گلپایگان مهمان دارد!
نت که وصل شد سری به ایتا زدم.
اطلاعیه : «پنج شنبه ۵ تیرماه گلپایگان مهمان دارد! مراسم تشییع پیکر پاک سردار سلامی در زادگاهش گلپایگان در ساعت ۹صبح برگزار میگردد.»
چند ماهی بود که خواهرم را ندیده بودم. از کاشان زنگ زد و گفت میخواهد با خانواده برای تشییع سردار بیاید و با ما هم دیداری تازه کند.
برای تشییع سردار سلیمانی هم تا کرمان رفته بود.
عصر چهارشنبه راهی گلپایگان شد.مشکی پوشیده بود و عزادار سردار.
ساعت ۱۸ : برنامه تشییع پیکر شهدای حماسه غدیر در روز پنج شنبه کنسل و به زمان دیگری موکول شد.
پنج شنبه ساعت ۲۰ : پیکر پاک سردار سلامی و چند تن از شهدای هسته ای روز شنبه در تهران آرام خواهد گرفت.
ما ماندیم و چشم هایی که به راه ماند.
✍️ فاطمه یزدانی
پنج شنبه ۵ تیرماه ۱۴۰۴/ گلپایگان
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
شهرضا
با افتخار ما هم شهید می دهیم.
از دیشب داشتم برای خارج شدن از منزل و شرکت در مراسم در ذهنم برنامه میچیدم:
_ تا علیرضا خواب هست میزنم بیرون، اگه بیدار بشه نمیذاره برم.
_ اگه زودتر بیدار شد چی؟! با خودم ببرمش؟ اونوقت که دیگه نمیتونم برای روایتنویسی تمرکز کنم. اگه آقاحجت همکاری کنه و نگهش داره ، عالی میشه، با خیال راحت میرم. امروز هم برای رفتن به سالن ،علیرضا رو بهش سپرده بودم، یعنی دوباره؟!
این فکرها در سرم جولان میدادند. همانطور که روی صندلی نظاره گر بازی علیرضا بودم ، آنها را بالا پایین میکردم.
صدای پدافندهای شهر، آهنگ پس زمینه ای شده بود که گوشم را نوازش میداد. از ایران قوی میگفت.
حالا صبح شده :
علیرضا خواب است پس اولین سناریو را اجرا میکنم. بعد از صبحانهای مختصر اسنپ گرفتم و راهی میدان هلال احمر شدم. شهر در امن و امان و زندگی در جریان بود. اما در میدان هلال احمر زندگی جور دیگری.
مادری روی ویلچر، با عکس فرزندش در دست رجزخوانی میکند. مردان مشکی پوش تا به هم میرسند همدیگر را بغل کرده و اشک می ریزند.
جمعیت هلال احمر و آتش نشانها همگی به مراسم آمده و عزادار رفیق سفر کردهشان هستند.
صوت نوحه و مداحیها حال آدم را دگرگون میکرد. از جزئیات شهادتشان چیزی منتشر نشده بود، برای همین در بین زنها چشم میچرخاندم تا یک آشنا پیدا کنم. من در شهرضا غریبم.
ناگهان یکی از همکارانم جلو آمد و سلام داد.
جزئیات را پرسیدم. گفت:« هر کس چیزی میگوید: گویا در مسیر مهیار سوار ماشین بودند که پهباد میزنند. منم درست نمیدانم.»
از حرفهایش متوجه شدم شهید میرمحمدی تازه دامادِ فامیلشان بوده.
با خودم زمزمه میکردم؛ شهادت هنر مردان بی ادعاست.
پیکر شهدا از راه رسید. حس و حالم عجیب بود. کسانی را میدیدم که می شناختم. اقوام و آشناهای شهدا تا دیروز در مدرسه یا همکارم بودند یا دانش آموزم، یا از دوستان همسرم.
جمعیت بیشتر و بیشتر میشد. انگار نه انگار که خورشید بر این پهنه پرتوان می تابد.
مداح گفت برات کربلای اربعین را در این قدمها که میگذارید از ارباب بگیرید. با امید حضور در پیاده روی حرم تا حرم ، زیر لب گفتم : السلام علیک یا حسین شهید.
یک لحظه به خودم آمدم. من اینجا چیکار میکنم؟
تکتک اینهایی که آمدهاند روایتگر این عظمت جمعیت هستند و به همه خواهند گفت از همدلی و حماسه این ملت.
گوشیام به صدا درآمد: کجایی؟
_در بین جمعیت ، نزدیک گلزار.
_با علیرضا اومدیم دنبالت.
فکر کنم ماموریتم برای امروز به اینجا ختم میشد. حالا وقت برگشتن به ماموریت مادری ام بود.
✍ رقیه وجگانی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
عباس واقعاً عباس بود
راوی؛ یکی از دوستان شهید عباس آلویی شهید حملات رژیم منحوس صهیونسیتی
خبر را که شنیدم غصه همهی وجودم را گرفت. برای عباس خوشحال شدم و برای خودم ناراحت. رفاقت ما برمیگردد به سالها قبل.
تمام خاطراتی که با عباس داشتم یکی یکی از ذهنم گذشت. با اینکه همیشه سرش توی لاک خودش بود، بین همه محبوب بود.
هیچ وقت دنبال پیدا کردن نقطه ضعف دیگران نبود. یکبار ندیدم پشت سر کسی حرف بزند. اگر گاهی حین کار از کسی ناراحت میشدم، میرفتم پیشش. تا لب باز میکردم به گله از آن شخص، مثل همیشه از آن لبخندهای زیبا میزد و میگفت؛ به دل نگیر. میگفت مطمئنی؟ از کجا معلوم اینجوری نباشه؟ از کجا معلوم خوب نشه؟ نظر نمیداد. آتش دلخوریها را شعلهور نمیکرد. اگر میخواست با کسی هم صحبت کند، تنهایی حرف میزد. توی مرامش نبود در جمع کسی را تحقیر کند.
کنترل رفتار داشت. نسبت با مسائل، با احتیاط رفتار میکرد. تحت تأثیر شرایط قرار نمیگرفت. جوگیر نبود. چه موقع عصبانیت چه وقتی خوشحال بود.
هر جا هرکس کار فرهنگی پیشنهاد میداد، برای انجامش پیشقدم بود. کار نداشت کی گفته، نمیگفت در شأن من نیست. تو چشم نبود. اهل خودنمایی نبود و خفا کار میکرد.
مثل خیلی از شهدا که وقتی شهید شدند تازه بقیه میفهمند چه شخصیتی داشته، ویژگیهای عباس هم بعد شهادتش بُلد میشود. غرور نداشت. اگر بیرون یا محل کار بچهها را میدید، همیشه زودتر پیشقدم میشد برای سلام و احوالپرسی. توی بحث کار میگفت اول شما. میدان میداد تا همه کار یاد بگیرند. حامی خوبی بود. هر کس کنارش بود، پیشرفت میکرد.
با اینکه مسئولیت داشت خودش را با نیروها یکی میکرد و با همه عیاق بود. دستودل باز بود. گاهی بچهها را مهمان میکرد. از خودگذشتگی زیادی داشت. اگر جایی حین مأموریتها میدید غذا کم هست، خودش را جایی سرگرم میکرد تا بچهها غذایشان را بخورند.
انعطاف پذیر بود و مسائل را از دید بقیه هم نگاه میکرد. اغتشاشات ۸۸ کاشان را یادم هست. درگیری که بود برای مأموران امنیتی گاهی درگیری لفظی ایجاد میشد.
اما عباس جوگیر نمیشد. میگفت؛ طرف شخصیت داره،
یه اشتباهی کرده. عقلی رفتار میکرد. صبر زیادی داشت. کاسهی داغتر از آش نمیشد. جهاد را از همه ابعاد میدید، نه یک بُعد.
کمتر حرف میزد ولی اگر حرف میزد، خوب حرف میزد. اهل شوخی و خنده بود اما توی همهی حالات تعادل داشت.
عباس کنترل خوبی به نفس خودش داشت. از دروغ بیزار بود. اگر به ضررش هم تمام میشد راستش را میگفت و اهل پنهانکاری نبود. کار که میکرد خالصانه بود. با همه چایی میخورد. رفیق باز نبود، ولی برای رفقایش احترام زیادی قائل بود.
عباس شجاع بود و نترس. اگر جایی بمب هم کار گذاشته بودند، نمیگفت نیروها را بفرستم، یا فلان. خودش بی باک اولین نفر میرفت در دل خطر. با آن قد بلند و رشیدش، عباس، واقعا عباس بود. اهل جا زدن نبود. دل و جرأت خوبی داشت. ادبش مثال زدنی بود. اهل خودبینی و خودخواهی نبود. خاکی رفتار میکرد. همیشه میگفت ما. من به زبانش نمیآمد. میگفت ما فلان کار را کردیم. فلان جا رفتیم. میگفتم عباس مگه تو تنها نبودی؟! جوابی نمیداد و مثل همیشه کنار چشمانش چین میخورد و با لبخند قشنگش دل آدم را میبُرد...
✍ فاطمه سادات مروّج
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
وعده ایمان
سهم تو از جنگ
مردها بیمزد و منت همه جوره پای کارند برای امنیت مردم. بی آنکه خسته شوند باید دوازده ساعت با موتور گشت بدهند. در ایست بازرسیهای ورودی و خروجی شهر با دقت عمل کنند. موارد مشکوک را شناسایی و کت بسته بفرستند جایی که باید بروند.
اما زنهایند که مغزشان میتپد روی تک تک مسائل حاشیهای. از دعا برای سلامتی جان مردها بگیر تا تهیه وعده خوراکی ناچیز.
مردها یک طور سختی کار دارند در خط مقدم. زنها طوری دیگر در پشتیبانی.
لای پیچیدن نان و مخلفات فلافل، هرکس پیشنهاد مختلفش را مطرح کرد.
_کاش به جای اینهمه خرده ریز یک پلوقیمه دست و پا میکردند.
_همه اش هم برنج خوب نیست.
_ آخه این نون مینی به کجاشون میرسه؟چطور تا وقت سحر تو کوچه خیابونها گشت بدهند؟ یا یک لنگه پا پست بدهند؟
_مَردند و معدهشون با ماها فرق داره.
سنش به زیر بیست سال میخورد. هرکس که نمیدانست خیال میکرد بیست سال را پرکرده. از بس که بزرگ بزرگ فکر میکرد و حرف میزد. اسم تک تک موشکها و تعداد عملیاتهای انجام شده را با رسم شکل بلد بود. شخصیتهای نظامی را کامل می شناخت و برایشان غش و ضعف میرفت. برای شهدا طور دیگری هلاک میشد.
وقتی شنید عدهای برای تدارک فلافل مخالفند رو به خانم بغل دستیاش کرد. به طوری که بقیه هم بینصیب نمانند، گفت: «به خوردن یکی یا دوتا ساندویچ بیشتر که نیست. این مردهایی که ده دوازده روزه از کار و زندگیشون زدند پشتشون به چیزی دیگه گرمه. گرمتر از فلافل تند و تیز آبادان. اینها ایمانشون بالاست که اینطوری پای کارند!»
کاشان؛کمک های مردمی به نیروهای بسیج
✍🏻ملیحه خانی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
خونهمون
- صدای پهپاده حتما! نکنه اینجا رو میخوان بزنن!
اینها را حبیب میگفت. بیست سال بیشتر نداشت. چوپان گله پدرش بود و به خاطر دزدها مجبور بود اکثر شبها را توی دامداری بخوابد.
علی گفت: «دِ عاخه، توی بیابون چی هست که بخوان بزنن. برو بگیر بخواب. اگر زدنی هم باشه، نطنز و اون ورها رو میزنن نه اینجا.»
علی، حبیب را کنار دامداری رها کرد. شب مهتابی بود و نیاز به چراغ نداشت. بیلش را انداخت روی کولش و ارام به سمت زمین پشت جاده رفت. یکی دو تا لت یونجه دیمی کاشته بود ولی توی این فصل باید اقلش دو، سه هفتهای یک آب بهشان می داد. توی این اوضاع بیآبی کاشان که آب کشاورزان را هم با کارت هوشمند سهمیهبندی کرده بودند، یونجهها هم شده بود قوز بالای قوز. چاره ای نبود. خرید علوفه خرجش سنگین در میآمد.
میگفتند تازه با این جنگ گرانیها توی راه است. علی میگفت با این گرانی و وضع و اوضاع مملکت جنگیدنمان باقیست! از زمانی که اسراییل به ایران حمله کرده بود یک هفتهای میگذشت. همین چند روز پیش گفتند کاشان هم چند شهید در یک ایست بازرسی داده است.
زمینشان چند کیلومتری تا مخزن سوخت و نیروگاه برق شهرک صنعتی فاصله داشت. خیلیها از این شهرک نان میخوردند ولی از چند روز پیش خیلی از شرکتها را دورکار کرده و تولید را کاهش داده بودند. امکان خرابکاری و انفجار بخش صنعتی هم بود و عقل سلیم حکم میکرد توی این اوضاع احتیاط کنند.
هر چه به زمین پشت ریگزار نزدیک میشد صداها شدت میگرفت. شک کرده بود ولی نمیخواست به روی خودش بیاورد.
پشت تپه یک وانت با چراغهای روشن ایستاده بود و دو سه نفری چیزی شبیه هواپیمای کنترلی بلند کرده بودند. میخواستند پست توزیع برق و مخزن سوخت نیروگاه برق شرکتهای شهرک صنعتی را بزنند وگرنه اینجا نبودند.
لحظهای هم فکر نکرد، گوشی را برداشت و زنگ زد: «الو حبیب، میخوان پهپاد بزنن تو نیروگاه برق شهرک صنعتی! الان نزدیک زمین ما، روبهروی پست توزیع برقاند. زنگ بزن به ۱۱۰، هر کی رو هم میتونی وردار بیار!»ا
حبیب با ده پانزده نفر فریادکنان و چراغ قوه به دست، سمت آنها میآمد. تا این اوضاع را دیدند، سریع پرندهیشان را نشاندند، سوار شده و در رفتند.
زنگ زده بودند ۱۱۰ و اطلاعات بسیج، وقتی رسیدند خبری نبود، گفتند: «اگر برگشتند و تفنگ دارید بهشان شلیک کنید! برای اینجا پست کشیک میگذاریم ولی تا آن موقع یکی دو روز خودتان اینجا را نگه میدارید؟»
علی گفت: «اینجا خونه و کار و زندگی ماست! معلومه که نگهش میداریم! نمیزاریم هر غلطی خواستند توی خونهمون بکنن و برن!»
چند تا از جوانها شبها نوبتی کشیک میدادند. اتاقک و پست نگهبانی بسیج که آنجا دایر شد، نفس راحتی کشیدند.
✍️ فاطمه صادقزاده حسنآبادی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
انفجار
پسر که داشته باشی باید عادت کنی به سر و صداهای غیر منتظره. الان میبینی آرامش برقرار است. اما تا پا توی آشپزخانه میگذاری، انگار جنگ جهانی به پا میشود. صدای داد و فریاد است که تا چند خانه آن طرفتر میرود.
از پشت اُپن آشپزخانه به هال سرک کشیدم: چی شده باز؟
محمد داشت کنترل را از امیر به زور میگرفت. حسین هم که زورش به محمد نمیرسد مثل همیشه کل عصبانیتش را خلاصه کرد توی صدایش. اگر جلوی زبانش را بگیرد، حداقل از برادر بزرگش کتک نمیخورد، اما خب...
علی را که دیگر نگویم. یا خودش را میاندازد وسط دعوا، یا از ترس جیغ میکشد، که انگار امشب نوبت جیغ کشیدنش هست.
صدا به صدا نمیرسید، رفتم مداخله کنم که آقای پدر کنترل را گرفت و قائله را ختم کرد.
قبلاً کنترل تلویزیون همیشه دست بچهها بود. اما این مدت چون بیشتر پیگیر اخبار بودیم، بدمان نمیآمد سر کنترل دعوا کنند. بلکه بتوانیم به این بهانه بزنیم شبکه خبر!
از همان فاصله زیرنویس را خواندم؛
تجاوز مجدد به سایت هستهای فردو. سخنگوی ستاد مدیریت بحران استان قم:
لحظاتی پیش دشمن متجاوز مجددا به سایت هستهای فردو حمله کرد. هیچ گونه خطر و تهدیدی متوجه شهروندان نخواهد بود.
گفتم: ظاهراً اسرائیل به بیچارگی افتاده و آمریکا به کمکش اومده.
حسین عصبانی شد و با لحنی طلبکار گفت: مامان چند نفر به یه نفر؟ خب ایرانم کمک بگیره.
همینطور که رختخواب ها را پهن میکردم، لبخند زدم و گفتم: ببین ایران چقدر قدرتمند شده که این مثلاً ابرقدرتهای پوشالی دنیا هم حریفش نیستن.
با حس غروری پسرانه حرفم را تایید کرد و سرجایش خوابید.
نیمههای شب بود که با صدایی شبیه انفجار از خواب پریدم! سراسیمه به همسرم گفتم؛ چی بود؟! نگاهی به گوشهی اتاق انداخت و گفت؛ نترس بادکنک علی ترکید. نفس راحتی کشیدم. یاد بادکنکهای مهد افتادم. مهد کودک حسینی که محرمها با برو بچههای بسیج راه میاندازیم. سال قبل یکی از بچهها ایدهای تازه داد. کلی بادکنک برای بچهها باد کردیم. روی نصف آنها نوشتیم اسرائیل و آمریکا، نصف دیگر هم شمر و حرمله و یزید. بچهها را یکجا جمع کردیم. میشمردند؛ ۳٫۲٫۱ با گفتن یاعلی سر سوزن را میکوبیدیم به بادکنکها. با صدای ترکیدنشان بچهها جیغ و هورا میکشیدند و فریاد مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل سر میدادند. ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم؛ مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل...
✍ فاطمه سادات مروّج
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از کاشیان | kashian
🌱 کاشیان
رونمایی و نقد و بررسی
فصلنامه روایتگر؛ ویژه نامه جنگ ۱۲ روزه
باحضور جناب آقای حاتم ابتسام
📆 زمان: دوشنبه ۳۱ شهریورماه ساعت ۱۹
🏢 مکان: خیابان علوی خانهٔ تاریخی رزاقیان حوزه هنری
*حضور برای عموم علاقمندان آزاد است.
🔸@kashian_ir
#نویسندگان #دورهمی_نویسندگان
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
قرار
بخش اول
وقتی برای بار اول فهمید باردارم، کلی ذوق کرد. ماه رمضان بود. بیمقدمه بُردَم سفرهخانه. وارد سفرهخانه که شدم، به مسئول آنجا سپرده بود به محض ورودمان کارش را شروع کند. با دیدن کیک و هدیه حسابی غافلگیر شدم. همیشه کارش بود. هر چقدر هم سرشلوغ بود، سوپرایز کردن ما یادش نمیرفت.
همان اوایل بارداری، قبل تعیین جنسیت با هم قرار گذاشتیم. محمدجواد گفت؛ اگر دختر بود انتخاب اسمش با من، اما اگر پسر بود تو اسمش را انتخاب کن. من عاشق اسم محمدامین بودم. بی برو برگرد همان را انتخاب کردم. محمدجواد هم نام زینب را مد نظر گرفت. عاشق اهلبیت بود. میگفت همیشه دلم میخواست اسم همسرم فاطمه باشد. حالا که خواسته ام برآورده شده، دوست دارم بچههایمان همنام بچههای حضرت فاطمه (س) باشند.
بیصبرانه منتظر به دنیا آمدن بچه بودیم. جنسیت که مشخص شد، مادرم هزینه سیسمونی را داد خودمان. بچه دختر بود و محمدجواد برندهی قرارمان.
دوتایی رفتیم بازار. با ذوق و شوق برای دخترمان خرید کردیم.
به روایت همسر شهید محمدجواد سیفایی
✍🏻فاطمه سادات مروج
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan