تب شیرین
قسمت اول:
دوشنبه ۶ مرداد حدود ساعت ۹:۴۵ صبح به اتفاق سه نفر از دوستان در جلسهای با ریاست و همکاران اداره کتابخانههای کاشان بودیم که از مجموعه فرماندهی تماس گرفتند و گفتند: «مجروحمان در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه به فیض شهادت رسیده، برای اعلام خبر شهادت به خانواده او هر چه زودتر به ما ملحق شوید!»
آواری از غم بر سرم فرو ریخت، با عجله نشانی منزل را پرسیدم و گوشی را قطع کردم. با آنکه اواخر جلسه بود اما با دست و پایی گم، ختم جلسه را اعلام کردیم و به اتفاق دوستان سوار ماشین شدیم، ماجرا را برای بچهها گفتم و برای همراهی در این دیدار سخت، دعوتشان کردم.
وقتی به منزل مادر خانم شهید رسیدیم تیم برادران وارد خانه شده بودند. فرق این خانه با منازل سایر شهدا در این بود که ما هیچکدام آشناییتی با این خانواده نداشتیم، اما به رسم ادب و خواهری باید همدردیمان را نشان میدادیم.
درب منزل باز بود، بالاجبار جلوتر از بقیه پلهها را بالا رفتم و وارد هال شدم؛ خانم جوانی که احتمال دادم همسر شهید باشد، رنگ پریده و مبهوت با چادری رنگی روی مبل روبروی در ورودی نشسته بود، خانمی که سن و سالش به مادرِ همسرِ شهید میخورد نیز با چادری رنگی کنارش نشسته بود. همکاران مجموعه دست راست اتاق، ساکت و غمدار به حضورمان نگاه میکردند، سمت چپ هم خانمهای اقوام، ریزریز مویه میکردند.
با سلام و احوالپرسی مختصر، کنارشان نشستیم، اما مادر بسیار بیقرار بود و با ته لهجه شیرین آزرانی، آنچه را در طول این چهل روز برایشان گذشته بود، در خرده روایتهای بریده و تلخ، فریاد میزد:
" علی رفت!
علی ... علی جان!
چقدر دخترم برات نذر کرد،
چهل روزه برات کلی دعا خوندیم،
چقدر نذری دادیم برای سلامتیت مادر،
تا دیشب نذر حضرت رقیه(س) چقدر گل سر درست کردیم،
چقدر دخترم برات غصه خورد این مدت،
قرار بود چهارشنبه بیایم اصفهان دیدنت،
مادر دوباره میخواستم بیای خونهام تا برات سفره بندازم،
علی جان... "
همسر شهید که همچنان شوکه و مبهوت به حرف های مادر گوش میداد! ناگهان بلند شد و به سوی اتاقی رفت، گویا که از آن جمع رسمی رها شده باشد و گوشه دنجی یافته باشد، صدای شیونهایش بلند شد. بعد از دقایقی با دلی پر از درد اما ساکت، خیلی موقر با چادر مشکی و لباس رسمی به جمع بازگشت. با حضور مجدد ایشان انگار قوت قلبی به برادران منتقل شد، صلواتی فرستادند. به فرمانده نمیخورد حرفی بزند، داغ او بیشتر از همه بود، هر خانواده، داغدار شهید خودش بود و او داغدار همه شهدا!
حاج آقا پیراسته شروع به صحبت کردند. ذکر ایام و نامی از حضرت اباعبدالله(ع) و فضلیت شهادت در راه خدا. بعد از آن مداح آقای صادقی اجازه خواست و سر روضه را باز کرد، تکلیف روضه را هم سه سالهی امام حسین(ع) حضرت رقیه(س) روشن کرده بود وقتی در آستانه شهادتش بودیم.
در میان روضه، پرچم متبرک حرم امام حسین(ع) که به عنوان هدیه تبرکی آورده بودند را در جمع چرخاندن و هر کسی دستی و صورتی به دریایش متبرک کرد. الحمدلله فضای خانه به برکت روضه و پرچم سبکتر شد.
ادامه دارد...
✍️ طهورا کاشانی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
تب شیرین
قسمت دوم
مادر همچنان داستان چهل روز صبوری و رنج دخترش را فریاد می کرد! و دخترش باز در سکوتی محض که مشخص بود در جمع حاضر معذب است، فقط به یک نقطه خیره شده بود!
کم کم اقوام و آشنایان به منزل وارد می شدند، روضه تمام شده بود همه گریه کرده بودند جز همسر جوان!
صدایی محزون، تفتیده و عاشق از حنجرهاش بیرون زد، شبیه شیون بلندی که باید تا چند خانه برود، اما در دهان خفهاش کنی!
-: جگرم سوخت...
برادران کم کم اِذن رفتن خواستند و منزل را ترک کردند، اما ما ماندیم. چهار نفرمان سربه زیر و زبان بند آمده، فقط میتوانستیم نگاه کنیم این صحنههای داغِ «داغ» را...
مادر مجدد شروع کرد به نوحه خوانی. اقوام هم شروع کردند به گریه کردن، گاهی به خود میزدند و چنگ بر زمین میکشیدند.
یکی از دوستان بلند شد و کنار مادر نشست و در گوشش از صبر و تحمل زمزمه کرد، اما بیحاصل بود، پرچم متبرک را آورد و در دامن مادر گذاشت، مادر مکثی کرد و صدایش از علی علی، به یا حسین(ع) تغییر کرد.
همسر جوان که انگار بیشتر به خود آمده بود، از مبل بر زمین انداخت و صدای گریههایش خانه را پر کرد. حق داشت! برای او که در چهل روز اخیر، یک لحظه را برای سلامتی همسرش از دست نداده بود و عاشقانه و صبورانه ثانیههای سخت ندیدن را برای دیدنی معجزه گونه گذرانده بود، این غم بزرگ بود و باور نکردنی.
اما ته قلب همهمان، به رسم مکتب عاشورا، به رفتن علی با «شهادت» تسکین مییافت. همان راهِ رسیدنی که آرزوی خوبان و صدیقین روزگار بوده و جز بندگان خاص و خالص، کسی نمیتواند به این رمزینه الهی نزدیک شود. و اینک خداوند این مدال افتخار را بر گردن علی و خانوادهاش انداخته بود و قطعا در این کسب فیض، نقش همسرش باید از دیگران برجستهتر باشد.
پس از دقایقی برخاستیم و بعد از خداحافظی با اهل منزل روبهروی «شیرین» قرار گرفتم. بسیار مودب در میانه این شوک بزرگ، تمام قد ایستاد. در آغوشش گرفتم، غریبهای که انگار سالها میشناختمش! به مانند دو دوست یکدیگر را بغل کردیم. صورتم را به صورتش چسباندم. داغ داغ بود! درست مثل آدم تبدار!
لحظهای به یاد تجربیات داغدیدههای قبلی افتادم که دست و رویشان از خبر عروج عزیزانشان یخ میشد! از تعجب در گوشش گفتم: «چقدر داغی؟»
و او با تکان داد سر، حرفم را تایید کرد. با زبانی اَلکن دلداریش دادم و زودتر از دیگران خودم را که از غصه لبریز شده بودم، به بیرون خانه رساندم. هنوز گونه ام از تَبش میسوخت.
«شیرین» از خبر فراق فرهادش تب کرده بود؟
یا این عشق «علی» بود که در رگهایش می دوید؟
روایت خبر شهادت بسیجی مخلص علی کباری به خانواده
پنجشنبه شب ۲۴ مرداد ماه ۱۴۰۴
✍ طهورا کاشانی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
شهادت بادا
دو بار جراحی کرده بود تا بتواند بدنش را از نجاست ترکشهای اسرائیلی پاک کند.
دیدن ما بدون عباس دنیای درد بود روی دردهایش. مدام بغضش را قورت میداد. کافی بود یکبار پلک بزند تا سیل اشکهایش پهن شود روی صورتش. سرش را پائین نگه میداشت تا جای خالی عباس را کنار ما نبیند. بهانهای می جست تا باران اشکش را کنترل کند. به خانمش گفت: اون کتاب رو میاری؟ صفحه اول کتاب را باز کرد. لبخند تلخی زد و گفت: بخاطر این کتاب با عباس دعواها داشتیم. ببینید چی نوشته برام.
شروع کرد به تعریف آن شب:
ناشنیدههای آن شب را گفت و گفت و گفت تا رسید به لحظه وداع با عباس.
تجمع چند نفره ممنوع بود. چهار پنج متر با ماشین فاصله داشتیم. ماشین رو زدند...
بچههایی که نزدیک ماشین بودند درجا افتادند...
من و عباس کنار هم بودیم...
یک لحظه سکوت کرد. با حسرت سرش را تکان میداد. انگار صحنه را میبیند و تعریف میکند. دوباره گفت:
من و عباس کنار هم بودیم...
افتادیم...
دو متر باهم فاصله داشتیم.
سلام های زیارت عاشورا را می گفت...
اَلسَّلامُ عَلی الحُسَین...
گفتم عباس خوبی؟ سالمی؟
بند بعدی سلام را داد. وَ عَلی عَلیّبنِالحُسَین
رفیقم نفسهای آخرش را میکشید و نمیتوانستم کاری کنم.
وَ عَلی اَولادِ الحُسَین وَ عَلی اَصحابِ الحُسَین...
سلامهایش را داد...
درد زیادی داشتم. نمیتوانستم حرکت کنم. فقط صداهای نامفهومی به گوشم میخورد. شنیدم که می گفتند بدن عباس سرد شده...
بدنِ سرد شده خبر از شهادت میداد...
ابوالفضل اشک همه ما را درآورد ولی اشک نریخت. دوباره جلد اول کتاب را باز کرد و گفت ببینید جمله آخرش را
ببینید شهادت چطور برای عباس بادا شد و برای من ماند تا روز مبادا...
✍️ سیدمحمد نبوی
دیدار با همرزم شهید عباس آلویی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
اللّهم سَدِّد رَمیهِم
ساداتیم و نزدیک عید غدیر ماییم و یک عالمه کار. چند روز زودتر راهی خانهی پدری میشویم. اما امسال خواهر برادرها دیرتر آمدند و من تنها ماندم. گردگیری و گرفتن تار عنکبوتها که تمام شد، اتاقها را جارو زدم.
بعدازظهر افتادم به جان حیاط. خانههای روستایی تمیزکاریهایش با خانههای شهری خیلی فرق دارد. وقتی شلنگ آب را دستت بگیری، دلت هوس میکند همه گل و درختهای باغچه را سیراب کنی. گرد و خاک که تمام میشود، دلت حال میآید از بوی دلچسب دیوارهای خیس کاهگلی. شستن حوض و تازه کردن آبش که تمام شد، رفتم سراغ پاک کردن شیشهها.
آخر شب بود و از خستگی دیگر نا نداشتم. مادرم که بنده خدا حال ندار بود و زودتر خوابش برد. من هم بالاخره زنگ استراحت زدم و رختخواب انداختم. سرم را که گذاشتم روی بالشت، جوری خوابم برد که تا صبح بیهوش شدم.
صبح که بیدار شدم، طبق عادت رفتم سراغ موبایلم. خواهرم پیامک فرستادهبود؛ خبرارو دیدی؟؟ دلهره افتاد به جانم! یعنی چه خبر شده دم عیدی!؟ بیشتر که چت کردیم، تازه فهمیدم قضیه از چه قرار است! دم صبح چه خبرهایی بوده و من بیخبر ماندم! پیامرسان ایتا را که باز کردم، پشت ترافیک حجم سنگین اخبار ماندم.
بی طاقت نگاهم قفل صفحه موبایل بود. عکس سردار باقری که باز شد، با دیدن واژهی شهید، اشک از چشمانم سرازیر شد. یکی یکی اخبار شهادت سرداران و دانشمندان، توی صفحههای مجازی بارگذاری میشدند و من با چشمانی خیس آنها را تماشا میکردم. یکباره قلبم لبریز غمی عمیق شد. امام زمان را زیر لب صدا زدم و گفتم؛خدایا چه عیدی شد امسال!
قرار بود شادیانههای امسال از سالهای قبل با شکوهتر باشد. لعنت به اسرائیل که عیدمان را خراب کرد. جملهای به حق و قدیمی روی برگی از دفتر ذهنم خطاطی شد؛ «هرکه با آل علی درافتاد، ورافتاد.»
بی شک خدا با پیروان فاتح خیبر، است و فتح نزدیک. درست است که اسرائیل به خونخواری عادت دارد، اما شیرمردان علوی هم از خوانخواهی دست نخواهند کشید. سالهاست مردم مظلوم فلسطین زیر بار ظلم یهودیان پست فطرت شکنجه میشوند. ظلم ظالم هیچ وقت بی جواب نمیمانَد. امروز ایران به فضل خدا گوشهای از جنایتهای این رژیم کودک کش را به خودشان میچشاند.
غدیر هر چه باشکوهتر برگزار شد و انتقام سخت شروع. اجرای وعدهی صادق ۳ با ایام بیعت با مولا علی علیه السلام یکی شد. جنگ با تمام دلواپسی هایش در جریان است. جنگی که اسرائیل آغاز کننده آن بود و پایانش با خداست.
اما دل مردم آرام است. آرامشی از جنس ایمان و توکل. صدای بغض آلود دخترک فلسطینی توی گوشم میپیچد. ؛ «اللّهم سَدِّد رَمیهِم»
✍️ فاطمه سادات مروّج
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
وعده ایمان
سهم تو از جنگ
مردها بیمزد و منت همه جوره پای کارند برای امنیت مردم. بی آنکه خسته شوند باید دوازده ساعت با موتور گشت بدهند. در ایست بازرسیهای ورودی و خروجی شهر با دقت عمل کنند. موارد مشکوک را شناسایی و کت بسته بفرستند جایی که باید بروند.
اما زنهایند که مغزشان میتپد روی تک تک مسائل حاشیهای. از دعا برای سلامتی جان مردها بگیر تا تهیه وعده خوراکی ناچیز.
مردها یک طور سختی کار دارند در خط مقدم. زنها طوری دیگر در پشتیبانی.
لای پیچیدن نان و مخلفات فلافل، هرکس پیشنهاد مختلفش را مطرح کرد.
_کاش به جای اینهمه خرده ریز یک پلوقیمه دست و پا میکردند.
_همه اش هم برنج خوب نیست.
_ آخه این نون مینی به کجاشون میرسه؟چطور تا وقت سحر تو کوچه خیابونها گشت بدهند؟ یا یک لنگه پا پست بدهند؟
_مَردند و معدهشون با ماها فرق داره.
سنش به زیر بیست سال میخورد. هرکس که نمیدانست خیال میکرد بیست سال را پرکرده. از بس که بزرگ بزرگ فکر میکرد و حرف میزد. اسم تک تک موشکها و تعداد عملیاتهای انجام شده را با رسم شکل بلد بود. شخصیتهای نظامی را کامل می شناخت و برایشان غش و ضعف میرفت. برای شهدا طور دیگری هلاک میشد.
وقتی شنید عدهای برای تدارک فلافل مخالفند رو به خانم بغل دستیاش کرد. به طوری که بقیه هم بینصیب نمانند، گفت: «به خوردن یکی یا دوتا ساندویچ بیشتر که نیست. این مردهایی که ده دوازده روزه از کار و زندگیشون زدند پشتشون به چیزی دیگه گرمه. گرمتر از فلافل تند و تیز آبادان. اینها ایمانشون بالاست که اینطوری پای کارند!»
کاشان؛کمک های مردمی به نیروهای بسیج
✍🏻ملیحه خانی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
📖 اینجا، روایتگر ...
جایی که هر روایت تکهای از جان تاریخ است.
🌱 در روایتگر،
ما روایت میکنیم تا فراموش نکنیم،
تا از دل زخم، رویش ببینیم،
و از دل رنج، راهی برای فردا بجوییم.
⬅️ اگر جستجوگر روایتهای ناب، صداهای ناگفته و حکایتهای پنهان هستید،
⬅️اگر به دنبال تریبونی برای انتشار روایتها و نوشتههای خود در زمینه تاریخ شفاهی هستید،
✨ به ما بپیوندید...✨
⬅️ لینک عضویت در کانال روایتگر:
👉 @revayatgar_ir
زینبی دیگر...
در کربلا، وقتی خیمهها سوخت، وقتی عباس نیامد، علیاکبر نیامد، حسین هم با فرق شکافته رفت، تنها یک زن ماند…
و او، نه گریه کرد، نه فریاد زد. بلکه ایستاد و گفت: «ما رأیتُ إلّا جمیلاً…»
او زینب بود و روایتگر خونها، راوی لبخندهای آخر، نگاههای بدرقه، و صدای شهدا.
و امروز، در جلسه دیدار خانواده شهید عباس آلویی، زنی دیگر ایستاده بود. زنی که نلرزید، نگریست. بلکه با لبخندی تلخ، با قامتی استوار، از همسرش گفت. از روزهایی که همسرش، رو به او کرده و از آرزویش برای شهادت گفته بود. از اینکه بَرات شهادتش را از کار خالصانه برای کنگره ملی شهدای کاشان گرفته بود.
گفت از اینکه دخترش چقدر بابایی بود و حالا در فراق پدر هر چند با نگاه شهید، آرام است اما شبها در تب دیدار پدر میسوزد.
همسر شهید عباس آلویی از عشق او به ولایت گفت. از دیدار عوامل کنگره ملی شهدای کاشان با رهبر معظم انقلاب و حس و حال شهید در آن روزها:
«وقتی عباسآقا شنید قرار است تعدادی از عوامل کنگره به دیدار حضرت آقا بروند، چشمهایش برق میزد. اما با همان فروتنی همیشگیاش گفت انتظاری ندارم. به او گفتم یعنی واقعا انتظاری نداری که برای دیدار با حضرت آقا بروی؟! گفت خیلیها هستند که مدتهاست زحمت میکشند حق آنهاست. من نمیتوانم خودم اسمی از خودم ببرم... »
همسر شهید ادامه داد، محکمتر از قبل، بیآنکه قطره اشکی گونهاش را بلرزاند:
«یک روز آمد خانه. خیلی خوشحال بود. گفت وقتی اسامی نهایی دیدار عوامل با حضرت آقا را مینوشتند، کنارشان بودم. اسمی از من نبود. دلم شکست… فقط میخواستم در اتاقی که حضرت آقا در آن باشد، نفس بکشم، همین. و ناگهان یکی از بچهها برگشت و گفت: "عه، اسم آقای آلویی جا مانده!" و انگار دنیا را در آن لحظه به من دادند…»
آرام، با صدایی گرفته اما محکم ادامه داد:
«با اینکه این دیدار برای او خیلی مهم و ارزشمند بود، بعدها وقتی فهمید که دوستی دلش میخواسته در این دیدار باشد و ناراحت شده، میگفت از او خجالت میکشم. کاش به جای من، او رفته بود...»
حالا صدا لرزید… اما قامت هنوز استوار بود:
«در آن دیدار، حضرت آقا به او لبخند زدند… حتی در لحظه آخر، یک لحظه بین آن همه آدم، دست عباسآقا را گرفتند. خودش میگفت: "همان لحظه برایم کافی بود… من دیگر هیچ نمیخواهم." و قبلتر از آن، خواب دیده بود. درست چند ماه پیش، قبل از نماز صبح، دیده بود حضرت آقا انگشتری به او دادهاند. خودش میگفت: "حتماً شهید میشوم…" و ما را هم آماده کرده بود.»
و حالا در میان جمع، در میان نگاههایی پر از بغض و احترام، او – همسر شهید – از عباس میگفت، اما صدایش صدای زنی بود که از داغ نمیگوید، از باور میگوید. از آرزویی که محقق شد.
و اینچنین، زنی دیگر شد راوی یک عشق، یک آرمان و یک پرواز.
✍️ فاطمه صادقزاده حسنآبادی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
یک کلیک تا شهادت ...
کانال روزمرگیهای یک دختر خانم را می بینم، از روزهای زندگیش و گشتوگذارها در طبیعت، عکس میگذارد.
صورتاش را، با گل و استیکر می پوشاند؛ فقط چادر مشکیاش در همه عکسهایش پیداست.
مثل همه دخترهای نوجوان، رنگهای شاد و عروسک و دستبندهای فانتزی و بودن با دوستان صمیمی را دوست دارد...
از مطالبش میفهم؛ کتابخوان حرفهای است، بین کتابهای رمان و قصهها، دوستانش را جذب کتابهای مذهبی میکند؛ مثل «نماز باحال، شبیه مریم، خاتون و قوماندان،...»
با عکس گلها، صدها بار برای امام زمان «عج» دلبری کرده است؛ عطر گل نرگسش، تا دوردستها همه را مدهوش می سازد.
از بین روزمرگیهای رنگیرنگیاش، گریزی میزند به شهدا. رفیق شهیدش، آرمان علیوردی است و از حرفهای رفیق شهیدش میگوید:
« پایِ هر چیزی که درسته بمونید، حتی اگه تنها موندید. »
او دارد بین تمام روزمرگیهای قشنگش، جهاد تبیین میکند کانالش مثل خاکریز در خط مقدم جبهه عمل می کند.
گاهی از بین عکس غذاهای خوشمزه، به دل غزه و بچه های گرسنه و رنج کشیده فلسطین، می رود و یاد آوری می کند که فلان و فلان کالای اسراییلی را نخریم ...
به سن رای دادن در انتخابات نرسیده؛ ولی به عشق وطن تبلیغ مشارکت می کند.
پست هایش را که مرور می کنم. پایش را از ولایت و رهبرعزیزمان، پس یا پیش نمی گذارد و با سن کم، سفارشات شهید حاج قاسم را خوب درک میکند.
یک کانال مجازی، یک خاکریز مجازی، با سلاحی از قلم، عکس، کلیپ، از یک دختر ۱۴ ساله و دنبالکنندههای همسن و سالش که خواسته و ناخواسته دلشان را گره میزدند به دل خوشی همه عالم هستی «مهدی عج».
چند وقتی است؛ هیچ پستی در کانال، بارگزاری نشده بود!
کم کم نگران شدم. تا اینکه عکس گوشی همراهش را میان خاک و آوار، در پیامهای این روزها دیدم. فهمیدم رویای شهادتش به حقیقت پیوسته است. او زنده تر از همیشه شده، یک زنده حقیقی!
به تازگی فهیمدم او، شهیده ریحانهسادات ساداتی ارمکی، دختر شهید دانشمند هستهای کشورمان است.
حالا کنار مزارشان هستم میبینم چهرههای معصومانه خانواده شهید ساداتی ارمکی را. مادر، پدر و بچهها، مادربزرگ و پدربزرگ، همه شهید!
به جمله روی گوشیاش، فکر می کنم «به یمن آمدنت؛ تازه کن جهان مرا»
شهادت خانوادگیتان مبارک!
✍خانم فرشته
قطعه ۴۲ بهشت زهرا/ تهران
۱۴۰۴/۰۴/۱۸
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan