eitaa logo
روایتگر | revayatgar
233 دنبال‌کننده
38 عکس
0 ویدیو
0 فایل
دفتر تاریخ شفاهی حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان ۰۳۱-۵۵۲۲۲۲۲۷ ارتباط با ادمین: @artkashan
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه قسمت سوم ساعت حدود ۱:۲۷ بامداد بود و داشتم تحسین همه را پیرامون آن حرکت تاریخی و شجاعانه خانم امامی در کانال های خبری می‌دیدم که صدایی آمد. مادرم اصرار داشت که اصابتی رخ داده و ما معتقد بودیم مادر خیالاتی شده تا اینکه دیدم در کانال‌های منتسب به کاشان همه همین نظر را دارند. پیام دادم که صدا آمد.‌ دوتا تیک دریافت زده شد و من خیالم راحت شد. به ناگاه خوابم برد و چند دقیقه بعد به یک باره از خواب پریدم. انگار بند دلم پاره شد و دلشوره عجیبی به جانم افتاد. دیدم همه خوابند و من هم خوابیدم. تا اذان صبح این ماجرا چند بار تکرار شد. نمازم را خواندم و این دلشوره‌ها را به نگرانی این روزها حواله کردم. نمی‌دانم ساعت چند بود اما آفتاب تازه زده بود که زنگ خانه پدرم به صدا درآمد. به تصویر افراد از قاب آیفون نگاه می‌کردم و متعجب از اینکه همکاران خانوم اینجا چه می‌کنند! پدرم جلوتر از من رفته بود و یکی از پیشکسوتان سپاه ماجرا را به ایشان گفته بود، پدر برگشت و من رفتم لب در. بی‌خبر از همه جا. همان جمله دل‌خوش‌کنک معروف :«عباس آقا زخمی شده، بپوش بریم ببینیش.» هرچه پرسیدم اطمینان دادند که زخمی شده. جدال منطق و احساس برای من همان جا آغاز شد. شروع کردم به متقاعد کردن خودم: «حتما زخمی شده و می‌دانم که خودش گفته بروید و خانومم را بیارید. می‌دونه که من اگر متوجه بشم کسی زخمی شده دل‌نگرانش می‌شوم و تا سر حد مرگ می‌روم. حتما خودش پیش‌دستی کرده تا زودتر برم و از بیرون خبری نشنوم.» لباس پوشیدم و آمدم داخل حیاط منزل پدر. همه چیز آرام بود و طبق خیال من خوب پیش می‌رفت. اما امان از آن پله لعنتی در خانه. آنجا دنیا برای من تمام شد. سخت‌ترین لحظه زندگی من همان جا بود. پایم را که بیرون چارچوب آن در قهوه‌ای رنگ گذاشتم و آن جمعیت را داخل کوچه دیدم دیگر دنیا روی سرم خراب شد. با همان منطق خوش‌خیالم به خودم قبولاندم این همه آدم برای خبر زخمی شدن نیامدند. مات بودم. آنقدر شوکه بودم که همه چیز و همه کس را می‌دیدم ولی نمی‌فهمیدم اینها چه کسی هستند.‌ سوار ماشین شدیم و هنوز هم منطق خوش خیال می‌گفت ماشین سمت بیمارستان بهشتی می‌رود ولی... آن ماشین رفت سمت سپاه و من آن لحظه درمانده‌ترین بودم. زبانم چرخید و گفتم عباس شهید شده؟ صدای گریه بلند شد و دیگر هیچ نفهمیدم. عباس برای من فقط همسر نبود، همه دارایی من در این دنیا بود و هست. با آنکه می‌دانستم عزیز مهربان من مهمان حضرت زهرایی شده که هر دو تمام زندگیمان را مدیون خوان کرمش بودیم ولی تمام فکرم رفت سمت یادگار زندگیمان. بنت‌الهدی جلوی چشمانم رژه می‌رفت و من داشتم قالب تهی می‌کردم از فکر این بچه. با دلتنگی‌های او چه خواهم کرد... دیگر نه حرف‌ها نه دلگرمی‌ها نه تبریک و تسلیت‌ها، هیچ‌کدام کارگر نبود. خودم برایش دعای عاقبت بخیری می‌کردم اما تصور ندیدنش ذره ذره آبم کرد. به خواهران داغدارم که مثل من تمام امید و گرمی زندگیشان را از دست داده بودند، دلگرمی می‌دادم. شاید چون بزرگتر بودم و باید خواهری می‌کردم برایشان، اما من هنوز در صبح روز ۲۷ خرداد مانده بودم. شاید عجیب باشد اما هنوز هم من در همان روز مانده ام... ✍🏻 به قلم همسر شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
بیست و هشتمین شهید برای سلامتی امیر معصومی که در حملات رژیم صهیونیستی مجروح شده؛ دعا کنید. _امیر معصومی ؟ _پسر کیه؟ _پسر محمد طاهر _مگه پسر محمد طاهر چه کاره است؟ همه محمد طاهر را می شناختند اما پسرش را نه. کسی نمی‌دانست امیر معصومی کجا بوده که مجروح شده. هر روز برای سلامتیش دعا می‌کردیم تا اینکه اطلاعیه به شهادت رسیدنش را دیدم، بغضم ترکید. امیر را نمی‌شناختم. حتی اسمش را هم نشنیده بودم ولی با مادرش سلام و علیک دارم. او اهل جوشقان قالی است. زنی خوش صحبت و مهربان که همه ی زن‌های آزرانی او را دوست دارند . پنج شنبه ساعت۴عصر، خودمان را به شهدای گمنام راوند رساندیم. مردم دور آمبولانس و پیکر شهید معصومی جمع شده بودند. عکس شهید را به همه می دادند پشت شیشه ی ماشین‌هاشان بچسبانند. جوانی با لباس مشکی و چشم‌های پر اشک از مردم با شربت خنک پذیرایی می کرد. ماشین‌ها پشت سر هم حرکت کردند. به شهرک امام علی(ع) رسیدیم. عده‌ای از مردم منتظر بودند. کوثر گفت: مامان چرا مردم تا اینجا اومدن، هنوز که تا آزرون خیلی راه مونده! گفتم:منزل پدری شهید اینجاست. ما اینجا پیاده می‌شیم. بابا بره توی آبادی ماشین پارک کنه و بیاد. جمعیت زیادی آمدند. جوان‌ها، پرچم‌های بزرگ هیئت و عَلَم را آوردند. دهه نودی ها هم پرچم دست‌شان بود .باد نسبتا خنکی می‌وزید و پرچم‌های کوچک و بزرگ را تکان می‌داد .مردم پیکر امیر را روی دست گرفتند. مداح نوحه می خواند و زن و مرد گریه می کردند .دمام زنان طبل و شیپور می‌زدند و هیئتی‌ها سینه می‌زدند. همین چند روز پیش یادواره بیست و هفت شهید روستا در حسینیه احمدیه برگزار شد. حالا شهید امیر معصومی بیست و هشتمین شهید آزران وارد روستا شد . شب اول محرم و شب جمعه، روستا حال و هوای عزا گرفت. دور میدان روستا بر پیکر شهید نماز خواندیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم. مداحی و سینه زنی تمام شد. شیخ محسن دنیادیده بلندگو را برداشت و شروع کرد به صحبت : با امیر در قم آشنا شدم. او از اینکه به واسطه رفتن به سپاه در شهر قم زندگی می‌کرد، خوشحال بود. چون می‌دانست راهی به شهادت پیدا کرده. او به کریمه ی اهل بیت ارادت خاصی داشت . شهید معصومی، گمنامی را دوست داشت. حتی فامیل او از شغل او اطلاعی نداشتند. آن موقع جواب سوالم را گرفتم. فهمیدم چرا وقتی گفتند امیر معصومی مجروح شده کسی او را نمی شناخت. مردم با مشت‌های گره کرده، خشم و نفرت شان را فریاد زدند: مرگ بر اسرائیل .مرگ بر آمریکا. بیست و هشتمین شهید روستا طبق وصیت خودش برای خاکسپاری به قم منتقل شد. ✍🏻 به قلم معصومه عباسپور 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
تب شیرین قسمت اول: دوشنبه ۶ مرداد حدود ساعت ۹:۴۵ صبح به اتفاق سه نفر از دوستان در جلسه‌ای با ریاست و همکاران اداره کتابخانه‌های کاشان بودیم که از مجموعه فرماندهی تماس گرفتند و گفتند: «مجروحمان در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه به فیض شهادت رسیده، برای اعلام خبر شهادت به خانواده او هر چه زودتر به ما ملحق شوید!» آواری از غم بر سرم فرو ریخت، با عجله نشانی منزل را پرسیدم و گوشی را قطع کردم. با آنکه اواخر جلسه بود اما با دست و پایی گم، ختم جلسه را اعلام کردیم و به اتفاق دوستان سوار ماشین شدیم، ماجرا را برای بچه‌ها گفتم و برای همراهی در این دیدار سخت، دعوتشان کردم. وقتی به منزل مادر خانم شهید رسیدیم تیم برادران وارد خانه شده بودند. فرق این خانه با منازل سایر شهدا در این بود که ما هیچ‌کدام آشناییتی با این خانواده نداشتیم، اما به رسم ادب و خواهری باید همدردی‌مان را نشان می‌دادیم. درب منزل باز بود، بالاجبار جلوتر از بقیه پله‌ها را بالا رفتم و وارد هال شدم‌؛ خانم جوانی که احتمال دادم همسر شهید باشد، رنگ پریده و مبهوت با چادری رنگی روی مبل روبروی در ورودی نشسته بود، خانمی که سن و سالش به مادرِ همسرِ شهید می‌خورد نیز با چادری رنگی کنارش نشسته بود. همکاران مجموعه دست راست اتاق، ساکت و غم‌دار به حضورمان نگاه می‌کردند، سمت چپ هم خانم‌های اقوام، ریز‌ریز مویه می‌کردند. با سلام و احوال‍پرسی مختصر، کنارشان نشستیم، اما مادر بسیار بی‌قرار بود و با ته لهجه شیرین آزرانی، آنچه را در طول این چهل روز برایشان گذشته بود، در خرده روایت‌های بریده و تلخ، فریاد می‌زد: " علی رفت! علی ... علی جان! چقدر دخترم برات نذر کرد، چهل روزه برات کلی دعا خوندیم، چقدر نذری دادیم برای سلامتیت مادر، تا دیشب نذر حضرت رقیه(س) چقدر گل سر درست کردیم، چقدر دخترم برات غصه خورد این مدت، قرار بود چهارشنبه بیایم اصفهان دیدنت، مادر دوباره می‌خواستم بیای خونه‌ام تا برات سفره بندازم، علی جان... " همسر شهید که همچنان شوکه و مبهوت به حرف های مادر گوش می‌داد! ناگهان بلند شد و به سوی اتاقی رفت، گویا که از آن جمع رسمی رها شده باشد و گوشه دنجی یافته باشد، صدای شیون‌هایش بلند شد. بعد از دقایقی با دلی پر از درد اما ساکت، خیلی موقر با چادر مشکی و لباس رسمی به جمع بازگشت. با حضور مجدد ایشان انگار قوت قلبی به برادران منتقل شد، صلواتی فرستادند. به فرمانده نمی‌خورد حرفی بزند، داغ او بیشتر از همه بود، هر خانواده، داغدار شهید خودش بود و او داغدار همه شهدا! حاج آقا پیراسته شروع به صحبت کردند. ذکر ایام و نامی از حضرت اباعبدالله(ع) و فضلیت شهادت در راه خدا. بعد از آن مداح آقای صادقی اجازه خواست و سر روضه را باز کرد، تکلیف روضه را هم سه ساله‌ی امام حسین(ع) حضرت رقیه(س) روشن کرده بود وقتی در آستانه شهادتش بودیم. در میان روضه، پرچم متبرک حرم امام حسین(ع) که به عنوان هدیه تبرکی آورده بودند را در جمع چرخاندن و هر کسی دستی و صورتی به دریایش متبرک کرد. الحمدلله فضای خانه به برکت روضه و پرچم سبک‌تر شد. ادامه دارد... ✍️ طهورا کاشانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
تب شیرین قسمت دوم مادر همچنان داستان چهل روز صبوری و رنج دخترش را فریاد می کرد! و دخترش باز در سکوتی محض که مشخص بود در جمع حاضر معذب است، فقط به یک نقطه خیره شده بود! کم کم اقوام و آشنایان به منزل وارد می شدند، روضه تمام شده بود همه گریه کرده بودند جز همسر جوان! صدایی محزون، تفتیده و عاشق از حنجره‌اش بیرون زد، شبیه شیون بلندی که باید تا چند خانه برود، اما در دهان خفه‌اش کنی! -: جگرم سوخت... برادران کم کم اِذن رفتن خواستند و منزل را ترک کردند، اما ما ماندیم. چهار نفرمان سربه زیر و زبان بند آمده، فقط می‌توانستیم نگاه کنیم این صحنه‌های داغِ «داغ» را... مادر مجدد شروع کرد به نوحه خوانی. اقوام هم شروع کردند به گریه کردن، گاهی به خود می‌زدند و چنگ بر زمین می‌کشیدند. یکی از دوستان بلند شد و کنار مادر نشست و در گوشش از صبر و تحمل زمزمه کرد، اما بی‌حاصل بود، پرچم متبرک را آورد و در دامن مادر گذاشت، مادر مکثی کرد و صدایش از علی علی، به یا حسین(ع) تغییر کرد. همسر جوان که انگار بیشتر به خود آمده بود، از مبل بر زمین انداخت و صدای گریه‌هایش خانه را پر کرد. حق داشت! برای او که در چهل روز اخیر، یک لحظه را برای سلامتی همسرش از دست نداده بود و عاشقانه و صبورانه ثانیه‌های سخت ندیدن را برای دیدنی معجزه گونه گذرانده بود، این غم بزرگ بود و باور نکردنی. اما ته قلب همه‌مان، به رسم مکتب عاشورا، به رفتن علی با «شهادت» تسکین می‌یافت. همان راهِ رسیدنی که آرزوی خوبان و صدیقین روزگار بوده و جز بندگان خاص و خالص، کسی نمی‌تواند به این رمزینه الهی نزدیک شود. و اینک خداوند این مدال افتخار را بر گردن علی و خانواده‌اش انداخته بود و قطعا در این کسب فیض، نقش همسرش باید از دیگران برجسته‌تر باشد. پس از دقایقی برخاستیم و بعد از خداحافظی با اهل منزل روبه‌روی «شیرین» قرار گرفتم. بسیار مودب در میانه این شوک بزرگ، تمام قد ایستاد. در آغوشش گرفتم، غریبه‌ای که انگار سالها می‌شناختمش! به مانند دو دوست یکدیگر را بغل کردیم. صورتم را به صورتش چسباندم. داغ داغ بود! درست مثل آدم تب‌دار! لحظه‌ای به یاد تجربیات داغدیده‌های قبلی افتادم که دست و رویشان از خبر عروج عزیزانشان یخ می‌شد! از تعجب در گوشش گفتم: «چقدر داغی؟» و او با تکان داد سر، حرفم را تایید کرد. با زبانی اَلکن دلداریش دادم و زودتر از دیگران خودم را که از غصه لبریز شده بودم، به بیرون خانه رساندم. هنوز گونه‌ ام از تَبش می‌سوخت. «شیرین» از خبر فراق فرهادش تب کرده بود؟ یا این عشق «علی» بود که در رگ‌هایش می دوید؟ روایت خبر شهادت بسیجی مخلص علی کباری به خانواده پنجشنبه شب ۲۴ مرداد ماه ۱۴۰۴ ✍ طهورا کاشانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
شهادت بادا دو بار جراحی کرده بود تا بتواند بدنش را از نجاست ترکش‌های اسرائیلی پاک کند. دیدن ما بدون عباس دنیای درد بود روی دردهایش. مدام بغضش را قورت می‌داد. کافی بود یکبار پلک بزند تا سیل اشکهایش پهن شود روی صورتش. سرش را پائین نگه می‌داشت تا جای خالی عباس را کنار ما نبیند. بهانه‌ای می جست تا باران اشکش را کنترل کند. به خانمش گفت: اون کتاب رو میاری؟ صفحه اول کتاب را باز کرد. لبخند تلخی زد و گفت: بخاطر این کتاب با عباس دعواها داشتیم. ببینید چی نوشته برام. شروع کرد به تعریف آن شب: ناشنیده‌های آن شب را گفت و گفت و گفت تا رسید به لحظه وداع با عباس. تجمع چند نفره ممنوع بود. چهار پنج متر با ماشین فاصله داشتیم. ماشین رو زدند... بچه‌هایی که نزدیک ماشین بودند درجا افتادند... من و عباس کنار هم بودیم... یک لحظه سکوت کرد. با حسرت سرش را تکان می‌داد. انگار صحنه را می‌بیند و تعریف می‌کند. دوباره گفت: من و عباس کنار هم بودیم... افتادیم... دو متر باهم فاصله داشتیم. سلام های زیارت عاشورا را می گفت... اَلسَّلامُ عَلی الحُسَین... گفتم عباس خوبی؟ سالمی؟ بند بعدی سلام را داد. وَ عَلی عَلی‌ّبن‌ِالحُسَین رفیقم نفس‌های آخرش را می‌کشید و نمیتوانستم کاری کنم. وَ عَلی اَولادِ الحُسَین وَ عَلی اَصحابِ الحُسَین... سلام‌هایش را داد... درد زیادی داشتم. نمیتوانستم حرکت کنم. فقط صداهای نامفهومی به گوشم میخورد. شنیدم که می گفتند بدن عباس سرد شده... بدنِ سرد شده خبر از شهادت می‌داد... ابوالفضل اشک همه ما را درآورد ولی اشک نریخت. دوباره جلد اول کتاب را باز کرد و گفت ببینید جمله آخرش را ببینید شهادت چطور برای عباس بادا شد و برای من ماند تا روز مبادا... ✍️ سیدمحمد نبوی دیدار با همرزم شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
اللّهم سَدِّد رَمیهِم ساداتیم و نزدیک عید غدیر ماییم و یک عالمه کار. چند روز زودتر راهی خانه‌ی پدری می‌شویم. اما امسال خواهر برادرها دیرتر آمدند و من تنها ماندم. گردگیری و گرفتن تار عنکبوت‌ها که تمام شد، اتاق‌ها را جارو زدم. بعدازظهر افتادم به جان حیاط. خانه‌های روستایی تمیزکاری‌هایش با خانه‌های شهری خیلی فرق دارد. وقتی شلنگ آب را دستت بگیری، دلت هوس می‌کند همه گل‌ و درخت‌های باغچه را سیراب کنی. گرد و خاک که تمام می‌شود، دلت حال می‌آید از بوی دلچسب دیوارهای خیس کاه‌گلی. شستن حوض و تازه کردن آبش که تمام شد، رفتم سراغ پاک کردن شیشه‌ها. آخر شب بود و از خستگی دیگر نا نداشتم. مادرم که بنده خدا حال ندار بود و زودتر خوابش برد. من هم بالاخره زنگ استراحت زدم و رختخواب انداختم. سرم را که گذاشتم روی بالشت، جوری خوابم برد که تا صبح بی‌هوش شدم. صبح که بیدار شدم، طبق عادت رفتم سراغ موبایلم. خواهرم پیامک فرستاده‌بود؛ خبرارو دیدی؟؟ دلهره افتاد به جانم! یعنی چه خبر شده دم عیدی!؟ بیشتر که چت کردیم، تازه فهمیدم قضیه از چه قرار است! دم صبح چه خبرهایی بوده و من بی‌خبر ماندم! پیام‌رسان ایتا را که باز کردم، پشت ترافیک حجم سنگین اخبار ماندم. بی طاقت نگاهم قفل صفحه موبایل بود. عکس سردار باقری که باز شد، با دیدن واژه‌ی شهید، اشک از چشمانم سرازیر شد. یکی یکی اخبار شهادت سرداران و دانشمندان، توی صفحه‌های مجازی بارگذاری می‌شدند و من با چشمانی خیس آن‌ها را تماشا می‌کردم. یکباره قلبم لبریز غمی عمیق شد. امام زمان را زیر لب صدا زدم و گفتم؛خدایا چه عیدی شد امسال! قرار بود شادیانه‌های امسال از سال‌های قبل با شکوه‌تر باشد. لعنت به اسرائیل که عیدمان را خراب کرد. جمله‌ای به حق و قدیمی روی برگی از دفتر ذهنم خطاطی شد؛ «هرکه با آل علی درافتاد، ورافتاد.» بی شک خدا با پیروان فاتح خیبر، است و فتح نزدیک. درست است که اسرائیل به خونخواری عادت دارد، اما شیرمردان علوی هم از خوانخواهی دست نخواهند کشید. سال‌هاست مردم مظلوم فلسطین زیر بار ظلم یهودیان پست فطرت شکنجه می‌شوند. ظلم ظالم هیچ وقت بی جواب نمی‌مانَد. امروز ایران به فضل خدا گوشه‌ای از جنایت‌های این رژیم کودک کش را به خودشان می‌چشاند. غدیر هر چه باشکوه‌تر برگزار شد و انتقام سخت شروع. اجرای وعده‌ی صادق ۳ با ایام بیعت با مولا علی علیه السلام یکی شد. جنگ با تمام دلواپسی هایش در جریان است. جنگی که اسرائیل آغاز کننده آن بود و پایانش با خداست. اما دل مردم آرام است. آرامشی از جنس ایمان و توکل. صدای بغض آلود دخترک فلسطینی توی گوشم می‌پیچد. ؛ «اللّهم سَدِّد رَمیهِم» ✍️ فاطمه سادات مروّج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
وعده ایمان سهم تو از جنگ مردها بی‌مزد و منت همه جوره پای کارند برای امنیت مردم. بی آنکه خسته شوند باید دوازده ساعت با موتور گشت بدهند. در ایست بازرسی‌های ورودی و خروجی شهر با دقت عمل کنند. موارد مشکوک را شناسایی و کت بسته بفرستند جایی که باید بروند. اما زن‌هایند که مغزشان می‌تپد روی تک تک مسائل حاشیه‌ای. از دعا برای سلامتی جان مردها بگیر تا تهیه وعده خوراکی ناچیز. مردها یک طور سختی کار دارند در خط مقدم. زن‌ها طوری دیگر در پشتیبانی. لای پیچیدن نان و مخلفات فلافل، هرکس پیشنهاد مختلفش را مطرح کرد. _کاش به جای این‌همه خرده ریز یک‌ پلو‌قیمه دست و پا می‌کردند. _همه اش هم برنج خوب نیست. _ آخه این نون مینی به کجاشون می‌رسه؟چطور تا وقت سحر تو کوچه خیابون‌ها گشت بدهند؟ یا یک‌ لنگه پا پست بدهند؟ _مَردند و معده‌شون با ماها فرق داره. سنش به زیر بیست سال می‌خورد. هرکس که نمی‌دانست خیال می‌کرد بیست سال را پرکرده. از بس که بزرگ بزرگ فکر‌ می‌کرد و حرف می‌زد. اسم تک تک موشک‌ها و‌ تعداد عملیات‌های انجام شده را با رسم شکل بلد بود. شخصیت‌های نظامی را کامل می شناخت و برایشان غش و ضعف می‌رفت. برای شهدا طور دیگری هلاک می‌شد. وقتی شنید عده‌ای برای تدارک فلافل مخالفند رو به خانم بغل دستی‌اش کرد. به طوری که بقیه هم بی‌نصیب نمانند، گفت: «به خوردن یکی یا دوتا ساندویچ بیشتر که نیست. این مردهایی که ده دوازده روزه از کار و زندگی‌شون زدند پشتشون به چیزی دیگه گرمه. گرم‌تر از فلافل تند و تیز آبادان. اینها ایمان‌شون بالاست که اینطوری پای کارند!» کاشان؛کمک های مردمی به نیروهای بسیج ✍🏻ملیحه خانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
📖 اینجا، روایتگر ... جایی که هر روایت تکه‌ای از جان تاریخ است. 🌱 در روایتگر، ما روایت می‌کنیم تا فراموش نکنیم، تا از دل زخم، رویش ببینیم، و از دل رنج، راهی برای فردا بجوییم. ⬅️ اگر جستجوگر روایت‌های ناب، صداهای ناگفته و حکایت‌های پنهان هستید، ⬅️اگر به دنبال تریبونی برای انتشار روایت‌ها و نوشته‌های خود در زمینه تاریخ شفاهی هستید، ✨ به ما بپیوندید...✨ ⬅️ لینک عضویت در کانال روایتگر: 👉 @revayatgar_ir
زینبی دیگر... در کربلا،‌ وقتی خیمه‌ها سوخت، وقتی عباس نیامد، علی‌اکبر نیامد، حسین هم با فرق شکافته رفت، تنها یک زن ماند… و او، نه گریه کرد، نه فریاد زد. بلکه ایستاد و گفت:‌ «ما رأیتُ إلّا جمیلاً…» او زینب بود‌ و روایت‌گر خون‌ها، راوی لبخندهای آخر، نگاه‌های بدرقه، و صدای شهدا. و امروز، در جلسه دیدار خانواده شهید عباس آلویی، زنی دیگر ایستاده بود. زنی که نلرزید، نگریست. بلکه با لبخندی تلخ، با قامتی استوار، از همسرش گفت. از روزهایی که همسرش، رو به او کرده و از آرزویش برای شهادت گفته بود. از اینکه بَرات شهادتش را از کار خالصانه برای کنگره ملی شهدای کاشان گرفته بود. گفت از اینکه دخترش چقدر بابایی بود و حالا در فراق پدر هر چند با نگاه شهید، آرام است اما شب‌ها در تب دیدار پدر می‌سوزد. همسر شهید عباس آلویی از عشق او به ولایت گفت. از دیدار عوامل کنگره ملی شهدای کاشان با رهبر معظم انقلاب و حس و حال شهید در آن روز‌ها: «وقتی عباس‌آقا شنید قرار است تعدادی از عوامل کنگره به دیدار حضرت آقا بروند، چشم‌هایش برق می‌زد. اما با همان فروتنی همیشگی‌اش گفت انتظاری ندارم. به او گفتم یعنی واقعا انتظاری نداری که برای دیدار با حضرت آقا بروی؟! گفت خیلی‌ها هستند که مدت‌هاست زحمت می‌کشند حق آن‌هاست. من نمی‌توانم خودم اسمی از خودم ببرم... » همسر شهید ادامه داد، محکم‌تر از قبل، بی‌آنکه قطره اشکی گونه‌اش را بلرزاند: «یک روز آمد خانه. خیلی خوشحال بود. گفت وقتی اسامی نهایی دیدار عوامل با حضرت آقا را می‌نوشتند، کنارشان بودم. اسمی از من نبود. دلم شکست… فقط می‌خواستم در اتاقی که حضرت آقا در آن باشد، نفس بکشم، همین. و ناگهان یکی از بچه‌ها برگشت و گفت: "عه، اسم آقای آلویی جا مانده!" و انگار دنیا را در آن لحظه به من دادند…» آرام، با صدایی گرفته اما محکم ادامه داد: «با اینکه این دیدار برای او خیلی مهم و ارزشمند بود، بعدها وقتی فهمید که دوستی دلش می‌خواسته در این دیدار باشد و ناراحت شده، می‎گفت از او خجالت می‌کشم. کاش به جای من، او رفته بود...» حالا صدا لرزید… اما قامت هنوز استوار بود: «در آن دیدار، حضرت آقا به او لبخند زدند… حتی در لحظه آخر، یک لحظه بین آن همه آدم، دست عباس‌آقا را گرفتند. خودش می‌گفت: "همان لحظه برایم کافی بود… من دیگر هیچ نمی‌خواهم." و قبل‌تر از آن، خواب دیده بود. درست چند ماه پیش، قبل از نماز صبح، دیده بود حضرت آقا انگشتری به او داده‌اند. خودش می‌گفت: "حتماً شهید می‌شوم…" و ما را هم آماده کرده بود.» و حالا در میان جمع، در میان نگاه‌هایی پر از بغض و احترام، او – همسر شهید – از عباس می‌گفت، اما صدایش صدای زنی بود که از داغ نمی‌گوید، از باور می‌گوید. از آرزویی که محقق شد. و این‌چنین، زنی دیگر شد راوی یک عشق، یک آرمان و یک پرواز. ✍️ فاطمه صادق‌زاده حسن‌آبادی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan