eitaa logo
روایتگر | revayatgar
241 دنبال‌کننده
39 عکس
0 ویدیو
0 فایل
دفتر تاریخ شفاهی حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان ۰۳۱-۵۵۲۲۲۲۲۷ ارتباط با ادمین: @artkashan
مشاهده در ایتا
دانلود
انفجار پسر که داشته باشی باید عادت کنی به سر و صداهای غیر منتظره. الان می‌بینی آرامش برقرار است. اما تا پا توی آشپزخانه می‌گذاری، انگار جنگ جهانی به پا می‌شود. صدای داد و فریاد است که تا چند خانه آن طرف‌تر می‌رود. از پشت اُپن آشپزخانه به هال سرک کشیدم: چی شده باز؟ محمد داشت کنترل را از امیر به زور می‌گرفت. حسین هم که زورش به محمد نمی‌رسد مثل همیشه کل عصبانیتش را خلاصه‌ کرد توی صدایش. اگر جلوی زبانش را بگیرد، حداقل از برادر بزرگش کتک نمی‌خورد، اما خب... علی را که دیگر نگویم. یا خودش را می‌اندازد وسط دعوا، یا از ترس جیغ می‌کشد، که انگار امشب نوبت جیغ کشیدنش هست. صدا به صدا نمی‌رسید، رفتم مداخله کنم که آقای پدر کنترل را گرفت و قائله را ختم کرد. قبلاً کنترل تلویزیون همیشه دست بچه‌ها بود. اما این مدت چون بیشتر پیگیر اخبار بودیم، بدمان نمی‌آمد سر کنترل دعوا کنند. بلکه بتوانیم به این بهانه بزنیم شبکه خبر! از همان فاصله زیرنویس را خواندم؛ تجاوز مجدد به سایت هسته‌ای فردو. سخنگوی ستاد مدیریت بحران استان قم: لحظاتی پیش دشمن متجاوز مجددا به سایت هسته‌ای فردو حمله کرد. هیچ گونه خطر و تهدیدی متوجه شهروندان نخواهد بود. گفتم: ظاهراً اسرائیل به بیچارگی افتاده‌ و آمریکا به کمکش اومده. حسین عصبانی شد و با لحنی طلبکار گفت: مامان چند نفر به یه نفر؟ خب ایرانم کمک بگیره. همین‌طور که رختخواب ‌ها را پهن می‌کردم، لبخند زدم و گفتم: ببین ایران چقدر قدرتمند شده که این مثلاً ابرقدرت‌های پوشالی دنیا هم حریفش نیستن. با حس غروری پسرانه حرفم را تایید کرد و سرجایش خوابید. نیمه‌های شب بود که با صدایی شبیه انفجار از خواب پریدم! سراسیمه به همسرم گفتم؛ چی بود؟! نگاهی به گوشه‌ی اتاق انداخت و گفت؛ نترس بادکنک علی ترکید. نفس راحتی کشیدم. یاد بادکنک‌های مهد افتادم. مهد کودک حسینی که محرم‌ها با برو بچه‌های بسیج راه می‌اندازیم. سال قبل یکی از بچه‌ها ایده‌ای تازه داد. کلی بادکنک برای بچه‌ها باد کردیم. روی نصف آن‌ها نوشتیم اسرائیل و آمریکا، نصف دیگر هم شمر و حرمله و یزید. بچه‌ها را یک‌جا جمع کردیم. می‌شمردند؛ ۳٫۲٫۱ با گفتن یاعلی سر سوزن را می‌کوبیدیم به بادکنک‌ها. با صدای ترکیدنشان بچه‌ها جیغ و هورا می‌کشیدند و فریاد مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل سر می‌دادند. ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم؛ مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل... ✍ فاطمه سادات مروّج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از کاشیان | kashian
🌱 کاشیان رونمایی و نقد و بررسی فصلنامه روایتگر؛ ویژه نامه جنگ ۱۲ روزه باحضور جناب آقای حاتم ابتسام 📆 زمان: دوشنبه ۳۱ شهریورماه ساعت ۱۹ 🏢 مکان: خیابان علوی خانهٔ تاریخی رزاقیان حوزه هنری *حضور برای عموم علاقمندان آزاد است. 🔸@kashian_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
قرار بخش اول وقتی برای بار اول فهمید باردارم، کلی ذوق کرد. ماه رمضان بود. بی‌مقدمه بُردَم سفره‌خانه. وارد سفره‌خانه که شدم، به مسئول آنجا سپرده بود به محض‌ ورودمان کارش را شروع کند. با دیدن کیک و هدیه حسابی غافلگیر شدم. همیشه کارش بود. هر چقدر هم سرشلوغ بود، سوپرایز کردن ما یادش نمی‌رفت. همان اوایل بارداری، قبل تعیین جنسیت با هم قرار گذاشتیم. محمدجواد گفت؛ اگر دختر بود انتخاب اسمش با من، اما اگر پسر بود تو اسمش را انتخاب کن. من عاشق اسم محمدامین بودم. بی برو برگرد همان را انتخاب کردم. محمدجواد هم نام زینب را مد نظر گرفت. عاشق اهل‌بیت بود. می‌گفت همیشه دلم می‌خواست اسم همسرم فاطمه باشد. حالا که خواسته ام برآورده شده، دوست دارم بچه‌هایمان هم‌نام بچه‌های حضرت فاطمه (س) باشند. بی‌صبرانه منتظر به دنیا آمدن بچه بودیم. جنسیت که مشخص شد، مادرم هزینه سیسمونی را داد خودمان. بچه دختر بود و محمدجواد برنده‌ی قرارمان. دوتایی رفتیم بازار. با ذوق و شوق برای دخترمان خرید کردیم. به روایت همسر شهید محمدجواد سیفایی ✍🏻فاطمه سادات مروج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
تب دوری بخش دو محمدجواد بندر بود که زینب به دنیا آمد. زینب زردی داشت. یک هفته بیمارستان بستری شدیم. تخت‌های کناری مردها می‌آمدند عیادت همسرشان. من هم چشمم به در بود تا محمدجواد از راه برسد. بالاخره انتظار سرآمد. روز ششم در اتاق باز شد. با گل و شیرینی آمد دیدنمان. زینب را که دید چشمانش برق زد. دخترک‌ قشنگمان با پدرش مو نمی‌زد. آن‌قدر ریزه میزه بود که محمدجواد می‌ترسید بغلش کند! از آن روز به بعد، جان زینب بود و جان محمدجواد. پدر و دختر دل و قلوه‌ای به هم می‌دادند، بیا و ببین. اما دوری و روزهای ماموریت ادامه داشت. سهم ما از دیدن محمدجواد چهار هفته یک‌بار بود. حتی گاهی هم کمتر. زینب طاقتش طاق شد. به ظاهر حرفی نمی‌زد. دلتنگی‌اش را به زبان نمی آورد. ولی مدتی تنش مثل تنور، داغ می‌شد. هرچه دکتر بردیم سر در نیاوردند. مانده بودند، دلیل این همه تب چیست؟! آخرین بار دکتر صفری گفت: این تب‌ها ویروسی نیستند. باید بروید پیش مشاور. مشاور که زینب را دید گفت این تب‌، تب دوری‌ست. دختر باباییِ ما دلش تنگ پدر بود و از آتش فراغش گُر می‌گرفت. محمدجواد دید چاره‌ای نیست، هر طور بود ترتیبی داد و برگشت کاشان. چه جشنی توی دل دخترک‌مان به پا شد. آمدن پدر آبی شد روی شعله‌های آتش دلش. به روایت همسر شهید محمد جواد سیفایی ✍🏻فاطمه سادات مروج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
شب‌های بعد تو بخش سه پارسال دخترمان می‌خواست برود پیش دبستان. تا یک ماه و نیم کار هر روز محمدجواد این بود که زینب را با موتور ببرد مهد. می‌گفت لذت می‌برم. هر روز هم یک خوراکی برایش می‌خرید. اما چون دیر می‌رسید سر کارش، از ماه دوم برای زینب سرویس گرفت. توی تربیت زینب حساسیت به خرج نمی‌داد. راحت میگرفت. اعتقاد داشت محیط که خوب باشد بچه کم‌کم خودش یاد می‌گیرد چه رفتاری بکند. هیچ وقت کمِ محبت نمی‌گذاشت. زبانی و عملی علاقه‌اش را به ما نشان می‌داد. هر مناسبتی بود، برایمان کادو می‌خرید. همین امسال روز دختر گل خرید و برد برای زینب دمِ مهد. روز اولِ ماه رمضان‌ که می‌شد برایش هدیه می‌خرید. آخر ماه هم همین‌طور. تولد امام حسن (ع) تولد حضرت زینب (س). گاهی اگر خودش مأموریت بود، مأموریت هدیه را به رفیقش می‌سپرد. با شهید محمدجواد تمسُّکی رفیق صمیمی بودند. زنگ می‌زد به او و می‌گفت، فلان کادو را بخر و سر فلان ساعت ببر دم در خانه ما. تأکید هم می‌کرد، حتماً بده به دخترم. دلش قنج می‌زد وقتی زینب شعری چیزی از حفظ برایش می‌خواند. می‌گفت خوب شد فرستادیمش مهد. زینب از همان کودکی به قرآن علاقه داشت. هر کلاسی می‌رود تهش ختم می‌شود به کلاس قرآن. با این سن کم کارهای فرهنگی را مثل پدرش دست می‌گیرد. قد و قامتش نقلی‌ست اما ماه محرم‌ها، می‌شود خادم فرهنگی هیئت. روزهای آخر قبل شهادت یک بار با پدرش تلفنی حرف زد. گوشی را که گرفت دستش، شروع کرد زبان ریختن: گفت:«بابایی داری با دشمنا می‌جنگی؟ من بهت افتخار می‌کنم.» ولی بعد از آن دیگر هر بار محمدجواد تلفن زد، گفت گوشی رو نده به زینب! گفتم چرا؟ گفت: «نمی‌تونم باهاش حرف بزنم! » تعجب کردم چرا این حرف را می‌زند! دلیلش را بعد شهادتش فهمیدم! می‌خواست دل زینب برای این جدایی آماده شود. اما زینب بی‌قرار بود. بعد شهادت پدرش آرام نمی‌گرفت. یک هفته‌ی تمام کارمان شد که هر شب می‌بردیمش کنار مزار محمد جواد. خوب که خوابش می‌بُرد، برمی‌گشتیم خانه. به روایت همسر شهید محمدجواد سیفایی ✍️ فاطمه سادات مروّج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
عروسی کلاغ‌ها خورشت ناهار را که گذاشت، گوشی را برداشت. می‌خواست به منیژه خواهرش زنگ بزند. هم حال و احوالی کند، هم کمی منیژه ته دلش را قرص کند. آخر قرار بود امروز برای درد دست قدیمی‎‌اش تکلیف را یک سره کند. دکتر گفته بود به خاطر پاره شدن رباط تنها راه، عمل جراحی است ولی مگر می‌شد زندگی را ول کرد و چند ماهی نقاهت کشید! بوق سوم، منیژه گوشی را برداشت. -: سلام منیژه! خوبی؟ کجایی؟ مثل اینکه خونه نیستی! -: سلام نه خواهر جوو، اومدم بانک خیلی شلوغه، مردم جمع شدن! بعدا زنگت بزنم؟ -: مگه چه خبره؟! -: مگه خبر نداری؟! بانک سپه رو هک کردن! از کارت‌ها نمیشه استفاده کرد، حساب‌های بانکی هم بهش دسترسی ندارن! همه پولام تو بانک سپه هست. اومدم ببینم میتونن یکی دو تومن بهم بدن این چند روز بگذره تا ببینیم چه کنیم! من برم فعلا خداحافظ! گوشی بوق اشغال می‌خورد و همین‌طور دل‌آشوبه بود که سراغ ملیحه می‌آمد. دخترش عقد کرده بود و پسرش بیکار و مجرد. هر چه داشتند و نداشتند از طلا و پس‌انداز روی هم گذاشتند، شد ششصد میلیون. بعد از پرس‌و‌جوی فراون گذاشته بودند بانک سپه. هم سود روزانه خوبی می‌داد، هم اگر شش ماه پول را توی حساب می‌خواباندی می‌شد وام خوبی گرفت. این تنها راه بود که هم جهیزیه دخترش را بخرند، هم سرمایه‌ای برای یک مغازه کوچک برای پسرش فراهم کنند. ولی با این اوضاع... درد دست یادش رفت. سرش گیج می‌رفت. سرش را گرفت توی دستش و چشمهایش را بست. این دیگر چه جنگی بود. خدا لعنت‌شان کند، جان و مال مردم را دیگر چه کار داشتند! تلویزیون را روشن کرد. روی منو تو بود. مجری که انگار عروسی‌اش بود بادی توی گلو انداخته و می‌گفت: «در پی هک بانک سپه و چند بانک دیگر، دسترسی به حساب‌ها امکان‌پذیر نیست و دارایی مردم در این بانک‌ها از بین رفته است!» سرش سیاهی رفت. دیگر جایی را ندید... ریحانه با لیوان آب بالای سرش بود. -: چی شده مامان؟! چرا همچین شدی؟! اشکش سرازیر شد. -: بانک سپه رو هک کردن. منو تو میگه حساب‌های مردم سوخته، بیچاره شدیم... ریحانه سعی کرد بخندد. -: مادر من هر کاری بقیه کردن ما هم می‌کنیم. از بانک سپه برای من پیامک اومده، گفتن در حال رفع اختلال هستیم و سرمایه مردم سر جاشه! بعد هم تلویزیون را خاموش کرد و گفت: «تو هم این قدر اینا رو نبین، دل آدم رو سیاه میکنن با این خبرکشی‌هاشون...» ✍️ فاطمه صادق‌زاده حسن‌آبادی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
جاده اندیمشک یک شب، پدرم یکی از همکاران قدیمی‌اش را به خانه دعوت کرده بود. دور سفره که نشستیم و مشغول گپ‌زدن شدیم، بحث ناخودآگاه کشیده شد به شهر اندیمشک. همکار پدر لبخندی زد و گفت: «یادته اون سفر راهیان نور رو؟» بعد داستانی را تعریف کرد که همه‌مان را میخکوب کرد. چند سال پیش، پدر راننده‌ی یکی از اتوبوس‌های سپاه بود و همکاران هوافضا همراه خانواده‌هایشان را به جنوب می‌برد. جاده باریک و پرپیچ بود، همان مسیری که بارها جان آدم‌ها را گرفته بود و شاهد تصادف‌ها و آتش‌سوزی‌های زیادی بود؛ جاده‌ای که سال ۸۷ هم بیست‌ودو دانش‌آموز در آن در آتش سوختند. پدر گفت: «ناگهان فهمیدم ترمز اتوبوس بریده. تصور کنید، وسط جاده‌ای خطرناک، با اتوبوسی پر از زن و بچه… اگر مسافران می‌فهمیدند، همه از وحشت جیغ می‌زدند و دیگر هیچ چیز تحت کنترل نمی‌ماند.» او تصمیم گرفت آرامش خود را حفظ کند. لبخند زد، شوخی کرد و وانمود کرد همه‌چیز عادی است. در دلش آشوبی بود، اما چهره‌اش آرام. و هیچ کس متوجه نشد ترمز کار نمی‌کند. سرانجام توانست اتوبوس را سالم به یک مرکز رفاهی کنار جاده برساند و آن‌جا متوقف کند. کنار جاده نه که در محلی که همه بتوانند استراحت کنند. وقتی مسافران پیاده شدند، تازه همکارانش فهمیدند در چه خطری بوده‌اند و خطر از بیخ گوششان گذشته است. همکار پدر با خنده‌ نگاهی به پدر کرد و گفت: «هیچ کس باور نمی‌کرد که ترمز اتوبوس بریده است، من خودم وقتی باورم شد که پشت اتوبوس نشستم و فهمیدم واقعا ترمز بریده است!» آن شب، سر سفره، ما خشک‌مان زده بود. از یک سو حیرت، از سوی دیگر افتخار. می‌دیدیم که پدر، در لحظه‌ای مرگبار، با شجاعت و خونسردی جان ده‌ها نفر را نجات داده است. این تنها یکی از خاطرات سی‌ویک سال خدمت او به نظام اسلامی و مردم بود؛ خاطراتی که باورشان دشوار است و نشان می‌دهد که چطور شهیدان «شهیدگونه زندگی می‌کنند تا شهید شوند». ✍️ به قلم: محمد بهاروند، فرزند شهید نصرت‌الله بهاروند https://eitaa.com/shahidbaharvand 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan