eitaa logo
روایتگر | revayatgar
232 دنبال‌کننده
38 عکس
0 ویدیو
0 فایل
دفتر تاریخ شفاهی حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان ۰۳۱-۵۵۲۲۲۲۲۷ ارتباط با ادمین: @artkashan
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتگر | revayatgar
پیش مرگ مردم چهل سال است تمام قد برای هوا فضای ایران پای کارید. با رفتن شهید تهرانی مقدم و یارانش، علم به دوش، از خانه و زندگی زدید برای قدرت موشکی ایران. در جلسه‌های خصوصی چم و‌ خم کار را به محضر رهبر می‌رساندی. رهبر هم با دقت و حوصله ریز به ریز مسائل را بررسی و با فکر عمیق می شکافت. مسئولیت پذیری‌ات در دوران خدمت، خاطره‌ساز است. درست مثل روزی که شرمندگی، توان حرف زدن را ازت گرفت. یک تنه ایستادی جلوی تلویزیون و آرزوی مرگ کردی. خودت را یک عمر پیش‌مرگ مردم می‌دانستی. برای سقوط هواپیمای مسافربری با گردن باریک‌تر از مو همه چی را به جان خریدی. از تصمیم مسئولان گرفته تا محاکمه در دادگاه نظامی. آن روز که آبرویت را با خدا معامله کردی، فرماندهی‌ات وزن پیدا کرد. رهبر در یکی از دیدارها گفتند از نیروی هوافضا خیلی راضی‌ام. انگار از رضایت فرمانده‌ کل، سبکبال شدی که کوه مسئولیت را به سلامت فتح کردی. به دست‌های خود و نیروهات اجازه دادی بین کار بی وقفه کمی نفس بکشند ولی نه خودت نه نیروهات دست روی دست نگذاشتید. موتور محرک اراده را با سرِ جنگی همچنان روشن و آماده نگه داشتید تا مبادا ذره‌ای از رضایت رهبری پس و پیش شود. خط و نشان‌های دشمن تمامی نداشت. مگر می‌شد ماهی را از آب ترساند؟! عزم خستگی ناپذیر خود و نیروهات شما را سرپا نگه می‌داشت. برای رونمایی موشکی و پهپادی قابل پخش در قاب تلویزیون با مردم دیدار می‌کردی. به حدی که مردم با فرمانده هوافضا انس گرفتند. توان نیروهای موشکی و پهپادی را باور داشتی. تا جایی که سامانه باور ۳۷۳ شد رقیب f35های دشمن. به قدرت خدا اعتماد داشتی که اینطور رجز خواندی: «اگر به اندازه دو سال هر روز، اسرائیل را موشک باران کنیم، باز هم موشک‌هایمان تمام نخواهد شد.» سردار همان‌طور که داری نفس تازه می‌کنی حالا بگو از نیروهات راضی شدی؟ من که می‌دانم این لبخند رضایت کارها می‌کند. فرماندهی‌ات از آسمان‌ها بدون کمترین خطا کار را به بهترین نحو جلو برد. سردار شاهد بودی که چطور نیروهات با سجیل‌های مافوق صوت، با شاهدهای انتحاری، مثل کاه جویده شده اسرائیل را خانه خراب کرده و محاسباتش را به هم زدند. آتش بس دست‌پخت شما بود. نیروهای وفادار درست مثل خودت رفتار کردند. همانطور که تا آخرین نفس پا به پای شهیدتهرانی‌مقدم ماندی، این نیروها بعد ده روز، نه یک‌قدم از فرمانده‌ جلو زدند نه یک‌قدم جا ماندند. ✍🏻ملیحه خانی یکشنبه ۲۲تیر | کاشان؛ تشییع شهدای هوافضا(شهدای مبارزه با اسرائیل) 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
به عباس شماره ۱ سلام عباس جان! آدم گاهی دلش می‌خواهد با عزیزش حرف بزند. حتی اگر چیز تازه‌ای برای گفتن نداشته باشد. می‌خواهد از گذشته بگوید. از خاطراتی که شاید بارها با هم مرور کرده‌اند. عباس تو از حرف‌هایم خوب باخبری و می‌دانی، اما می‌نویسم برای دل خودم تا در روزهای نبودنت، کمی آرامم کند. بهانه‌ای باشد برای درد دل‌ها و گفت‌وگوهای ناتمام دو نفره‌مان. حدود ساعت سه و نیم صبح با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. خواب که نه! آن شب و روزها اگر هم چشم‌ را به اسم خواب می‌بستیم، دل و ذهن‌مان بیدار بود. از وقتی آن بی‌شرف حمله کرد، هر لحظه آماده شنیدن خبر ناگهانی و تلخ بودم. صدای سعید از پشت موبایل لرزان و مضطرب بود. کمکش کردم تا زودتر حرفش را بزند. همین که اسمت را آورد، فقط گفتم: یا حسین! و بی‌درنگ پرسیدم: «کجا بیام؟» عباس! شنیدی کسی از زور درد خودش را به در و دیوار می‌زند؟ من همین حال را داشتم. به زحمت نماز صبح را خواندم و راه افتادم. به در ورودی ناحیه رسیدم. یکی از بچه‌ها با دیدن حال آشفته‌ام، بی‌آن‌که چیزی بگویم، خودش شروع کرد به توضیح دادن. نگهبان‌ها نه پرسیدند کی هستم، نه چه می‌خواهم. فقط نگاهم می‌کردند. در میان تاریکی حیاط، حسین و محمد را شناختم. حسین خودش آمد جلو. تا آن لحظه حتی گریه نکرده بودم. فقط مات و مبهوت، خاطراتت را مرور می‌کردم. از خانه تا ناحیه، ذهنم پر بود از تو. حسین مرا در آغوش گرفت و مدام می‌پرسید: «خوبی؟» اما من فقط از تو می‌پرسیدم. در همان موقع، بغض راهش را پیدا کرد. چند لحظه‌ای گریه کردم. محمد، لب حوض حیاط ناحیه نشسته بود و چیزی زیر لب برایت زمزمه می‌کرد. یاسر و بچه‌ها هم با وسایلت از راه رسیدند. هیچ‌کدام باور نمی‌کردیم که بیداریم؛ ولی بودیم. چه بیداری سختی! درِ صندوق عقب را باز کردند، وسایلت را آوردند پایین. گوشه گوشه حیاط، بچه‌ها تنها یا چند نفره هر کدام با دلی گرفته و چشم‌هایی اشک‌بار، بلاتکلیف ایستاده بودند. به بقیه نهیب می‌زدند خطر دارد، دور هم جمع نشوید. عباس، همان روزی که با بچه های کنگره از دیدار آقا برگشتی و گفتی چه شد، به تو نگفتم، ولی دلم لرزید. حس کردم بهت حسودی‌ام شد. می‌دانستم که این نگاه و دستی که با آقا گره بخورد، به‌سادگی از این دنیا نمی‌رود. اما چرا این‌قدر زود؟ از لحظه‌ای که خبرت را دادند، به آخرین بار که صدایت را شنیدم و دیدمت فکر می‌کنم. آن تصویر و صدا مدام در ذهنم می‌چرخد. عباس چند روز پیش داشتم فیلم روایت حاج‌قاسم درباره حاج احمد کاظمی را می‌دیدم. چه حالی داشت حاج قاسم. سیر نمی‌شدم از شنیدن حرف‌هایش. انگار داشت تکه‌ای از وجودش را می‌گفت. حالا بهتر حال دلش را می‌فهمم. داغ تو، هرچند برایم پر از شکوه و حماسه است و با افتخار برای همه می‌گویم، اما داغ برادر دردی‌ست که فقط دل می‌فهمد. از همان داغ‌هایی که هیچ‌وقت از سینه بیرون نمی‌رود. ✍🏻دوست و هم‌رزم شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
به عباس شماره ۲ حوالی ساعت پنج صبح بود و هنوز از بهت و حیرت در حیاط ناحیه پرسه می‌زدیم. تنها دلخوشی‌مان در آن حال و هوای صبحگاه، دیدن رویت بود که منع‌مان می‌کردند. طلوع خورشید روز سه شنبه 27 خرداد، شاید از دردناک ترین روزهای عمرم بود. درباره شهادت، زیاد روایت‌ شنیده بودم. مخصوصا در همین محوطه که بندبند آجرهایش روزهایی در اعزام و تشییع شهدا به خودش دیده. چه انسان‌هایی که همین‌جا و در چنین زمانی مثل من در بهت و حیرت خبر شهادت رفقیشان، زمان را سپری کرده بودند. حالتی داشتیم بین خنده و گریه، غم و شادی، وصفی که عقل مادی از درکش عاجز است. همه‌ی بچه ها به همین حال و شکل شده بودند. از یاد و عاقبت شماها می‌خندیدند. از نبودن شماها و حال خودشان گریه می‌کردند. قسمتی از جنون. سید علی زنگ زد و گفت بیا بالا. وارد اتاق فرمانده که شدم، چند نفر از بزرگترها و بچه‌های خودمان دور هم نشسته بودند. گفتند: «خبر تو فضای مجازی همین‌طور داره دست به دست میشه. باید زودتر به خانواده‌ها خبر بدیم. خانواده‌ی شهید اجتهد و سیفایی رو پیگیری کردیم. مونده خانواده عباس.» باید فکرهایمان را یکی می‌کردیم که چه‌کار کنیم؟! بعد از چند باری که به حمید پیامک دادم و جواب نداد، بالاخره پیداش شد. گفت همان اول یکی از بچه‌ها خبر را بهش داده. مستقیم با خواهرت رفته بودند بیمارستان شهید بهشتی. می‌گفت با شنیدن خبر شهادتت، خواهرت خیلی حالش بد شده و سرم زده. ازش خواستم بیاید ناحیه تا کارها را پیگیری کنیم. برای خبر دادن به مادر و پدرت باید حمید و خواهرت می‌بودند. برای خبر دادن به همسرت، پیشنهاد دادم یکی از خانم‌های بسیج جامعه زنان را به کمک بگیریم. همه موافقت کردند. بی‌موقع بود ولی شماره تلفنش را گرفتم. گوشی را سریع برداشت. آرام و شمرده، خبر شهادتت را دادم. گفتم که برای خبر دادن به همسر آقای آلویی باید کمک‌مان کنید. قبول این کار سختش بود. قرار شد همان خانم بیاید سپاه، تا دسته جمعی تصمیم بگیریم. خوب یادم هست که باعث و بانی ازدواجت هم همین خانم بود. خیلی تلاش کرد که به هم برسید. خدایی کار راحتی نبود که بخواهد خبر نبودنت را به خانمت بدهد. توی اتاق فرمانده، کسی حال و حوصله حرف زدن نداشت. به یکباره از اتاق پشتی صدایی آمد. با آمدن آقا سید ماشاالله اجتهد همه از جا بلند شدیم. لبخند روی لبهاش بود و مثل همیشه پر انرژی. برداشتم این بود که هنوز بهش خبر ندادند. به یکی از بچه ها علامت دادم که خبر داره؟! گفت آره. رفت و پشت به پنجره‌ی اتاق نزدیک کتابخانه نشست. فضایی سنگین اتاق را در بر گرفت. همه ی بچه‌ها اشک می‌ریختند ولی بی‌صدا. یکی از بچه‌ها یکهو بغضش شکست. سریع بچه‌ها لب گزیدند و آرامش کردند. یکی از بچه‌ها زیر لب خطاب به آقاسید می‌گفت: برا دلت بمیرم آقا. از همان روزهایی که اتاق آموزش سپاه پر از بچه‌های بسیج بود. روزهایی که این اتاق روی آرامش به خود نمی‌دید، همه به آقای اجتهد می‌گفتند: آقا. همه چشم دوخته بودیم به کسی که سه چهار ساعته پدر شهید شده. گوشی آقا زنگ خورد. جواب داد. معلوم بود یکی از رفقا و همکارهای سابقش بهش زنگ زده. قضیه برعکس شد. قرار بود ما بهش دلداری بدهیم و آرامش کنیم. ولی او محکم و مصمم داشت ما را آرام می‌کرد. با همین حال و روحیه به دوستش گفت: از شما بعیده! شما که جنگ را دیده‌ای! شما که خودت تو سپاه بودی! تا حالا برادر شهید بودم. از این به بعد هم پدر شهیدم. تمام! آقاسید ماشاالله برای ما آقا بود ولی از آن روز آقاتر شد. تنها دغدغه آقا، مادر ابوالفضل بود. می‌گفت:« حالش خوب نیست. می‌ترسم چیزیش بشه.» گوشی را برداشت و تلفن زد به پسر بزرگش؛ سعید. ازش خواست که از خانواده فاصله بگیرد. خبر را بهش داد و با حرف‌هاش آرامش کرد. گفت: «من می‌خوام برم سمت خونه، سریع برام یه نون سنگگ جور کن که بهونه داشته باشم برا بیرون اومدن. اینجوری مادرت شک نمی‌کنه.» تلفن را قطع کرد و زود از جاش بلند شد. هرچه بچه‌ها ازش خواستند تا ببرندش خانه، قبول نکرد. سوار موتورش شد و تنها رفت. بیست دقیقه‌ای از پیام حمید گذشته بود. همچنان منتظر تا حمید و خواهرت از راه برسند. تا در اتاق را باز کردم، خواهرت و حمید از پله‌ها با گریه و ناله آمدند بالا. بچه‌ها با شنیدن این صدا، از اتاق پریدند بیرون. حمید تو بغل یکی از بچه‌ها های‌های زد زیر گریه. خواهرت بی‌توجه به ما، در اتاق‌ها را باز کرد. همان اتاق‌هایی که چهارچوب درهاش بارها و بارها بودنت را قاب گرفته بودند. خواهرت می‌دانست درِ کدام اتاق‌ را باز کند. دنبالت می‌گشت. خانم‌ها رفتند جلو و کمک کردند. خواهرت را بردند نمازخانه انتهای راهرو. صدای گریه و همهمه راهرو طبقه بالا را پر کرده بود. چندتا از بچه‌ها به همراه حاجی و خانم ها تصمیم گرفتیم برای خبر دادن حرکت کنیم. اول خانه‌ی خودت... 🔰روایتگر: @revayatgar_ir
به عباس شماره ۳/ قسمت اول حوالی ساعت شش صبح راه افتادیم سمت خانه‌تان. اولین بارم بود که خبر شهادت یک شهید را برای خانواده‌اش می بردم. به محمد و روح الله گفتم:« سعی کنید تمام وقایع ثبت بشود.» جلوی در خانه‌ات، از ماشین که پیاده شدیم،نمی‌دانستیم چه می‌شود. این‌پا و آن‌پا می‌کردیم. زنگ خانه آقای اربابی پدرخانمت را زدیم. روح الله و محمد عقب تر ایستادند. در تلاش بودند تا بدون جلب توجه کارشان را انجام بدهند. بعد از چند دقیقه آقای اربابی آمد دم در. معلوم بود حسابی از دیدن ما متعجب و نگران شده. حاجی دستش را گرفت و چند قدمی از جلوی در جدایش کرد. حاجی توضیح داد که چه اتفاقی افتاده. از قبل قرارمان بر این شد که اول بگوییم بچه ها مجروح شدند و در بیمارستان بستری‌اند. همیشه به خودم می گفتم:« چه سناریوی مسخره ایه خبر مجروحیت!» ولی عباس جان باور کن هیچ فکر دیگری به ذهنمان نرسید. خانم‌ها رفتند داخل حیاط تا با مادرخانمت صحبت کنند. چند دقیقه‌ای گذشت. نمی دانم چطوری خانمت از طبقه پایین متوجه حضور ما شده بود. زمان زیادی نگذشت که خانمت تنها همراه با خانم‌ها آمدند توی کوچه. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت ناحیه. سریع به حمید خبر دادم که راه افتادیم. توی راه خانمت از تو پرسید؟! همان اول فهمیده بود قضیه از چه قراره! از دخترت گفت. از اینکه خیلی پدری است. این پنج روز که باباش را ندیده، مدام سراغش را می گیرد. از اینکه چه طوری باید خبر شهادت تو را بهش بدهد؟ خانوم ها تا یه جایی همراهی‌اش کردند. نزدیک‌ی های سپاه دیگر نتوانستند خودشان را نگه دارند. گریه خانمها توی ماشین بلند شد. در محوطه سپاه ، جلوی ساختمان اول ایستادیم. خواهرت و حمید هم همزمان رسیدند پایین. روی نیمکت کنار آبسردکن خانم‌ها جمع شده و با هم زمزمه می‌کردند و از تو می‌گفتند. همزمان با ما فرمانده هم رسید. تا به آن لحظه، بالای سر ابوالفضل توی بیمارستان بود. ظاهر محکم و قوی داشت. هرچند دیگر موی سیاهی برای سفید شدن نداشت و حال و احوالش حسابی بهم ریخته بود. چند دقیقه‌ای با خانمت صحبت کرد. سعی می‌کرد بهشون آرامش بده. هنوز مامان و بابات خبر شهادتت را نفهمیده بودند. فرمانده گفت که من با ماشین خواهرت و یکی از خانم‌ها، خانم ها را ببرم سمت خانه بابات. حاجی و بچه ها هم با ماشین دیگری بیایند. حمید می‌گفت مادرت ناراحتی قلبی دارد. نگران بودیم. آمبولانس خبر کردیم که اگر حال مادرت بد شد آنجا باشد. خواهرت در خانه را باز کرد و رفت داخل. پدرت آمد دم در. دوباره حاجی شروع کرد به توضیح دادن. چشم های شوک شده پدرت تو چشم‌های حاجی قفل بود و تکان نمی‌خورد. حاجی حرفش رو تمام کرده بود ولی پدرت چشم از حاجی بر نمی‌داشت. فکر کنم در آن لحظه داشت تمام تو را مرور می‌کرد.چند دقیقه در سکوت گذشت. پدرت سرش را پایین انداخت و رفت داخل. نمی‌دانم توی خانه چه خبر بود.فقط شنیدم مادرت وقتی از بابات خبرت را گرفت، بابات در جواب گفت:« اومدن می‌گن عباست رفته! » صدای مهدی، داداش کوچکت می‌آمد. همه نگران مادرت بودیم و کادر آمبولانس هم آماده بودند. الحمدلله حال مادرت بد نشد. برای احتیاط كادر آمبولانس رفتند خانه و حال مادرت را بررسی کردند. من و حاجی در طول این مدت بیرون ایستاده بودیم و فقط صدا داشتیم. برای همدیگر از تو و خاطراتت می‌گفتیم. یک ربعی گذشت. جمع بندیمان با حاجی این بود که برویم داخل تا داداشت را آرام کنیم. حمید فضای خانه را آماده کرد تا ما وارد شویم. با بچه‌ها رفتیم داخل. مادرت آرام روی تخت نشسته بود و به یک نقطه نگاه می‌کرد. پدرت هم همین‌طور. ولی داداشت مهدی، بی‌قراری می‌کرد. مدام از تو می‌گفت. از اینکه یک هفته است باهات حرف نزده. می‌گفت از بس کار داشتی و سرت شلوغ بوده، می‌ترسیده که بهت زنگ بزند. مادرت چند بار صداش کرد ولی مهدی متوجه نشد. دست آخر برگشت و گفت:« مهدی چی شده؟ چرا اینقدر بی‌قراری می کنی؟» نگران بودم که الانه حال مادرت هم بد بشود. به وعده دیدنت همراه با حمید و یکی از بچه ها رفتند گلزار. ولی واکنش مادرت و آن آرامش عجیب برایم جالب بود. بچه‌ها می‌گفتند هنوز نفهمیده چی شده. معلومه شوکه است. ✍🏻دوست و هم‌رزم شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
به عباس شماره ۳/ قسمت دوم چند روز بعد از این ماجرا شبی در گلزار به طور اتفاقی دیدمش. حمید، مادرت را معرفی کرد. رفتم جلو و شروع کرد به درد و دل. از آن روز گفت که: حوالی ساعت یازده شب خیلی نگران بچه‌ام شدم. دلشوره افتاد به تنم. زنگش زدم و گفتم:« عباس خیلی دلم برات تنگ شده.» عباس گفت:« منم همین طور مادر!» قول داد که بیاد و ببینمش. تا اذان صبح هرچی تلاش کردم خواب به چشمام نیامد. خبر نداشتم که چی شده. بعد نماز از خستگی، خواب و بیدار بودم. یک آن دیدم میگن یه بچه شهید قراره برنامه اجرا کنه. وقتی اومد جلو، دیدم هدی ساداته. تعجب کردم. گفتم اینکه نوه ی منه؟! پدرش شهید نشده! دیگه خوابم نبرد. تا شما اومدید. وقتی خبر آوردید؛ عباس به چشمم می اومد و منو آرومم می کرد. با رفتن داداشت، همراه محمد از گلزار رفتیم سمت بیمارستان. نزدیکی های بیمارستان یاد آخرین پیام صوتی که برام فرستاده بودی افتادم. همانجا که رفته بودی کربلا. من به شوخی از اینکه چند روزه باهات حرف نزدم، سراغت را از بچه ها گرفته بودم. پیامت را باز کردم و دوباره گوش دادم. چقدر دلم برات تنگ شده و با کلمه به کلمه ی حرف‌هات، گوله‌های اشک بود که از چشمام می‌ریخت. عباس دیگر نیستی که روزی سه چهار بار برای کارهای کنگره بهت تلفن بزنم. این اواخر که کارها سبک شده بود، بهت تلفن که می زدم، با تعجب می گفتی: چی شده کمتر زنگ می زنی ؟! انگار عادت کرده بودیم به شنیدن صدای هم. رفتیم قسمت بیمارستان اورژانس. یکی از بچه هایی که همراهت مجروح شده بود را عیادت کردیم. برای وحید و عباس داشت از آن شب می گفت. الحمدلله حالش خوب بود. می خواستیم به دیدن ابوالفضل برویم که گفتند:« فعلا نمیشه.» از بیمارستان برگشتیم. در راه با محمد تصمیم گرفتیم که زودتر ترتیب کارهای پوستر شهادتت را بدهیم. فکر کردیم که کدام عکست را انتخاب کنیم. چشم‌های محمد برقی زد و یاد آرشیوش افتاد. اینکه چقدر عکس و محتوا از تو دارد. محمد را پیاده کردم حوزه هنری و خودم برگشتم سپاه. باید از فرمانده کسب تکلیف می‌‌کردم. ورودی در ناحیه، عباس و وحید داشتند برا هم از شماها می‌گفتند. از رفتن‌تان و جای خالی‌تان. لای صحبت اشک هم می‌ریختند. رفتم بالا با چند تا از بچه‌ها صحبت کردم. همه نگران حال فرمانده بودند. سال قبل، داغ محمدجواد تمسکی حسابی به همش ریخت. حالا هم که درجا سه تا از بهترین نیروهاش را از دست داده بود. وسط شلوغی‌ها، فرمانده صدایم کرد. رفتم اتاقش. تنها نشسته بود. چند کلام از کارها و نوع برنامه‌های یادبودت گفتم و او هم تایید کرد. در آخر خاطراتت را به خط کردیم. یکی او می‌گفت.یکی من. وقتی پیام صوتی‌ات را پخش کردم، فرمانده بغضش ترکید. ✍🏻دوست و هم‌رزم شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
وسط جنگ قسمت اول چندروزی از جنگ اسرائیل و ایران گذشته بود، جنگی که ما شروعش نکردیم، جنگی که همان روز اول همه سرداران بالارتبه سپاه و فرماندهان ما را ترور کردند. قلبمان آکنده از غم فراقشان بود ولی با رهبری سید علی سریعا نیروهای جایگزین بر سنگر فرماندهان شهیدشان قرار گرفتند و قدرتمندانه و با عزت دشمن را پشیمان می‌کردند. مردم هم در هر شغلی که بودند احساس وظیفه کردند و پای کار ماندند. ساعت کاری نانوایی‌ها فرق کرد، فروشگاه‌ها شبانه‌روزی خدمت کردند، نیروهای نظامی شبانه روز در ماموریت و آماده‌باش بودند، حتی زنان خانه‌دار در تلاش بودند محیط خانه برای خانواده و کودکانشان از نظر روانی امن باشد. کادر درمان نیز آمادگی کامل خود را اعلام کردند. درشیفت‌ها نه حرف حقوق و کارانه و اضافه کار بود، نه حرف سختی کار و شیفت‌های متراکم. مجاهدانه و مدافعانه از مردم آسیب دیده حمایت درمانی و روانی می‌کردند. آن شب نیز مثل شیفت‌های قبل حرف جنگ و موشک بود. شبکه خبر از تلویزیون گوشی‌هایمان در ایستگاه پرستاری پخش می‌شد و خبر شروع موج جدید حمله موشکی ایران را پخش می‌کرد، ساعت حوالی ۱ و نیم همراه بیمار ۹۵ به ایستگاه پرستاری آمد و از صدای انفجار گفت. ظاهرم آرام بود و ضربان قلبم و بی‌قراری درونم از چیز دیگری حکایت می‌کرد. همکارم گفت: «شاید صدای شلیک موشک از ایران بوده.» دلواپس شدم، دلواپس پسرکم در خانه و دلواپس همسرم که ماموریت بود. از حرف همکارم قلبم آرام نگرفت، به پله‌های اضطراری رفتم و از بالاترین نقطه بیمارستان، تمام شهر رو نظاره کردم، خبری نبود نه از دود، نه از آتش. کمی آرام گرفتم. دلم می‌خواست به همه زنگ بزنم و از سلامتی‌شان باخبر شوم ولی ساعت استراحت بود. به ایستگاه پرستاری برگشتم و مشغول بقیه کارهایم و زیر لب آیه‌الکرسی خواندم و همه را به خدا سپردم. دوباره همراه بیمار ۹۵ آمد و گفت: «انفجار در کاشان بوده ولی خبری در خبرگزاری‌ها هنوز اعلام نشده. شیشه‌های خانه‌ها لرزیده و همه صدای انفجار را شنیدند.» تمرکز کردم و مشغول نوشتن دفتر تحویل شدم. با خودم گفتم: -: «اصلا هرچه می‌خواهد بشود، مگر برگی بی اذن خدا می‌ریزد.» زبانم این را می‌گفت ولی طپش قلبم چیز دیگر. حوالی ساعت دو و ربع تلفن بخش زنگ خورد، همکارم جواب داد، گفتند همسر یکی از مجروحین انگار پرستار بخش شماست و درحال شیفت است. همکارم از نظامی بودن همسرم خبر نداشت و اظهار بی‌اطلاعی کرد از من پرسید آقای فلانی رو می‌شناسی؟ قلبم ریخت... توان جواب دادن نداشتم و با زور سری تکان دادم. رنگ زردم رو که دید گفت: «برو اورژانس یه سر بزن.» بهشتی تا آن روز چهار طبقه بود ولی هرچه از پله‌ها می‌دویدم، طبقه‌ها تمام نمی‌شد. تمام بدنم می‌لرزید و انرژی از پاهایم را می‌گرفت، تمام توانم را در پاهایم جمع کردم و راهروی طویل اورژانس را طی کردم. به استیشن رسیدم جز یک نفر آنجا نبود با صدای لرزان گفتم خبرم کردید؟ همسرم کجاست؟ به پت و پت افتاد و فقط از علامت دستش به سمت اتاق تروما فهمیدم باید آنجا باشد. خواستم تند بروم ولی نمی‌شد، انگار از عقب کسی با تمام توان من رو گرفته بود به اتاق که رسیدم همه آنجا بودند، از کادر درمان تا نیروهای نظامی همه برافروخته و با چشم‌هایی قرمز. سوپروایزر بخش تا من رو دید به سمتم آمد و گفت حالش خوب است، خودش خواست قبل از عمل شما رو ببیند. سه قدم مانده بود به اتاقی منتقل شوم که مجروحین بودند، زانوهایم لرزید و به زمین پرت شدم کمکم کردند و قسمم دادند که حالش از همه بهتر است. نمی‌توانستم قدم بردارم، دونفره من رو بردند بالای سرشان. سه نفر روی تخت کنار هم بودند، از شدت جراحات خون از تختشان می‌چکید. کیسه‌های خون و سرم بالا سرشان و همه رزیدنت‌ها و پرستارانی که پروانه‌وار دورشان می‌چرخیدند. همسرم آخری بود، از اینکه زنده است خدا را شکر کردم، کنارش رفتم و خون‌های صورتش را پاک کردم، فقط صورت نبود. از قفسه سینه و دست و پا و شکم خون می‌چکید، آروم صداش کردم، یک چشمش رو باز کرد و بهم لبخند زد. اشکم سرازیر شد. دستش را فشار دادم. همان موقع برای گرفتن عکس پرتابل بیرون‌مان کردند. روی صندلی بیرون نشاندنم و آب قند آوردند، از یکی شنیدم شهید هم داده‌اند. "یاحسین " تمام همکارانش از نظرم رد شدند، سراسیمه بلند شدم و به سمت سوپروایزر رفتم. اسامی شهدا رو پرسیدم. بی‌هوا اسمشان را گفت: عباس آلویی ابولفضل اجتهد محمدجواد سیفایی حس کردم چند ثانیه‌ای قلبم ایستاد، سرم گیج رفت، احساس سنگینی شدیدی روی سر و قفسه سینه داشتم. چهره معصوم بنت‌الهدی، زینب، امیر علی و امیرحسین از نظرم رد شد. بچه‌هایی که چند روزی دلتنگ بابایشان بودند. امید داشتند صبح پدرشان به خانه برمی‌گردد و حسابی باهم خوش می‌گذرانند. ✍🏻همسر یکی از نظامیان مجروح کاشانی در جنگ تحمیلی اسرائیل علیه ایران 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan
وسط جنگ قسمت دوم ولی داستان جور دیگری شده بود، احتمالا صبح چند نفری به خانه‌شان می‌روند و خبر شهادت پدرشان را می‌شنوند. یاد همسر‌هایشان قلبم رو فشرد. سمت اتاق شهدا رفتم، بی‌پروا در اتاق رو باز کردم و بالای سرشان رفتم. باید ازشون حلالیت می‌طلبیدم. شرمنده بودم از خودشان و خانوادشان. امید داشتم همان لحظه قلبم بایستد تا هیچ وقت با غم زن و فرزندشان روبرو نشوم. داخل اتاق پر از رفقایشان بودند که وداع می‌کردند. سه پیکر کنار هم خوابیده بودند، سه شهید رشید. ملحفه سفیدی رویشان بود به سمتشان رفتم ولی نگذاشتند من هم وداع کنم.‌از اتاق بیرونم کردند. از دور گفتم: «شهادتتان مبارک برادران شهیدم، سفر بخیر ، به امید دیدار.» انگار سه تا از برادران خودم شهید شدند، به جای خواهرانشان که نبودند، عزاداری کردم. برادری آمد و من را پیش همسرم فرستاد، تا من را دید با تنگی نفسی که داشت لحظه‌ای ماسک اکسیژن رو برداشت و صدایم زد. گفت: «عباس شهید شد ،کنار خودم شهید شد.» از یک چشمش اشک می آمد و از چشم دیگرش به خاطر جراحتی که داشت خون. پهنای صورتش خیس اشک و خون بود. نفس گرفت و دوباره گفت: «عباس خیلی نامردی که تنها رفتی.» بدنش می‌لرزید، دردش فراتر از درد ترکش‌هایش بود. دردش غم برادرش، غم تنهایی بود، غم اسیری در قبض و بسط روح. از خدا توان خواستم و مدام صدای مادرمان حضرت زهرا می‌زدم. یادم آمد آقای آلویی خیلی حضرت زهرایی بود بعدها که همسرم توان نوشتن داشت مدام رو کاغذ می‌نوشت عباس مدام ذکر می‌گفت، سلام زیارت عاشورا می‌گفت، اشهد می‌خواند. مگر ائمه منتظر سلام ما هستند؟ حتما آنها سلام دادند و عباس جواب سلام داده، خوشا به حالش... جراحات همسرم را با گاز پانسمان کردیم و منتظر انتقال به اتاق عمل بودیم. کنار بقیه مجروحین رفتم، آنجا پرستار زیاد بود، در لباس پرستاری ولی در نقش خواهری بودم، برای سلامتیشان ذکر می‌گفتم، لباس شخصی‌شان را گشتم تا وسیله‌ای ازشان گم نشود و حال تک‌تکشان رو از پزشک می‌پرسیدم. نباید فرق می‌گذاشتم بین همسرم و آنها. من هم مثل خواهرشان. اول همکار همسرم به اتاق عمل منتقل شد، تا پشت در اتاق رفتم و بعد از خواندن آیه‌الکرسی و سفارش به همکاران اتاق عمل به اورژانس برگشتم، شهدا را برده بودند و غم اینکه نگذاشتند وداع کنم با من ماند. کنار همسرم رفتم دیری نشد. او هم به اتاق عمل منتقل شد. از هم‌رزم دیگرشان پرسیدم. ایشان هم به ICU منتقل شد. از صبح شدن آن شب می‌ترسیدم. از اینکه خانواده شهدا باخبر شوند، از غمشان، از اینکه مادرها بی پسر شدنشان را بفهمند، کودکان بی‌پدر شدنشان را، همسران بی‌پناه شدنشان را. از صبح می‌ترسیدم، کاش همان شب، در شب می‌ماند ولی نمی‌شد، هما‌ن‌طور که کربلا در کربلا نماند... باید صبح می‌شد و همه می‌فهمیدند با وجود کسانی که وطن خود را فروختند و کسانی که از جنگ فرار کردند، بودند کسانی که جان بر کف برای امنیت این کشور جنگیدند... شهدا به آرزوی دیرینشان رسیدند به آنچه که سال‌ها برایش می‌دویدند. یادم می‌آید شهید آلویی در کتابی از آرزوی شهادتش نوشته بود. شهید سیفایی از همه طلب دعای شهادت داشت. و شهید اجتهد که از بچگی با فرهنگ شهادت بزرگ شده و راه عمویش را ادامه داد و خانواده‌هایشان که صبورانه ذکر "ما رایت الا جمیلا" سر دادند و زینب‌وار در غم عزیزشان کمر خم نکردند. این جنگ ادامه مسیر سید‌الشهداست، ادامه کربلا. تقابل حق علیه باطل و ظلم مطلق. و ثبّت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین" ✍🏻 همسر یکی از نظامیان مجروح کاشانی در جنگ تحمیلی اسرائیل علیه ایران 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
پیراهن شهید عصر پنج شنبه همینجوری هم مزار اموات شلوغ پلوغ هست. چه برسد به اینکه برنامه ویژه باشد. پا گذاشتم توی ماسه‌های باد آورده کویر. زیر پایم خالی شد. لب سنگ مزارهای قدیمی را شن پوشانده بود. ضربِ پاهایم در سرعت حرکت، شن‌ها را جابجا می‌کرد. مراسم جایی بود درست در مرکز مزار. دو پله بالاتر از سطح مزار اموات، محل گلزار شهدای نوش‌آباد؛ سقف داشت و سرپوشیده. با ورودم به مزار شهدا، مادر شهیدی جلویم سینی پر از انجیر زرد طلایی گرفت. به خودم گفتم خوردنش دست و بالت را نوچ می‌کند، بر ندار. نمی‌خورم را حواله مادر شهید کردم. ولی وقتی گفت:« برای شهیده.» از حرفم پشیمان شدم. پوست انجیر شیرین و بی دانه‌ای که تمیز شسته بود را کندم و‌ خوردم‌. انگشت‌های دستم به هم چسبید. شیر آب به چشمم‌ نیامد! خودم را لای جمعیت سیاه‌پوش جا دادم ولی نمی‌دانستم باید چه کار کنم. این بلاتکلیفی نه فقط برای من که جمعیت سر پا ایستاده همین وضع را داشتند. مدام به هم نگاه می‌کردند. سری کج داشتند یا چشم‌هایی که منتظر چیزی یا کسی است. خانم بغل دستی‌ام گفت:« روزی که خبر شهادتش آمد، بچه‌ بسیجی‌ها برای مزارش این جایگاه را درست کردند. چهل و هفت روزه که سر‍‍ِ پاست.» عده‌ای دور جایگاه جمع بودند. چشم از زمین زیر پایشان بر نمی‌داشتند. دو گروه دمام‌‌زن عربی و طبل و فلوت‌زن ایرانی آماده بودند. رهبر دمام زن‌ها با اشاره دست، به گروهش اذن داد بنوازند. صدای نازک و شکننده سنج که در آمد، روضه خوان داد زد؛ دارند می‌آوردند. همه به نوک اشاره دست روضه‌خوان در عقب جمعیت چشم دوختیم. نه خبر از تابوت بود؛ نه خبر از پیکر شهید. حیرانی مردم بیشتر شد. به این هم می‌گویند مراسم تشییع ؟! می‌خواهند چی توی قبر خالی بگذارند؟ حضرت سجاد (ع) به بنی‌اسد فرمود؛ حصیر بیاورید تا بدن پدرم را بلند کنم. ولی شهید ذوالفقار‌پور چی ازش مانده؟ سر کشیدم و رفتم جلو. مردی سبزپوش، پیراهنی سبز را با احترام به طرف جایگاه می‌آورد. روضه‌خوان، خواند‌. زیر صدایش طبل و نی ایرانی آرام‌آرام داشت می‌نواخت. گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را به هر گل می‌رسم می‌بویم او را گل من یک نشانی بر بدن داشت یکی پیراهن کهنه به تن داشت... کیپ تا کیپ جای خالی را جمعیت پر کرده بود. مثل کوه آتشفشان در شدت فشار، اشک مرد و زن از توی دلشان فوران کرد. اکوی گریه‌های زیر سقف، کار را برای روضه خوان راحت‌تر کرد. از او نیست نه جسمی و نه جانی نمانده قطعه‌ای از استخوانی ملائک‌ جسم او را غسل دادند به استقبال رویش دل گشادند... روضه‌خوان اشاره به پیراهن خونی شهید کربلا کرد. ولی پیراهن شهید ذوالفقار‌پور تر و تمیز بود. حتی گوشه‌اش خاکی یا خونی نبود. نوبت وداع که نه، نوبت سلام رسید. مردم؛ شهید جاویدالاثر السلام را همراه روضه خوان، خواندند. شهید در پیراهنی خلاصه شد که داشت در دل خاک آرام می‌گرفت. چه پیراهن آبرومندی ! پیراهن پاسدار نه فقط به خودش که به تک‌تک چشم‌های خیس که برایش قرمز شدند هم آبرو داد. سیاه‌پوش‌ها پیراهن سبز شهید را به جای پیکرش خاک کردند. دور مزار شهید یک دسته کبوتر پر دادند. مثل شهید سبکبال، چند بار بال زدند و زود رفتند توی آسمان. پیکر بی بازگشت، شنیدی؟ تا حالا تشییع شهید بی پیکر رفتی؟ تا حالا شیرینی شهادت خوردی؟ هر کس بهر امیدی آمد به مراسم. چه می‌دانی شاید شهید به جمعیت سیاه پوش نظر کرد تا عده‌ای را هم‌عاقبت کند مثل خودش. ✍🏻ملیحه خانی مراسم تدفین نمادین شهید محمدذوالفقارپور؛ نوش‌آباد کاشان پنج‌شنبه | ۹ مرداد 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan