مامان خانم!
وقتی پسرت رو شجاع بزرگ کردی،
وقتی مرد بارِش آوردی،
وقتی غیرت یادش دادی،
وقتی بهش فهموندی ناموس چیه،
وقتی بهش فهموندی مظلوم کیه،
وقتی بهش گفتی جلوی ظلم باید ایستاد،
نتیجه میشه این.
سرت رو بالا بگیر مامان،
"ما ابد در پیش داریم"
عکاس: ابوالفضل مبارز
نویسنده متن: سهیلا ملک محمدی
تشییع پیکر شهدای مبارزه با اسرائیل
پنجشنبه ۲۹ خرداد ماه ۱۴۰۴
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
فرزند مختص اقا!
آفتاب گرم و سوزانی به حیاط مصلی می تابید. جمعیت؛ فشرده به هم راه می رفتند عرق از سر و روی مردم می ریخت و صدای شعارهایشان در گوش آسمان می پیچید.
مادرجوانی، فرزند در آغوشش بی قراری می کرد از لابه لای جمعیت به گوشه سایه ایی پناه برد همراه خود پسرکی دیگری هم داشت؛ به پنج ساله می خورد.
به کنارش رفتم با او هم کلام شدم نامش فاطمه بود ...
سرگرم پسرک شدم تا فاطمه فرصت داشته باشد فرزند خردسالش را آرام کند.
حاج خانم مسنی که کنارش ایستاده بود نگاه به بی قراری های بچه می کرد آخر سر دلش نیامد و رو به فاطمه گفت:«دخترم، این بچه را خونه پیش کسی می گذاشتی می آمدی؛ نه خودت اذیت می شدی نه این طفل معصوم...»
فاطمه بوسه به دستان فرزندش زد و گفت:« حاج خانم! حسین ام را می گذاشتم خانه و می آمدم تظاهرات...
نمی شود که؛ یعنی امروز سرباز مختص آقا اینجا نباشد! ...»
حاج خانم نگاهش ماند روی گریه و بی تابی حسین ...
چند لحظه بعد، حسین آرام شد.
در گوشش خندیدم و گفتم فرزند مختص اقا، آرام شد!؟
فاطمه گفت : «راستش را بخواهی امیر علی که به دنیا آمد گفتم حالا حالا ها بچه نمی آورم
هر وقت خانه دار بشوم؛ امیر علی بزرگ شود؛ زیارت بروم و هزار تا فکرهای جور واجور ...
تا اینکه رهبر عزیزمان فرمان جهاد فرزند آوری داد ...
روی حرف آقا نه نگفتم! و الا به محاسبات من، بچه دوم می ماند برای ده دوازده سال دیگه ...
حسین لطف و مهربانی فرمان رهبرمون هست! و هر دو فدای رهبر و اسلام»
فاطمه و دو فرزندش به جمعیت پیوستند.
فکرم تاریخ را با خودش ورق می زد چقدر این جمله آشنا بود فرزندانم فدای رهبر و اسلام!
چند سال پیش مادران شهدا دفاع مقدس، مدافعین حرم،
نه به گمانم زودتر از این ها،
همین دیروز در تشیع شهدای امنیت!
جمعه ۳۰ خرداد ۱۴۰۴
تظاهرات بر علیه رژیم غاصب صهیونیستی
✍خانم فرشته
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
میرزا موشکی
پسرم تازه ازدانشگاه برگشته، ازغذاها که خوبند ولی همه ترکیبات مرغ هستن شاکی بود. یاد غذای دوران دانشگاه خودم افتادم. متنوع بود، ولی بی کیفیت.
تصمیم گرفتم میرزاقاسمی درست کنم. پوسته های سوخته بادمجان را میکندم که صدای ممتد عبور یک شی پرنده به گوشم رسید. خودم را دم پنجره رساندم. مسیر منحنی و پیچ خورده دود بر سینه آسمان نقش بسته بود و صدایی که شدیدتر میشد.
تشخیص ندادم موشک است که دارد میرود یا بمبی که دارد میآید؟
اشهدم راخواندم. با چاقو و بادمجان کبابی، دست روی سینه گذاشتم، به امام حسین(ع) سلام دادم. گفتم: «تاوقت دارم یک گاز به بادمجان بزنم. شاید اونور آب خبری از لذت بادمجان کبابی نباشد.»
بلند گفتم یا صاحب الزمان(عج). دو فرزندم از اتاق دویدند به طرف آشپزخانه.
_چی شده مامان ؟
_هیچی! دارند مارو میزنند.
_ نه مامان! این صدای شلیک موشکهای خودمونه. چرا مارو نگران کردید؟
_ خوب جنگه دیگه. گفتم شاید الان مارو بزنن و بریم اون دنیا.
_خب بزنند. مرگ حقه. هروقت خداخواست میریم.
_ آخه مرگ آمادگی میخواد.
_شما آماده هستید ؟
_شما جوش مارو نزن. فکر خودتون باش.
هاج و واج مونده بودم. با خودم گفتم اسراییل خبر ندارد که آب تو دل بچههای نسل جدید تکان نمیخورد. وگرنه بدون جنگ جل و پلاسشو جمع میکرد و میرفت قبرستون.
میرزاقاسمی خوشمزهای شد ولی حیف که هر وقت یاد بادمجان میافتم صدای موشک هم باهاش دانلود میشود.
✍🏻فریبا شادی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
پخش زنده
روز بلند شد. مردم از همراهی شهدا کوتاه نیامدند. تا جایی که ماشین شهدا رسید کمر خیابان امامخمینی و مردم هم دنبالش. مشایعت خورشید بالاسر همه داغ داغ میتابید. در نفسهای آخر مراسم هم نتوانست گرمای وجودش را به رخ کسی بکشد.
با خودم گفتم آتشی که به جان این مردم نشسته پیش ذرههای تابش توِ خورشید هیچ است، هیچ!
صورت زنهای در حجاب، لهله میزد. معلوم بود همه را خرج التهاب پیکرهایی نامرتب کردند که در بیابانهای لب مرز اثر چندانی ازشان برنگشته.
بین جمعیت دیدمش. پرشور لایو میگرفت. بدون آنکه فکرش درگیر نور شدید آفتاب بشود. بدون کمترین حواس پرتی که آفتاب تیز تیرماه دارد چه به روز پوستش میآورد. دوباره کارش بیفتد به پزشک زیبایی و چه و چه.
عینک را روی پیشانی نشاند تا بدون حفاظ دودی رنگ بتواند با گوشی بهتر کار کند.
بدون آنکه دستش بلرزد فقط دنبال ثبت لحظه به لحظه مراسم بود. انگار که کنج حرم بهش داده باشند سر از پا نمیشناخت. نور،صدا و تصویر را کامل ثبت و ضبط و ارسال میکرد.
مواجه شد با یک عالمه لایک و قلب قرمز. صفحه اینستاگرامش غلغله شد از ابراز محبت فالوئرها و دنبال کنندهها.
عدهای از پشت همان ماسماسک بهش التماس دعا گفتند. با دست دیگر چشمهای خیس را پاک کرد تا لنز چشمهاش لا نگیرد. فیلم شفاف از مراسم تشییع شهدای هوافضای کاشان داشت هواییاش میکرد.
دست ادب به طرف شهدا بلند کرد. قبل از آنکه مردم متفرق بشوند. پیچید توی پیاده رو. راهش را کج کرد و به طرف میدان امامخمینی برگشت.
یکشنبه ؛ ۲۲تیرماه | مراسم تشییع شهدای هوافضا
✍ ملیحه خانی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
بغض مردانه
مثل امام حسین ع که چراغ هدایت اند و کشتی نجات. شهدا پا جای پای امامشان گذاشتند.
جمعیت مرد و زن ساعت ۸ صبح خیابان اباذر کاشان را خفه کردند. جای پا گذاشتن نبود.
به محض آمدن ماشین شهدا تنه به تنه هم ، پا به پای هم دنبال دستهگلهای بهشتی راه افتادم. روضهخوان مدام پشت بلندگو بهشان میگفت علیاکبرهای خامنهای. هیچ جای دنیا چنین صحنهای را پیدا نمی کنی! ماشاءالله به این جمعیت!
مردها یک طرف و زنها طرف دیگر. روضه خوان بین نوحههاش، مردم را راهنمایی میکرد: مواظب ناموس شیعه باشید. در جای درست خیابان حرکت کنید.
این تکه از شعار دوست داشتنی را با خودم واگویه کردم:
«طرف درست تاریخیم؛ طرف حیدر کراریم! »
راهی شهدا شدم. دلم مثل اسفند روی آتش جلز ولز میکرد. نمیشد چشم از تابوت شهدا بردارم. خادمها در طول مسیر با آبپاش، قطرههای ریز آب و گلاب روی سر همه و روی سرم پاشیدند. طراوت خنکی از قطرههای ریز روی چادر و روسری زنها در تلالو نور خورشید بارید. ولی حرارت قلب آن همه زن و مرد گریه کن به این آسانیها رو به سردی نمیرفت.
خدا کند که سهم هر کی که دوست دارد راه سرخ شهادت باشد.
زنها مثل برادر مردهها هایهای اشک میریختند. هر کسی دنبال راه در رو میگشت تا از بغل دستی سبقت گرفته و برسد پای تابوت. درِ گوشی داشتند با شهدا.
آنهایی که دست کوتاهشان به نخیل تابوت نرسید بی نصیب نماندند.
باران تبرکیها از دست بغض کردههای کنار تابوت شهدا بارید.
خادمها زانو زده بودند پای تابوت. دسته های شقایق صورتی را یکی یکی از شاخه جدا و نثار دستهای خالی میکردند.
دستشان میلرزید. چشمشان کاسه خون بود. روضه خوان می خواند: همکارهاتون آوردند. حسین حسین شعار ماست؛ شهادت افتخار ماست. دوست و همکار شهدا گوشه کنار مراسم یا لای جمعیت بینام و نشون برای خودشان تعزیه وداع دارند.
هزار زن زار بزند؛ هزار زن خون بگرید ولی خدا نکند مردی بغض کند. انگار به عظمت دنیا فشار میآید. یک علی ع و یک چاه، شاهد بغض شبانه، برای کل عالم کافیست.
بین جمعیت چند باری پدر شهید غلامعلی زاده را دیدم. از ردیف همراهانش جا میماند. روی زمین راه میرفت ولی هوش و حواسش جای دیگری بود.
تک مصراعی از نمیدانم چه شاعری توی گوشم زنگ میزد:
« مرد برای هضم دلتنگیهاش گریه نمیکنه؛ قدممیزنه.»
مردی که گریه نکند هم جای نگرانی دارد. سرگشتگی ابهت مرد را میریزاند.
بین دست و بالش دنبال چیزی میگشت. معلوم بود گم کرده دارد. دست به هم میکشید و زیر چانه حیرت، دنبالش میگشت ولی هیچ خبری نبود جز تابوت پسرش.
روضه خوان که به اینجا رسید:
عجب محرمی شد امسال مسافر بیسرم برگشته
بیاید همه به استقبال که مرغ بیپرم برگشته؛
همخوانی مردم بغض کرده خیابان را به لرزه در آورد.
✍ ملیحه خانی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
پیش مرگ مردم
چهل سال است تمام قد برای هوا فضای ایران پای کارید. با رفتن شهید تهرانی مقدم و یارانش، علم به دوش، از خانه و زندگی زدید برای قدرت موشکی ایران.
در جلسههای خصوصی چم و خم کار را به محضر رهبر میرساندی. رهبر هم با دقت و حوصله ریز به ریز مسائل را بررسی و با فکر عمیق می شکافت.
مسئولیت پذیریات در دوران خدمت، خاطرهساز است.
درست مثل روزی که شرمندگی، توان حرف زدن را ازت گرفت. یک تنه ایستادی جلوی تلویزیون و آرزوی مرگ کردی. خودت را یک عمر پیشمرگ مردم میدانستی. برای سقوط هواپیمای مسافربری با گردن باریکتر از مو همه چی را به جان خریدی. از تصمیم مسئولان گرفته تا محاکمه در دادگاه نظامی. آن روز که آبرویت را با خدا معامله کردی، فرماندهیات وزن پیدا کرد.
رهبر در یکی از دیدارها گفتند از نیروی هوافضا خیلی راضیام. انگار از رضایت فرمانده کل، سبکبال شدی که کوه مسئولیت را به سلامت فتح کردی. به دستهای خود و نیروهات اجازه دادی بین کار بی وقفه کمی نفس بکشند ولی نه خودت نه نیروهات دست روی دست نگذاشتید.
موتور محرک اراده را با سرِ جنگی همچنان روشن و آماده نگه داشتید تا مبادا ذرهای از رضایت رهبری پس و پیش شود.
خط و نشانهای دشمن تمامی نداشت. مگر میشد ماهی را از آب ترساند؟! عزم خستگی ناپذیر خود و نیروهات شما را سرپا نگه میداشت. برای رونمایی موشکی و پهپادی قابل پخش در قاب تلویزیون با مردم دیدار میکردی. به حدی که مردم با فرمانده هوافضا انس گرفتند.
توان نیروهای موشکی و پهپادی را باور داشتی. تا جایی که سامانه باور ۳۷۳ شد رقیب f35های دشمن.
به قدرت خدا اعتماد داشتی که اینطور رجز خواندی:
«اگر به اندازه دو سال هر روز، اسرائیل را موشک باران کنیم، باز هم موشکهایمان تمام نخواهد شد.»
سردار همانطور که داری نفس تازه میکنی حالا بگو از نیروهات راضی شدی؟ من که میدانم این لبخند رضایت کارها میکند. فرماندهیات از آسمانها بدون کمترین خطا کار را به بهترین نحو جلو برد.
سردار شاهد بودی که چطور نیروهات با سجیلهای مافوق صوت، با شاهدهای انتحاری، مثل کاه جویده شده اسرائیل را خانه خراب کرده و محاسباتش را به هم زدند. آتش بس دستپخت شما بود.
نیروهای وفادار درست مثل خودت رفتار کردند. همانطور که تا آخرین نفس پا به پای شهیدتهرانیمقدم ماندی، این نیروها بعد ده روز، نه یکقدم از فرمانده جلو زدند نه یکقدم جا ماندند.
✍🏻ملیحه خانی
یکشنبه ۲۲تیر | کاشان؛ تشییع شهدای هوافضا(شهدای مبارزه با اسرائیل)
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
به عباس
شماره ۱
سلام عباس جان! آدم گاهی دلش میخواهد با عزیزش حرف بزند. حتی اگر چیز تازهای برای گفتن نداشته باشد. میخواهد از گذشته بگوید. از خاطراتی که شاید بارها با هم مرور کردهاند.
عباس تو از حرفهایم خوب باخبری و میدانی، اما مینویسم برای دل خودم تا در روزهای نبودنت، کمی آرامم کند. بهانهای باشد برای درد دلها و گفتوگوهای ناتمام دو نفرهمان.
حدود ساعت سه و نیم صبح با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. خواب که نه! آن شب و روزها اگر هم چشم را به اسم خواب میبستیم، دل و ذهنمان بیدار بود. از وقتی آن بیشرف حمله کرد، هر لحظه آماده شنیدن خبر ناگهانی و تلخ بودم.
صدای سعید از پشت موبایل لرزان و مضطرب بود. کمکش کردم تا زودتر حرفش را بزند. همین که اسمت را آورد، فقط گفتم: یا حسین! و بیدرنگ پرسیدم: «کجا بیام؟»
عباس! شنیدی کسی از زور درد خودش را به در و دیوار میزند؟
من همین حال را داشتم. به زحمت نماز صبح را خواندم و راه افتادم. به در ورودی ناحیه رسیدم. یکی از بچهها با دیدن حال آشفتهام، بیآنکه چیزی بگویم، خودش شروع کرد به توضیح دادن. نگهبانها نه پرسیدند کی هستم، نه چه میخواهم. فقط نگاهم میکردند.
در میان تاریکی حیاط، حسین و محمد را شناختم. حسین خودش آمد جلو. تا آن لحظه حتی گریه نکرده بودم. فقط مات و مبهوت، خاطراتت را مرور میکردم. از خانه تا ناحیه، ذهنم پر بود از تو.
حسین مرا در آغوش گرفت و مدام میپرسید: «خوبی؟» اما من فقط از تو میپرسیدم.
در همان موقع، بغض راهش را پیدا کرد. چند لحظهای گریه کردم. محمد، لب حوض حیاط ناحیه نشسته بود و چیزی زیر لب برایت زمزمه میکرد. یاسر و بچهها هم با وسایلت از راه رسیدند. هیچکدام باور نمیکردیم که بیداریم؛ ولی بودیم.
چه بیداری سختی!
درِ صندوق عقب را باز کردند، وسایلت را آوردند پایین. گوشه گوشه حیاط، بچهها تنها یا چند نفره هر کدام با دلی گرفته و چشمهایی اشکبار، بلاتکلیف ایستاده بودند. به بقیه نهیب میزدند خطر دارد، دور هم جمع نشوید.
عباس، همان روزی که با بچه های کنگره از دیدار آقا برگشتی و گفتی چه شد، به تو نگفتم، ولی دلم لرزید. حس کردم بهت حسودیام شد. میدانستم که این نگاه و دستی که با آقا گره بخورد، بهسادگی از این دنیا نمیرود. اما چرا اینقدر زود؟
از لحظهای که خبرت را دادند، به آخرین بار که صدایت را شنیدم و دیدمت فکر میکنم. آن تصویر و صدا مدام در ذهنم میچرخد.
عباس چند روز پیش داشتم فیلم روایت حاجقاسم درباره حاج احمد کاظمی را میدیدم. چه حالی داشت حاج قاسم. سیر نمیشدم از شنیدن حرفهایش. انگار داشت تکهای از وجودش را میگفت. حالا بهتر حال دلش را میفهمم.
داغ تو، هرچند برایم پر از شکوه و حماسه است و با افتخار برای همه میگویم، اما داغ برادر دردیست که فقط دل میفهمد. از همان داغهایی که هیچوقت از سینه بیرون نمیرود.
✍🏻دوست و همرزم شهید عباس آلویی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
به عباس
شماره ۲
حوالی ساعت پنج صبح بود و هنوز از بهت و حیرت در حیاط ناحیه پرسه میزدیم. تنها دلخوشیمان در آن حال و هوای صبحگاه، دیدن رویت بود که منعمان میکردند. طلوع خورشید روز سه شنبه 27 خرداد، شاید از دردناک ترین روزهای عمرم بود. درباره شهادت، زیاد روایت شنیده بودم. مخصوصا در همین محوطه که بندبند آجرهایش روزهایی در اعزام و تشییع شهدا به خودش دیده. چه انسانهایی که همینجا و در چنین زمانی مثل من در بهت و حیرت خبر شهادت رفقیشان، زمان را سپری کرده بودند.
حالتی داشتیم بین خنده و گریه، غم و شادی، وصفی که عقل مادی از درکش عاجز است. همهی بچه ها به همین حال و شکل شده بودند. از یاد و عاقبت شماها میخندیدند. از نبودن شماها و حال خودشان گریه میکردند.
قسمتی از جنون.
سید علی زنگ زد و گفت بیا بالا. وارد اتاق فرمانده که شدم، چند نفر از بزرگترها و بچههای خودمان دور هم نشسته بودند. گفتند: «خبر تو فضای مجازی همینطور داره دست به دست میشه. باید زودتر به خانوادهها خبر بدیم. خانوادهی شهید اجتهد و سیفایی رو پیگیری کردیم. مونده خانواده عباس.»
باید فکرهایمان را یکی میکردیم که چهکار کنیم؟!
بعد از چند باری که به حمید پیامک دادم و جواب نداد، بالاخره پیداش شد. گفت همان اول یکی از بچهها خبر را بهش داده. مستقیم با خواهرت رفته بودند بیمارستان شهید بهشتی. میگفت با شنیدن خبر شهادتت، خواهرت خیلی حالش بد شده و سرم زده. ازش خواستم بیاید ناحیه تا کارها را پیگیری کنیم.
برای خبر دادن به مادر و پدرت باید حمید و خواهرت میبودند.
برای خبر دادن به همسرت، پیشنهاد دادم یکی از خانمهای بسیج جامعه زنان را به کمک بگیریم. همه موافقت کردند.
بیموقع بود ولی شماره تلفنش را گرفتم. گوشی را سریع برداشت. آرام و شمرده، خبر شهادتت را دادم. گفتم که برای خبر دادن به همسر آقای آلویی باید کمکمان کنید.
قبول این کار سختش بود. قرار شد همان خانم بیاید سپاه، تا دسته جمعی تصمیم بگیریم.
خوب یادم هست که باعث و بانی ازدواجت هم همین خانم بود. خیلی تلاش کرد که به هم برسید. خدایی کار راحتی نبود که بخواهد خبر نبودنت را به خانمت بدهد.
توی اتاق فرمانده، کسی حال و حوصله حرف زدن نداشت. به یکباره از اتاق پشتی صدایی آمد. با آمدن آقا سید ماشاالله اجتهد همه از جا بلند شدیم. لبخند روی لبهاش بود و مثل همیشه پر انرژی. برداشتم این بود که هنوز بهش خبر ندادند. به یکی از بچه ها علامت دادم که خبر داره؟! گفت آره. رفت و پشت به پنجرهی اتاق نزدیک کتابخانه نشست. فضایی سنگین اتاق را در بر گرفت. همه ی بچهها اشک میریختند ولی بیصدا. یکی از بچهها یکهو بغضش شکست. سریع بچهها لب گزیدند و آرامش کردند.
یکی از بچهها زیر لب خطاب به آقاسید میگفت: برا دلت بمیرم آقا.
از همان روزهایی که اتاق آموزش سپاه پر از بچههای بسیج بود. روزهایی که این اتاق روی آرامش به خود نمیدید، همه به آقای اجتهد میگفتند: آقا.
همه چشم دوخته بودیم به کسی که سه چهار ساعته پدر شهید شده. گوشی آقا زنگ خورد. جواب داد. معلوم بود یکی از رفقا و همکارهای سابقش بهش زنگ زده. قضیه برعکس شد. قرار بود ما بهش دلداری بدهیم و آرامش کنیم. ولی او محکم و مصمم داشت ما را آرام میکرد. با همین حال و روحیه به دوستش گفت: از شما بعیده! شما که جنگ را دیدهای! شما که خودت تو سپاه بودی! تا حالا برادر شهید بودم. از این به بعد هم پدر شهیدم. تمام!
آقاسید ماشاالله برای ما آقا بود ولی از آن روز آقاتر شد.
تنها دغدغه آقا، مادر ابوالفضل بود. میگفت:« حالش خوب نیست. میترسم چیزیش بشه.»
گوشی را برداشت و تلفن زد به پسر بزرگش؛ سعید. ازش خواست که از خانواده فاصله بگیرد. خبر را بهش داد و با حرفهاش آرامش کرد. گفت: «من میخوام برم سمت خونه، سریع برام یه نون سنگگ جور کن که بهونه داشته باشم برا بیرون اومدن. اینجوری مادرت شک نمیکنه.»
تلفن را قطع کرد و زود از جاش بلند شد. هرچه بچهها ازش خواستند تا ببرندش خانه، قبول نکرد. سوار موتورش شد و تنها رفت.
بیست دقیقهای از پیام حمید گذشته بود. همچنان منتظر تا حمید و خواهرت از راه برسند. تا در اتاق را باز کردم، خواهرت و حمید از پلهها با گریه و ناله آمدند بالا. بچهها با شنیدن این صدا، از اتاق پریدند بیرون. حمید تو بغل یکی از بچهها هایهای زد زیر گریه. خواهرت بیتوجه به ما، در اتاقها را باز کرد. همان اتاقهایی که چهارچوب درهاش بارها و بارها بودنت را قاب گرفته بودند. خواهرت میدانست درِ کدام اتاق را باز کند. دنبالت میگشت. خانمها رفتند جلو و کمک کردند. خواهرت را بردند نمازخانه انتهای راهرو. صدای گریه و همهمه راهرو طبقه بالا را پر کرده بود.
چندتا از بچهها به همراه حاجی و خانم ها تصمیم گرفتیم برای خبر دادن حرکت کنیم. اول خانهی خودت...
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
روایتگر | revayatgar
به عباس شماره ۲ حوالی ساعت پنج صبح بود و هنوز از بهت و حیرت در حیاط ناحیه پرسه میزدیم. تنها دل
✍🏻دوست و همرزم شهید عباس آلویی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan