🟡خستگی ناپذیر!
📝بهقلم: آمنه بهروزی
📷عکس: حمید رضاحاجی
برشی از روایتگر۶ | ویژه نامه شهدای خدمت
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
چقدر شما آشنایید
چقدر شما آشنایید؟
چقدر دیدمتان؟
عکس هاتان را هرچه بیشتر برانداز میکنم بیشتر به این یقین می رسم قبل از شهادت یک جایی دیدمتان! ولی هرچه این ذهن کند را تیز میکنم و خاطراتم را میچِلانم یادم نمیآید دقیقا قبل از اینکه گرگ صهیون به جانتان بیفتد کجا باهم چشم در چشم شده ایم...
شاید در صف نانوایی باهم توی نوبت بوده ایم!؟
شاید همانطور که کنار هم، پشت باجهی داروخانهای منتظر نسخههامان بوده ایم برای وضعیت دارو باهم اختلاطی کرده ایم!؟
شاید توی بانکی خودکارتان را قرض گرفته ام تا فیشم را پُر کنم!!
یا پشت چراغ قرمز یک چهارراه پنجرههای ماشین هایمان موازی شده!
شاید هم وسط سایهروشنهای هیئت اشکتان برق زده و نور صورتتان را دیدهام!
اصلا نکند توی مسیر اربعین یا ....؟
اووووه چقدر شاید و نکند و احتمالا گفته ام این چند روز...
ولی یک جایی و یک وقتی دیدهامتان!
چشم ها دروغ نمی گویند...
دل ها الکی گواهی نمی دهند...
این حس رفاقت که در صورت و نگاه شماست خیلی آشناست برایم.
جالبش میدانید کجاست؟
از هرکس پرسیدم همین طور است... دل آنها هم همین گواهی را می دهد. چشم آنها هم همین خاطرهی موهوم را باشما دارد.
شاید باورتان نشود ولی با عکس محسن حججی هم همین حس را داشتیم با مصطفی صدرزاده با همین شهید آرمان خودمان...
ما شما را کجا دیده ایم که اینقدر آشنایید؟!
ما باهم کجا بوده ایم که اینقدر احساس صمیمیت می کنیم باشما؟!
چرا اینقدر دلمان برایتان تنگ است؟
کجا بودید آخه که یکهو اینقدر دوستتان داریم؟
چطور است که بچههایتان را اندازه بچههای خودمان دوس داریم؟حتی شاید بیشتر که اینجور از گریهشان جگرمان به آتش است!؟
چرا زانوهامان از توو می شکند اگر خانوادهتان بغض کنند یا شانه هایشان نجیب زیر چادرشان بلرزد؟
امروز رفتم پیش شیخ حسین کمی بنوشمش، قاطی حرفهایش معما را حل کرد...
گفت هرکس عاشقیاش را باخدا معامله کند، خدا قول داده مهرش را بیاندازد به دلها، محبتش را پخش کند بین همه که دوستش داشته باشند...
حالا هرچه عاشق تر، این محبت عمیق تر می شود و واگیردارتر...
این را که گفت مویرگهای چشمهایش سرخ شد،لای مژه هایش شبنم نشست و قطره ای غلطید تا توی ریش های سفیدش و گفت:
برای همین ما برای حسین می میریم چون عاشقی را جوری با خدا تمام کرد که شد سید و امام هرچه قتیل وشهیدعشق 😭
✍🏻 محمد قاسمزاده
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
عکس شهدا
_خانم ببخشید سلام .این پوستررا ازکجا گرفتید ؟
_ خانم جوانی بین زنها پخش میکرد؛ از اونطرف برو می بینیش.
نگاهم را به جهتی که نشان داد، چرخاندم. تندوسریع راهی ازبین جمعیت بازکردم وجلو رفتم .
جمعیت زیادی برای تشییع شهدا آمده اند. خانمها یک ضلع میدان ۱۵ خرداد و ابتدای خیابان شهرداری پشت سر ماشین تبلیغات مراسم،تجمع کردهاند با پرچمهای ایران وعکس سرداران شهید سلامی، حاجی زاده، باقری و شهدایی که داشتیم برای تشییع شان می رفتیم.
عکسها با رنگ و آب زیبا روی دستها بلند اند . هنوز باورم نمیشود که سردارها شهید شدند. دلم را بغض عمیقی میفشارد و اشکم شره میشود .چه روز و شبهایی که بر شانههای امنیت این مردهای باغیرت آسوده خاطر زندگی کردیم و خوابیدیم.
بالاخره کمی جلوتر خانم توزیع کننده تصاویر رادیدم. یک پوستر از عکس ۶شهید را ازش گرفتم؛ مانند گرسنهای که نان از کسی میقاپد .خوشحال و راضی به جمعیت پیوستم .فریاد یاحیدر بلند شد. اطلاع دادند الان پیکر شهدا را میاورند .لحظه کوتاهی نگذشته بودکه شهدا را آوردند .
یا حیدر . یاحسین .
اگر سنگر شکن دارید ما خیبر شکن داریم .
مرگ برآمریکا مرگ براسراییل.
هرطور بود خودم را به ماشین تابوت شهدا رساندم و ازشان حاجتم راخواستم . راه را باسیل خروشان مردم تا خیابان امام ادامه دادم. به امامت امام جمعه حاج آقا حسینی بر پیکر شهدا نماز خواندیم.
درطی مسیر علت اینکه به این شهدا علی اکبرهای خامنه ای میگفتند رافهمیدم.بدن شهدا آنقدر تکه پاره بوده است که...
سرم گیج میرود و لبانم از شدت گرما خشک است. شعر ظهر عطش چاووشی را زمزمه میکنم. کم آوردم. دیگر دارالسلام نمیروم .از تحمل مردم تعجب کردم. وارد مغازه میشوم. چیزی بخرم تا حالم بهتر شود . زنگ میزنم آژانس تا مرا به خانه برساند.
در خنکای خانه روی مبل رها میشوم .لحظاتی بعد گویا نور به چشمهام برمیگردد .دستهایم پی چیزی میگردد .
خدای من؛ عکس شهدا کو .؟ گریه ام میگیرد .کجا جا گذاشتمشان؟
بی اختیار روضه خوانده شده در مراسم برایم تداعی میشود. وقتی حضرت زینب (س) دراوج تشنگی و مصیبت دنبال حسیناش میگشت؛
گلی گم کرده ام میجویم اورا
به هرگل میرسم میبویم اورا.
✍🏻فریبا شادی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
بسم الله الرحمن الرحیم
📍من تا حالا مراسم وداع با شهدا را ندیده بودم. مثل خیلی از آدمهای دیگر این دنیا؛ اما این بار دعوت شدم تا روایت این وداع را بنویسم. حوالی ۹ شب خودم را رساندم دارالسلام گلابچی.
📍 ۸ شب بود. به گمانم ردی که از نور و رنگ در آسمان دیدیم همان رد پرتاب سجیل معروف بود. همان سجیلی که ایران و یمن و لبنان و عراق و فلسطین و اردن لذتش را میبرند و برخی دیگر از وحشت، ماستشان را کیسه میکنند. اما سجیل و خرمشهرو فتاح و ... روشنی چشم ماست. میوههای تلاشهای حسن طهرانی مقدم.
📍خلاصه که رسیدیم دارالسلام. یک ساعتی طول کشید تا مراسم شروع شود. با محمدعلیپور این پسر همیشه در صحنهی خانوادهی حوزه هنری، به زیارت چند تا از قبور شهدا رفتیم. قصه برخیشان را برایم تعریف کرد. چه قصههایی، چه شنیدنی، چه ستودنی، چه غریب.
📍مراسم شروع شد. خانوادهها یکی یکی میآمدند. مادران شهدا را میشد به راحتی تشخیص داد. همانها که خمیدهتر بودند و بیشتر دل تسلی میگرفتند. تابوتها وارد سالن شد:
شهید عباس آلویی
شهید محمدجوادسیفایی
شهید سید ابوالفضل اجتهد
شهید مرتضی ابن الرسول
شهید محمد جعفری و همسرش
📍صدای مداح که بلند شد، انگار که باروت جماعت دنبال جرقه بود. او روضه میخواند و صدای گریهها بلند شد. مردها با صدایی آهسته تر و زن ها بلندتر؛ اما من چشمم دنبال تابوت مردی بود که وقتی با او حرف میزدی ناخودآگاه در تو حس احترام را بر میانگیخت. مردی که رد نگاهش احترام داشت و مهربانی و تلاش. "شهید عباس آلویی". حیف می شد اگر به جای شهید، کنار اسمش مرحوم مینشست. اصلا به نظرم برایش اُفت داشت.
📍پیکرها که وارد سالن شد، ناخودآگاه به زبانم جاری شد: نظامی آوردند. در قواعد جهانی جنگ، کشتن نظامیها با غیرنظامیها فرق دارد. زدن مراکز نظامی با غیرنظامی فرق دارد. لعنت به قواعد مسخرهتان که بوی تهوعآور استعمار حتی در لابه لای قواعد جنگیتان هم پیچیده.
📍نظامی ها قلب نداشتند؟ همسر و فرزند نداشتند؟ در شرایط جنگی فرق نظامی و پزشک و تولیدکننده و فروشنده و ... چیست؟ اصلا کدام نظامی؟ بین نظامی ما با شما کیلومترها فاصلهی معنایی است. نظامی ما به سودای کشورگشایی حاکمان، هزاران کیلومتر آن طرفتر وطنش در قارهای دیگر حضور ندارد. دستش به خون و ناموس کشور دیگر آلوده نیست. کدام نظامی؟
📍خلاصه که پیکر نظامیها را آوردند. من دوست داشتم لحظهی ورودشان سرود ملی پخش میشد. آهنگ فتح خرمشهر در سالن میپیچید؛ اما مداح دوست داشت روضه بخواند. با سوز بخواند و بسوزاند.
📍از سر و روی پدر یکی از شهدا صلابت و صبر و آرامش میبارید. مادر دیگری بیقراری میکرد. زیاد. حق داشت. چه کسی میتواند حس مادری را بفهمد که تنها فرزندش را از دست داده. مادر یکی از شهدا تنها فرزندش را از دست داده بود. اصلا من همیشه با کوچک نشان دادن غصهی مادران شهدا کنار نیامدم.
📍اینکه پدر و مادر و همسر شهید را جوری نشان بدهیم که انگار با رفتن جگرگوشهشان آب از آب تکان نخورده. خیلی وقتها با روایتهایی که از خانوادههای شهدا شنیده بودم بیشتر از آنکه حس شجاعت درک کنم، حس بیخیالی فهیده بودم؛ اما این نالهها، این فریادهای جگر سوز، چیز دیگری میگفت. این چهره هایی که رنگ به رو نداشتند.
📍آدمها که میروند، جایشان همیشه خالی میماند. حالا هر قدر آدم سفرکرده، عزیزتر باشد، مهربانتر باشد، قد و قوارهی آدمیتش بلندتر باشد، جایشان تا ابد نه تنها خالی است، که جگر سوز میشود؛ اما، خانواده های شهدا، صبورترند.
📍آنها میدانستند مردانه تربیت کردن و مردانه زندگی کردن، مرگ مردانه در پی دارد. آنها فقط صبورترند. همسری کنار تابوت شوهرش دست به سر و گوش دختر هفت هشت سالهاش میکشید و میگفت: "ببین روی پرچم چی نوشته، نوشته شهید عباس آلویی. تو از این به بعد دختر شهیدی. بابا شهید شده. به بابا و خودت افتخار کن".
📍او هم میدانست این شوهر افتخار کردنی است. اصلا آدمی که نترسد، برای همه افتخار به همراه میآورد. فقط شجاعت که نیست. شجاعت و تهور همان موج کوچک اولی است که در آب ایجاد میشود و دامنهاش هی بزرگ و بزرگتر میشود. میشود، خالی نکردن میدان، پیگیری، به سر انجام رساندن کار.
📍از رفتارهایی که در بعضی از مجالس عزا دیده بودم خبری نبود. حس سوگ در دیگر مجالس عزا موج میزند. اما این جا سوگ و سوگواری نبود. چند نفر از این شهدا حتی مادران و پدرانشان هم سنی نداشتند چه برسد به همسر و فرزندانشان. مجلس رنگ و بوی عزا نداشت.
📍دلشکستگی داشت. غم داشت؛ اما خروش آدمها از هر چیزی بیشتر بود. در کدام مجلس عزا برای متوفی میخوانند: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"؟ در فقدان این آدمها در دنیای ما این چنین خواندند. اینجا متوفی فرق داشت، عزا فرق داشت. عزاداری فرق داشت.
واقعیت این بود که: "اصلا حسین جنس غمش فرق می کند".
✍ سهیلا ملکمحمدی
🆔 @honarkashan
کنج خرابههای شام
میان سیل جمعیت ایستادهبودم. آرام آرام پشت سر پیکر شهدا قدم برداشتم. عکس شهدا جای جای جمعیت میان دست مردم به چشم میخورد. مداح یکی یکی اسم شهدا را میخواند. رسید به نام شهید خشاپور. از رقیه سه ساله اش گفت و دل ها را برد کنج خرابههای شام.
یاد حرف دوستم افتادم. برادرش سپاهی است. میگفت امسال روضهی حضرت رقیه (س) را با تمام وجودم درک کردم. گفتم چطور؟
گفت: آتش بس که شد، بعد از یک دنیا چشم انتظاری و دلواپسی برادرم احمد از مأموریت آمد. تا مدتها دخترکش زهرا یک دقیقه هم از او جدا نمیشد! حتی اگر از این اتاق میرفت اتاقی دیگر، چشماش پر میشدند از اشک. با نگرانی بابا بابا میکرد و دنبالش میگشت. با اینکه سلامت برگشته باز هم دلهره دارد از دستش بدهد. اینجور وقتها تا بغلش نکند، آرام نمیگیرد. من که با دیدن بیقراریهایش اشکم درمیآید.
کسی چه میداند کنج خرابهها به قلب زینب سلام الله چه گذشت.؟
نمیدانم این روزها دختران شهدا، وقتی بهانهی بابا میگیرند، چگونه آرام شان میکنند؟
✍ فاطمه سادات مروّج
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
جای شما خالی
تا وقتی دوست و آشنای شهید باشند جا برای غریبهها نیست. عقب ایستادم.
آقای مداح گفت:« رفیق رفتی به سلامت! ولی رفقا دلشان دارد میترکد. آی مردم شهید هم با شهید فرق میکند. شهیدی که قاتلش اسرائیل باشه خیلی غبطه داره ها!»
یکی از رفقای شهید درِ گوشی به مداح گفته بود:« بالاسر رفیق شهیدم روضه تحیّر بخوان. من جا موندم .دو دقیقه موقعیتم را ترک کردم. تا برگشتم همهشون رفته بودند.»
هجوم جمعیت بردندم عقبتر. پایم گرفت به تابوت شهید. همین چند دقیقه قبل روی شانههای شهر، روان میچرخید. هر کس به نیت تبرک به تابوت و پرچمش دست میکشید.اما الان مثل یک تخته پاره افتاده این پشت مشتها.
توی همین فکرها خیره بودم به تابوت که خانمی جلوی تابوت سبز شد. دستش را به همه جای تابوت مالید و روی قلب و صورتش کشید.
نمیدانم دستش بوی شهید میداد. بوی کربلا یا بوی شهادت. مداح میگفت:« بیست روز میشه که شهید آلویی از کربلا برگشته.»
انگار زن به فتح بزرگی رسیده بود. قلبش خنک شد و دیگر گریه نمیکرد.
تقلید کار بچههاست. تا خواستم بروم جلو و مثل همان زن دستی روی تابوت بکشم، پسرک از راه رسید.
هر چه زور میزد پاره نمیشد.
_میخوای چیکار کنی؟
انگار سوالم حواسش را پرت نکرد که جوابم را بدهد.
جلوی مردی را گرفت و گفت: «میشه این تکه پرچم را برام بکَنی ؟»
پرچم از اول مراسم داشت شهادت میداد برای چه به دیوارههای چوبی منگنه خورده. ولی هر کس از راه رسید تار و پود برایش نگذاشته بود.
این ته مانده قسمت پسرک شد.
سوالم را دوباره پرسیدم.
_برای چی میخوای ؟
_ میخوام بزنم به دیوار اتاقم. هر موقع نگاهم بهش افتاد یادم بیاد پرچم شهادت همیشه بالاست. خدا کنه منم اینطوری پرچم پیچ بشم.
ته دلم خالی شد. من کجای این دنیام و این پسرک کجا؟ چقدر جای آنهایی که دنبال شهادتند توی این چهار تا تیر و تخته پرچم پیچ خالیه.
✍🏻ملیحه خانی
تشییع شهدای مبارزه با اسرائیل
کاشان ؛ پنج شنبه ۲۹خرداد
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روضه های ارباب
به عکسش خیره بودم و حرفهای همسر شهید دهقان را توی ذهنم حلّاجی میکردم.
میگفت همرزم آقامهدی بود و طالب شهادت. واژهی شهید زنده را برایش به کار برد. از مهر و محبتش گفت و کار راهاندازیش.
هرچه بیشتر میگفت عطشم برای دانستن بیشتر میشد. چشم از قاب عکسش گرفتم و دوختم به جمعیت. همه با مداح نوحه گرفته بودند.
امروز هرکدام از شهدا پلی شدند به روضههای اربابشان سیدالشهدا. نوبت که رسید به یاسر، پای روضهی شیرخوارهی حسین آمد وسط. مردم به یاد طفل رباب، برای طفل شیرخوارهی شهید اشک ریختند و صدای لالایی بلند شد. اما روضهی علی اصغر اینجا تمام نشد. وقتی رسیدیم گلزار موقع دفن شهدا دوباره نام طفل شش ماهه آمد. اما اینبار جوری دیگر. این بار صحبت از قد رشید عباس وار شهدا قبل شهادت بود و پیکر کوچک علی اصغر وار الانشان!
✍️ فاطمه سادات مروّج
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
کلاس جنگ خیارفروش...
چند روزی هست نیومدی خیار بخریا! حواسم بهت هست. حالا اسرائیل حمله کرده که کرده، تو نباید خیار بخری؟ چند کیلو بریزم؟ اِ اِ اِ اصلا حواسم نبود. چرا مشکی پوشیدی؟
از اردیبهشت تا هر موقع خیار برداشت کند با یک پراید مشکی درب و داغونی که آئینه طرف شاگردش افتاده و چراغ راهنماهای عقبش خالیه، میاد سرِ خیابان و پاکت پاکت خیار به خلق الله میفروشد. از آن آدمهای داش مشتی با کلی تتو روی دست و بازوهایش که بعد از اینکه خیارها را وزن کرد نیم کیلو سالادی اشانتیون میذاره روش.
خم شده بود و با دوتا دستش خیارها را از پاکت خیاری بر میداشت و می ریخت توی نایلونی که دست من بود.
«مشکی پوش عزای دوستمم. چند روز پیش شهیدش کردند»
همانطوری که خم بود نگاهش را سمت من چرخاند و خیارهایی که توی دستش بود را برگرداند توی پاکت، کمرش را صاف کرد و گفت:« این آشغال ترسو جنگ کردنم بلد نیست. اگه مردی از همون قبرستونی که هستی موشک بنداز ببینیم میتونی بزنی یا نه. جنگ یعنی از این ور دنیا موشک بزنی بره اون ور دنیا تازه قبلش هم بهت بگن که قراره کجاتو بزنم. فک کرده با این اسباب بازیها(منظورش ریزپرندهها بود) آدم بکشه اسمش جنگه؟ خدا رحمت کنه دوستت رو. تو هم برو مشکیت رو دربیار. دوره جنگِ با صدام هر کی شهید می شد مشکی نمی پوشیدند.»
🖌 سیدمحمد نبوی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
به وقت بزرگ شدن
اینجا همان جایی است که فقط افراد انتخاب شده حق آب و گل دارند .نمی دانم چه شده بود که رخصت حضور در میان مردم و بدرقه ی انتخاب شدهها را داشتم .
وقتی به در ورودی گلزار رسیدم چشمانم محو مردانی با لباس نظامی و سپاهی شد که با ابروان درهم کشیده و دستهای مشت کرده به انتظار علی اکبرهای خامنه ای تمام قد ایستاده بودند.
در میان هجوم اشک فراق ،اشک شوقی حاکی از غرور برادرانم ،مرا به وجد اورد . خانم مسنی که شاهد صحنه بود. همچنان که به راهش ادامه میداد با لهجه کاشونی گفت: «خدا عوض خیردو بدهَ ،خدا سِلومتی به خوددو و خونوادادو بچادو بدهَ ...علی نگهداردو باشَ ...» و رد شد .
هنوز جلوی در گلزار به انتظار ایستادیم تا شهدا بیایند. چشمم به بوته ای در وسط بلوار شهدا ،روبه روی گلزار خیره شد که تکان می خورد. درست بوته ی کنار تیر برق . دستان کوچکی برگهای خاردار بوته را کنار می زد و تقلا می کرد راهی از وسط بوته برای خودش باز کند تا بیاید به طرف در ورودی گلزار. راه با دستهای مادرش بازشد .بلند گفت: دیدی بلدم! حالا دستت را بده از خیابان رد شویم .مادر همچنان دست پسرش را داشت.
با گفتن این جمله ،دستانش را کمی شل کرد تا پسر، بزرگیاش کم نشود .
رسیدند. علی اکبرها را میگویم. دست مردم بالا رفت تا گوشه ای از تابوت را بگیرند. فرقی نمی کرد بچه یا بزرگ ،جوان یا پیر همه دستشان بالا بود تا پای قبر.
موقع تلقین خواندن همه ساکت بودیم . من کمی عقب تر، به جمعیت نگاه می کردم. هوا گرم بود. مخصوصا در آن ساعت صبح، که دو ساعتی مانده تا ظهر هوای کاشان بیشتر شرجی میشد.
به کالسکه ی نوزادی برخوردم که در سکوت تلقین ، با چشمهای کودکانه اش، ما بزرگترها را رصد می کرد. شاید دنبال چراهای ذهنش بود. کودک را زیر نظر داشتم اما همچنان چشمانش دنباله ی مردمی را می دید که برای بدرقه ی انتخاب شدگان آمده بودند.
آری ! به وقت بزرگ شدن. دیدن بهتر از شنیدن است، حال چه نوزاد باشی چه پیر.
✍راضیه غلامرضازاده
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
وعده ی دیدار،
آخرین دیدار، فرا رسیده...
امروز بوی پیراهن یوسف تمام شهر را فراگرفته. همه جا حرف رسیدن یوسف هاست...
مسیری را بسته اند، باید پیاده بروم تا به شروع مراسم برسم. مسیری که بارها و بارها در چشم بهم زدنی طی کرده ام حالا شده جاده ابریشم...
چرا نمیرسم؟؟!!
چرا جمعیت اینقدر دور است؟؟!!
نفس کم می آورم. تشنگی امانم را بریده.
هرچه بیشتر پیش میروم، کمتر میرسم.
جان میکنم برای رسیدن.
ندایی درونم شعله می کشد:
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ...
جمعیت موج می زند.چشمم اما دنبال ماشین حامل شهداست.
چقدر دور!!
چقدر دست نیافتنی!!
نمی توانم! اگر نزدیک نشوم، همینجا جان می دهم. از جمعیت خارج می شوم و با سرعت، موازی ماشین حامل میشوم.
سیل جمعیت امکان دسترسی به تابوت را غیر ممکن کرده. به چشمانم امان نمیدهم، اگر نبارند، لاجرم دق خواهم کرد.
چه خوب گفته اند: دل ها زمانی که پر می شوند از چشم ها سرازیر...
هرچه پیشتر می رویم، جمعیت بیشتر می شود و امیدم نا امیدتر...
زیر لب می خوانم:
ما قَطَعْتُ رَجآئي مِنْكَ.
آفتاب سوزان، هوا گرم و دل هایمان سوخته است.
نماز می خوانیم بر پیکرها...
چه نمازی!!!!
وَ أَقِمِ الصَّلاهَ لِذِکْرِی
حتما این شهدا تجسم کامل یاد خدا هستند. خاطرم نیست تا به حال بر شهیدی نماز خوانده باشم؟؟!!
عجیب می چسبد نمازی که بر پیکر عزیز شهیدت بعد از روزها چشم انتظاری می خوانی...
به سمت اتوبوس ها میروم. ناگهان مسئولی را می بینم، با خودم میگویم از ایشان خواهش کن راهی برای خانم ها باز کنند تا به تابوت شهدا دسترسی داشته باشند.
در برزخ گفتن و نگفتن نگاهم به ماشین حامل شهدا گره می خورد. سمتی را برای زیارت زنها خالی کرده اند.
قدم هایم یسارعون الیه
چشمانم ینظرون الیک
و
گوش هایم یسمعون الیک...
یقین دارم اف ۳۵های لعنتی هم نمی توانند مرا از این مسیر برگردانند.
دستم را به تابوت شهید میرسانم.
خدایا هرکدامشان یک روضه ی مجسم هستند، کجا درنگ کنم؟
مغز و زبانم از کار می افتند و تمام وجودم اشک می شود. دستان بی جانم شفا می گیرند. لختی نمی گذرد که سور و ساتمان به پایان می رسد.
جدایمان می کنند.
و من مبهوت دور شدن یوسف ها.
يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ
مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ
سربازی به سرمان گل می پاشد.
با تمام وجود، برای اولین بار می شوم یکی از همان کسانی که برای گرفتن نذری زیر دست و پا می افتند، اما گلی روی شانه ی چپم می افتد.
دلم میخواهد به شفا تعبیر کنم.
اصلا دلم میخواهد فرض کنم دستان شهید به وسیله ی آن سرباز، گل را مخصوص خودم پرتاب کرده؛ باشد پاداش اشک هایت خانم...
✍🏻آزاده چای دوست
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan