📚ششمین فصل نامه روایتگر
📌ویژه نامه شهدای خدمت
🗓بهار ۱۴۰۳
🖇تهیه شده توسط؛
دفتر ادبیات پایداری حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان
جهت تهیه با آیدی زیر در پیام سالن ایتا ارتباط حاصل فرمایید
@artkashan
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
🟡هرکاری براش بکنیم کمه!
📝بهقلم: سید محمد نبوی
📷عکس: ابوالفضل مبارز
برشی از روایتگر۶ | ویژه نامه شهدای خدمت
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
🟡ابراهیم ها!
📝بهقلم: زهرا زارعی
📷عکس: زهرا اشرفی
برشی از روایتگر۶ | ویژه نامه شهدای خدمت
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
🟡خستگی ناپذیر!
📝بهقلم: آمنه بهروزی
📷عکس: حمید رضاحاجی
برشی از روایتگر۶ | ویژه نامه شهدای خدمت
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
چقدر شما آشنایید
چقدر شما آشنایید؟
چقدر دیدمتان؟
عکس هاتان را هرچه بیشتر برانداز میکنم بیشتر به این یقین می رسم قبل از شهادت یک جایی دیدمتان! ولی هرچه این ذهن کند را تیز میکنم و خاطراتم را میچِلانم یادم نمیآید دقیقا قبل از اینکه گرگ صهیون به جانتان بیفتد کجا باهم چشم در چشم شده ایم...
شاید در صف نانوایی باهم توی نوبت بوده ایم!؟
شاید همانطور که کنار هم، پشت باجهی داروخانهای منتظر نسخههامان بوده ایم برای وضعیت دارو باهم اختلاطی کرده ایم!؟
شاید توی بانکی خودکارتان را قرض گرفته ام تا فیشم را پُر کنم!!
یا پشت چراغ قرمز یک چهارراه پنجرههای ماشین هایمان موازی شده!
شاید هم وسط سایهروشنهای هیئت اشکتان برق زده و نور صورتتان را دیدهام!
اصلا نکند توی مسیر اربعین یا ....؟
اووووه چقدر شاید و نکند و احتمالا گفته ام این چند روز...
ولی یک جایی و یک وقتی دیدهامتان!
چشم ها دروغ نمی گویند...
دل ها الکی گواهی نمی دهند...
این حس رفاقت که در صورت و نگاه شماست خیلی آشناست برایم.
جالبش میدانید کجاست؟
از هرکس پرسیدم همین طور است... دل آنها هم همین گواهی را می دهد. چشم آنها هم همین خاطرهی موهوم را باشما دارد.
شاید باورتان نشود ولی با عکس محسن حججی هم همین حس را داشتیم با مصطفی صدرزاده با همین شهید آرمان خودمان...
ما شما را کجا دیده ایم که اینقدر آشنایید؟!
ما باهم کجا بوده ایم که اینقدر احساس صمیمیت می کنیم باشما؟!
چرا اینقدر دلمان برایتان تنگ است؟
کجا بودید آخه که یکهو اینقدر دوستتان داریم؟
چطور است که بچههایتان را اندازه بچههای خودمان دوس داریم؟حتی شاید بیشتر که اینجور از گریهشان جگرمان به آتش است!؟
چرا زانوهامان از توو می شکند اگر خانوادهتان بغض کنند یا شانه هایشان نجیب زیر چادرشان بلرزد؟
امروز رفتم پیش شیخ حسین کمی بنوشمش، قاطی حرفهایش معما را حل کرد...
گفت هرکس عاشقیاش را باخدا معامله کند، خدا قول داده مهرش را بیاندازد به دلها، محبتش را پخش کند بین همه که دوستش داشته باشند...
حالا هرچه عاشق تر، این محبت عمیق تر می شود و واگیردارتر...
این را که گفت مویرگهای چشمهایش سرخ شد،لای مژه هایش شبنم نشست و قطره ای غلطید تا توی ریش های سفیدش و گفت:
برای همین ما برای حسین می میریم چون عاشقی را جوری با خدا تمام کرد که شد سید و امام هرچه قتیل وشهیدعشق 😭
✍🏻 محمد قاسمزاده
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan