا صدا را می‌شنیدم می‌فهمیدم باید ریلیز کنم. باید انرژی‌ام را همراه موشک‌ها بفرستم. اما چون مطمئن نبودم، چشم‌هایم را می‌بستم و با تمام وجود می‌گفتم خدایا خدایا اگه خودیه بخوره اگه نه، نه. 🔹گاهی یادم می‌رود معجزه هنوز وجود دارد. معجزه خوردن تیرها به هدف نیست، معجزه این است که صبح جمعه بیدار شدم و دیدم تعداد زیادی از سرداران و دانشمندان کشورم به آرزویشان رسيده‌اند، آن هم همزمان... 🔹معجزه زنده بیرون آمدن از دل یک حادثه سخت نیست. تولد یک شهید، معجزه است. آگاهی‌ای که در شهادت است در زنده ماندن نخواهد بود. بیرون آمدن از جهلِ خیر و شر... 🔹پس آگاهی معجزه است... فهم... تعقل... شکافتن هنوز هم معجزه است. شکافتن نیل حالا همان شکافتن ابرها توسط موشک‌هاست... همان باز شدن راه. باز شدن مسیر تفکر... 🔹در ریلیز کردن چیزی که هوا را می‌شکافد و تا هدف پیش می‌رود، تیر نیست، نگاه من است. نگاه مصمم تیراندازِ کمان به دست، راه را برای تیر، باز می‌کند. 🔹مربی گفت انرژی‌ات را همراه تیر بفرست اما روی فیس متمرکز شو. روی هدف. رنگ زرد. امتیاز ده. 🔹جهان روز به روز به هدف اصلی خلقت نزدیک و نزدیکتر می‌شود. بقیه اهداف جهان اگر در راستای هدف اصلی نیست باید تغییر کند. معجزه همان تغییر است. تغییر هدف گذاری. 🔹حالا دارم به این نتیجه می‌رسم که ریلیز کردن، مسیر تیر را تغییر نمی‌دهد، بلکه جای سیبل را عوض می‌کند. و این معجزه است. انگار بعد از پرتاب موشک، ساختمان‌ها در اسرائیل جا به جا می‌شوند تا زیر موشک‌های ایرانی قرار بگیرند. مثل تغییر عقیده افرادی که تا قبل از حمله رژیم، ضد نظام بودند. 🔹تیر که وسط سیبل را سوراخ می‌کند دیگر معجزه‌ها تمام می‌شود. همه چیز عادی به نظر می‌رسد. یک تیر به هدف خورده... همین. همه چیز متوقف می‌شود. نگاه... شکاف... تمرکز 🔹توقف جنگ برای ما ممکن است معجزه نباشد اما برای جوانی در اسرائیل شاید باشد. شاید به او فرصت تعقل بدهد بدون اینکه بترسد. شاید به رقص موشک‌های ایرانی در آسمان فکر کند. نقاشی موشک‌ها را به یاد بیاورد و اهدافش را جور دیگری نقاشی کند. برای او تازه شروع می‌شود. نگاه... شکاف... تمرکز. ✍🏼 «روایت جنگ ایران را اینجا بخوانید» @revayatejomhour
زهرا کرباسی: از جواد محمدی یک فیلم به یادگار مانده که می‌گوید می‌خواهد کف پاهایش توی مسجد الاقصی زمین بخورد. دلش می‌خواسته آنجا شهید شود. اما قسمتش این بود که شهید مدافع حرم باشد. نمی‌دانم چقدر می‌شناسیدش؟ دوست و رفیق زیاد دارد. یکی‌شان تابوتش را برداشته بود برای خودش برای وقتی شهید شد. محمد براتی که ماجرا را می‌فهمد می‌گوید اگر من شهید شدم من را با تابوت جواد ببرید. حالا تابوت را برای محمد آماده کرده بودند همان که سفیدی‌اش بیشتر است. تابوت جواد به شهید راه قدس رسید. «روایت جنگ ایران را اینجا بخوانید» @revayatejomhour
آناهیتا 🔹نشسته ام روی صندلی. آناهیتا با آب‌پاش موهایم را خیس می کند. سنش از من بیشتر است ولی کوچکتر می زند. موهای سیاهش را بالا بسته. می پرسد چه مدلی؟ می گویم: لیر. اینقدر کار داشتم و امروز و فردا کردم که کوتاه کردن موهایم افتاد به غروب آخرین روز ذی الحجه. تا محرم نشده بود باید می رفتم و کار را تمام می کردم. رسم نداریم توی عزای امام حسین پایمان به آرایشگاه باز شود. 🔹برای همین تا رسیدم خانه مامان گفتم می روم پیش آناهیتا و برمی‌گردم. آناهیتا را خیلی وقت بود ندیده بودم. شروع کرد احوالپرسی و این که کجا هستی و از این محله رفته ای که به ما سر نمی زنی و از این حرف‌ها. حرف از گذر زمان شد. گفتم یادتونه اومدم واسه عقدم پیشتون گفت آره آره. گفتم واسه عروسیم هم اومدم. گفت اونو یادم نیست. _ عروسی نگرفتیم آخه. مهمونی بود. رفته بودیم سوریه. گفت جدی میگی؟ سوریه رفتی؟ خوش به حالت. گفتم: آره وقتی برگشتیم دیگه داستانای داعش شروع شد. کسی نتونست بره. _ خیلی دلم میخاد برم حرم حضرت زینب. میدونی به نظر من حضرت زینب قهرمان کربلا بوده. من دارم سفرنامه کربلام رو می نویسم. 🔹چشم هایم گرد شد. آناهیتا؟ کربلا؟ سفرنامه؟ بعد شروع کرد از کربلابی که یکهویی نصیبش شده بود گفتن. از اینکه رفته بود نشسته بود توی خیمه گاه. فضای عاشورا را حس کرده و صدای گریه زن و بچه ها را شنیده بود و اسبی غرق خون از کنارش گذشته بود و از هوش رفته بود. بعد انگار مقتل بخواند شروع کرد مصائب حضرت زینب را گفتن. من گریه می کردم، آناهیتا گریه می کرد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم شب اول محرم آرایشگاه زنانه بشود هیئت و آناهیتا برایم روضه بخواند. جنگ دل‌نازکمان کرده بود انگار. 🔹تا آن موقع هیچ چیز از جنگ چند روز پیشمان با اسرائیل نگفته بود. بعد که سیاهی پای چشم هایش را پاک کرد گفت: دو سه روز از جنگ رفته بود که به شوهرم گفتم می بینی همه چی داره تکرار میشه. همون اتفاقاتی که برای امام حسین افتاد همون دعوت‌ها، همون فریب‌ها، همون دروغگویی‌ها و نامردی‌ها. 🔹آناهیتا رفته بود راهپیمایی. گفت: ازم گزارش هم گرفتند. گفتم ما هر سال محرم داریم درسی که امام حسین بهمون داد رو پاس می کنیم. امام حسین بهمون یاد داده جون بدیم ولی زیر بار ذلت نریم. بعد از امتحان احکام تجارت گفت که باید برای شنبه می خواند. از امتحان بهداشت اصناف. کارش تمام شده بود. آینه را داد دستم. سشوار را زد به برق‌. 🔹قبل از اینکه صدای سشوار بلند شود گفت: میدونی من همیشه زورم می اومد مالیات بدم. وقتی که مالیات می گیرن بهت اجازه میدن که انتخاب کنی پولت کجا خرج بشه: برای بهداشت، برای شهرسازی و.... من همین هفته رفتم فرم را گرفتم و پر کردم و گزینه تسلیحات نظامی رو زدم. از این به بعد با جون و دل مالیات می‌دهم. ✍ «روایت جنگ ایران را اینجا بخوانید» @revayatejomhour
جانفشانی بکن ار می طلبی جانان را کس به جانان نرسد تا نفشاند جان را 🔹بغض کردم. بی‌اختیار. بی‌سابقه. بدون قرار قبلی. هدیه کنیم ثواب گریه ها رو به پیرغلاما و به مو سفیدا، نیابتن به سینه مون بکوبیم،به یاد مادر پدر شهیدا، درست در همین عبارت آخر. به گریه نرسید. گلویم را گرفت و چشم‌هایم را خم کرد. چرا؟ چرا من باید با چنین چیزی بغض کنم؟ آن هم با صدای سیدرضا نریمانی. یکی از آخرین انتخاب‌هایم بین همه‌ی مداح‌ها. 🔹توی ماشین نشسته بودم با مامان و خواهرم. صبح جمعه‌ای می‌رفتیم درچه، روضه‌ی خانه‌ی مادر. گلچین مداحی روز اول محرم پخش می‌شد. رسید به این‌ شعر. جالب است که این مداحی را قبلاً هم گوش داده بودم و تا شروع شد بلند گفتم: این یکی از معدود مداحیای قشنگ سدرضاس. دوباره هم تاکید کردم و یکهو "مادر پدر شهیدا" و ماجرای بغض سرزده. آدم شهدایی‌ای نیستم خیلی. نه این‌ که گلستان شهدا نروم یا سعی نکرده باشم با شهیدی ارتباط بگیرم. نه. اما با اسم شهدا و معمولاً با روایتگری‌های دفاع مقدس خیلی احساساتی نمی‌شوم. من هم این‌طوری‌ام. دلم سنگ نیست خدا را شکر ولی این‌طوری‌ام. 🔹امام حسینی هستم. روضه‌ی اهل‌بیت به آب خوردن مرا به ورطه‌ی اشک می‌کشد. شهدای خودمان نه. حتی حرف از شهید شدن می‌زدم با مامان. منتها روی حساب این‌که شهادت والاترین مرگ است، نه برای این‌که تحت تاثیر شهدایمان باشم. روز اول حمله‌ی رژیم و شهادت فرماندهان دوست‌داشتنی‌مان هم احساساتی نشدم. چه برسد به بغض و اشک. فقط به فکر فرو رفتم آن‌روز. فکر خالی. عمیق البته. بعدش هم زندگی برایم خیلی عادی دنبال شده. مدرسه و ثبت‌نام‌ها. این دو هفته مدرسه‌مان این‌قدر همه‌چیز عادی بود که جنگ آخرین دغدغه‌ی همه‌ی آدمهایی بود که می‌آمدند و می‌رفتند. 🔹نهایت تاثیر جنگ هک یکی دو بانک بود که باعث می‌شد برخی مراجعین نتوانند چک‌های‌شان را ثبت کنند. آن هم خرجش یک پاراف از طرف مدیر بود که خیلی اتفاق معمولی‌ای‌ست. این بین خبرهای گاه و بی‌گاه شهادت آدم‌های معمولی یا فلان پاسدار رگ احساسات را در بدنم نجنباند. برعکس موشک‌هایی ‌که می‌زدیم رگ حماسی‌ام را برجسته می‌کرد. همه‌چیز به همین منوال بود تا یکی دو روز پیش. شهیدی که همه توی گروه از او حرف می‌زدند. شهیدی که مادرش حج بوده. همسایه‌ی چندین‌نفر از اعضای گروه هم بود انگار. به قاعده‌ی یک روز کامل حرف اصلی اکثریت، شهادت او بود. این را بگذارید کنار روایت‌ تشییع که باید می‌نوشتیم. 🔹یک‌سری عکس بود که گفته بودند، برایش بنویسیم. من خودم سه تایش را انتخاب کردم. خیلی اتفاقی هر سه تا هم سیاه و سفید. اولی عکس جمعیت بود که یک پرچم ایران میان‌شان قد علم کرده بود و بالای سرشان قطرات پودر شده‌ی آب مثل ابر ایستاده بود. ناگهان به ذهنم این جمله آمد "عطش شهادت، همچنان در هوای ایران پخش است. کافی‌ست نفسی عمیق بکشید." دومی مادری بود که پشت دیواری به ستونی تکیه کرده بود و پیدا بود از دور دارد تشییع را با چشم دنبال می‌کند. شاید یاد مادر آن شهید افتادم. یا حتی مامان خودم که این چند روز پیگیر همه‌ی ماجراهای جنگ بودند و گاه و بیگاه صدای "وای لا اله الّا الله"‌شان به گوش می‌رسید. هم فیلم و عکس‌ها را می‌دیدند و هم سریع ازشان رد می‌شدند. هرچه که بود یادم آمد "مادر نه دل دیدن دارد نه طاقت ندیدن". بعدی عکس شیخ پیری با سر و عمامه بود که با دو دستش به آسمان اشاره کرده بود. همه‌ی عناصر عکس می‌گفت "ما ز بالاییم و بالا میرویم". شاید آن موقع از مسیر شهادت به بالا وصل شدم. 🔹دیشب نزدیک‌تر حس‌ش کردم. توی سینه‌زنی. یادآوری سخنران قبلش هم بی‌تأثیر نبود. این‌که می‌گفت آن‌هایی‌که می‌روند توی پدافند و رادار می‌دانند اولین هدف حمله‌ی دشمن‌اند و باز می‌روند و می‌نشینند پشت کار. معنای حقیقی جان‌فشانی همین است دیگر. چیزی شبیه اصحاب امام حسین علیه‌السلام که مطمئن بودند شهید خواهند شد و ماندند. به گمانم یک لحظه یاد پدر و مادرشان افتادم. داشتم می‌گفتم. توی سینه‌زنی. مداح‌مان با شهدا شروع کرد و من برای اولین‌بار محکم برای خود شهدا سینه می‌زدم. البته هنوز مطمئن نبودم. یک‌جوری مثل این‌که دو بار دستم را آرام روی سینه فرود بیاورم و با اکراه و سه بار دیگرش را محکم و با اطمینان. امروز صبح هم که آن‌طور غافلگیرانه توی ماشین. 🔹چیزی در درونم تغییر کرده؟ نمی‌دانم. می‌گویند جنگ آدمها را تغییر می‌دهد. آیا چنین اتفاقی افتاده؟ هنوز هم مطمئن نیستم این حالت چه‌قدر درونم پایدار است. بهتر است کار را بسپارم به صاحب این ماه عزا. به همان حضرت جانان، اباعبدالله الحسین علیه‌السلام. وسط روضه رسیدیم. دایجون آخری‌ام ‌پشت میکروفون بود و از قضا روضه‌اش را با این بیت از غروی اصفهانی آغاز کرد. جانفشانی بکن ار می طلبی جانان را کس به جانان نرسد تا نفشاند جان را ✍ «روایت جنگ ایران را اینجا بخوانید» @revayatejomhour