eitaa logo
روایتگر | revayatgar
232 دنبال‌کننده
38 عکس
0 ویدیو
0 فایل
دفتر تاریخ شفاهی حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان ۰۳۱-۵۵۲۲۲۲۲۷ ارتباط با ادمین: @artkashan
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتگر | revayatgar
شهادت بادا دو بار جراحی کرده بود تا بتواند بدنش را از نجاست ترکش‌های اسرائیلی پاک کند. دیدن ما بدون عباس دنیای درد بود روی دردهایش. مدام بغضش را قورت می‌داد. کافی بود یکبار پلک بزند تا سیل اشکهایش پهن شود روی صورتش. سرش را پائین نگه می‌داشت تا جای خالی عباس را کنار ما نبیند. بهانه‌ای می جست تا باران اشکش را کنترل کند. به خانمش گفت: اون کتاب رو میاری؟ صفحه اول کتاب را باز کرد. لبخند تلخی زد و گفت: بخاطر این کتاب با عباس دعواها داشتیم. ببینید چی نوشته برام. شروع کرد به تعریف آن شب: ناشنیده‌های آن شب را گفت و گفت و گفت تا رسید به لحظه وداع با عباس. تجمع چند نفره ممنوع بود. چهار پنج متر با ماشین فاصله داشتیم. ماشین رو زدند... بچه‌هایی که نزدیک ماشین بودند درجا افتادند... من و عباس کنار هم بودیم... یک لحظه سکوت کرد. با حسرت سرش را تکان می‌داد. انگار صحنه را می‌بیند و تعریف می‌کند. دوباره گفت: من و عباس کنار هم بودیم... افتادیم... دو متر باهم فاصله داشتیم. سلام های زیارت عاشورا را می گفت... اَلسَّلامُ عَلی الحُسَین... گفتم عباس خوبی؟ سالمی؟ بند بعدی سلام را داد. وَ عَلی عَلی‌ّبن‌ِالحُسَین رفیقم نفس‌های آخرش را می‌کشید و نمیتوانستم کاری کنم. وَ عَلی اَولادِ الحُسَین وَ عَلی اَصحابِ الحُسَین... سلام‌هایش را داد... درد زیادی داشتم. نمیتوانستم حرکت کنم. فقط صداهای نامفهومی به گوشم میخورد. شنیدم که می گفتند بدن عباس سرد شده... بدنِ سرد شده خبر از شهادت می‌داد... ابوالفضل اشک همه ما را درآورد ولی اشک نریخت. دوباره جلد اول کتاب را باز کرد و گفت ببینید جمله آخرش را ببینید شهادت چطور برای عباس بادا شد و برای من ماند تا روز مبادا... ✍️ سیدمحمد نبوی دیدار با همرزم شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
اللّهم سَدِّد رَمیهِم ساداتیم و نزدیک عید غدیر ماییم و یک عالمه کار. چند روز زودتر راهی خانه‌ی پدری می‌شویم. اما امسال خواهر برادرها دیرتر آمدند و من تنها ماندم. گردگیری و گرفتن تار عنکبوت‌ها که تمام شد، اتاق‌ها را جارو زدم. بعدازظهر افتادم به جان حیاط. خانه‌های روستایی تمیزکاری‌هایش با خانه‌های شهری خیلی فرق دارد. وقتی شلنگ آب را دستت بگیری، دلت هوس می‌کند همه گل‌ و درخت‌های باغچه را سیراب کنی. گرد و خاک که تمام می‌شود، دلت حال می‌آید از بوی دلچسب دیوارهای خیس کاه‌گلی. شستن حوض و تازه کردن آبش که تمام شد، رفتم سراغ پاک کردن شیشه‌ها. آخر شب بود و از خستگی دیگر نا نداشتم. مادرم که بنده خدا حال ندار بود و زودتر خوابش برد. من هم بالاخره زنگ استراحت زدم و رختخواب انداختم. سرم را که گذاشتم روی بالشت، جوری خوابم برد که تا صبح بی‌هوش شدم. صبح که بیدار شدم، طبق عادت رفتم سراغ موبایلم. خواهرم پیامک فرستاده‌بود؛ خبرارو دیدی؟؟ دلهره افتاد به جانم! یعنی چه خبر شده دم عیدی!؟ بیشتر که چت کردیم، تازه فهمیدم قضیه از چه قرار است! دم صبح چه خبرهایی بوده و من بی‌خبر ماندم! پیام‌رسان ایتا را که باز کردم، پشت ترافیک حجم سنگین اخبار ماندم. بی طاقت نگاهم قفل صفحه موبایل بود. عکس سردار باقری که باز شد، با دیدن واژه‌ی شهید، اشک از چشمانم سرازیر شد. یکی یکی اخبار شهادت سرداران و دانشمندان، توی صفحه‌های مجازی بارگذاری می‌شدند و من با چشمانی خیس آن‌ها را تماشا می‌کردم. یکباره قلبم لبریز غمی عمیق شد. امام زمان را زیر لب صدا زدم و گفتم؛خدایا چه عیدی شد امسال! قرار بود شادیانه‌های امسال از سال‌های قبل با شکوه‌تر باشد. لعنت به اسرائیل که عیدمان را خراب کرد. جمله‌ای به حق و قدیمی روی برگی از دفتر ذهنم خطاطی شد؛ «هرکه با آل علی درافتاد، ورافتاد.» بی شک خدا با پیروان فاتح خیبر، است و فتح نزدیک. درست است که اسرائیل به خونخواری عادت دارد، اما شیرمردان علوی هم از خوانخواهی دست نخواهند کشید. سال‌هاست مردم مظلوم فلسطین زیر بار ظلم یهودیان پست فطرت شکنجه می‌شوند. ظلم ظالم هیچ وقت بی جواب نمی‌مانَد. امروز ایران به فضل خدا گوشه‌ای از جنایت‌های این رژیم کودک کش را به خودشان می‌چشاند. غدیر هر چه باشکوه‌تر برگزار شد و انتقام سخت شروع. اجرای وعده‌ی صادق ۳ با ایام بیعت با مولا علی علیه السلام یکی شد. جنگ با تمام دلواپسی هایش در جریان است. جنگی که اسرائیل آغاز کننده آن بود و پایانش با خداست. اما دل مردم آرام است. آرامشی از جنس ایمان و توکل. صدای بغض آلود دخترک فلسطینی توی گوشم می‌پیچد. ؛ «اللّهم سَدِّد رَمیهِم» ✍️ فاطمه سادات مروّج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
وعده ایمان سهم تو از جنگ مردها بی‌مزد و منت همه جوره پای کارند برای امنیت مردم. بی آنکه خسته شوند باید دوازده ساعت با موتور گشت بدهند. در ایست بازرسی‌های ورودی و خروجی شهر با دقت عمل کنند. موارد مشکوک را شناسایی و کت بسته بفرستند جایی که باید بروند. اما زن‌هایند که مغزشان می‌تپد روی تک تک مسائل حاشیه‌ای. از دعا برای سلامتی جان مردها بگیر تا تهیه وعده خوراکی ناچیز. مردها یک طور سختی کار دارند در خط مقدم. زن‌ها طوری دیگر در پشتیبانی. لای پیچیدن نان و مخلفات فلافل، هرکس پیشنهاد مختلفش را مطرح کرد. _کاش به جای این‌همه خرده ریز یک‌ پلو‌قیمه دست و پا می‌کردند. _همه اش هم برنج خوب نیست. _ آخه این نون مینی به کجاشون می‌رسه؟چطور تا وقت سحر تو کوچه خیابون‌ها گشت بدهند؟ یا یک‌ لنگه پا پست بدهند؟ _مَردند و معده‌شون با ماها فرق داره. سنش به زیر بیست سال می‌خورد. هرکس که نمی‌دانست خیال می‌کرد بیست سال را پرکرده. از بس که بزرگ بزرگ فکر‌ می‌کرد و حرف می‌زد. اسم تک تک موشک‌ها و‌ تعداد عملیات‌های انجام شده را با رسم شکل بلد بود. شخصیت‌های نظامی را کامل می شناخت و برایشان غش و ضعف می‌رفت. برای شهدا طور دیگری هلاک می‌شد. وقتی شنید عده‌ای برای تدارک فلافل مخالفند رو به خانم بغل دستی‌اش کرد. به طوری که بقیه هم بی‌نصیب نمانند، گفت: «به خوردن یکی یا دوتا ساندویچ بیشتر که نیست. این مردهایی که ده دوازده روزه از کار و زندگی‌شون زدند پشتشون به چیزی دیگه گرمه. گرم‌تر از فلافل تند و تیز آبادان. اینها ایمان‌شون بالاست که اینطوری پای کارند!» کاشان؛کمک های مردمی به نیروهای بسیج ✍🏻ملیحه خانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
📖 اینجا، روایتگر ... جایی که هر روایت تکه‌ای از جان تاریخ است. 🌱 در روایتگر، ما روایت می‌کنیم تا فراموش نکنیم، تا از دل زخم، رویش ببینیم، و از دل رنج، راهی برای فردا بجوییم. ⬅️ اگر جستجوگر روایت‌های ناب، صداهای ناگفته و حکایت‌های پنهان هستید، ⬅️اگر به دنبال تریبونی برای انتشار روایت‌ها و نوشته‌های خود در زمینه تاریخ شفاهی هستید، ✨ به ما بپیوندید...✨ ⬅️ لینک عضویت در کانال روایتگر: 👉 @revayatgar_ir
زینبی دیگر... در کربلا،‌ وقتی خیمه‌ها سوخت، وقتی عباس نیامد، علی‌اکبر نیامد، حسین هم با فرق شکافته رفت، تنها یک زن ماند… و او، نه گریه کرد، نه فریاد زد. بلکه ایستاد و گفت:‌ «ما رأیتُ إلّا جمیلاً…» او زینب بود‌ و روایت‌گر خون‌ها، راوی لبخندهای آخر، نگاه‌های بدرقه، و صدای شهدا. و امروز، در جلسه دیدار خانواده شهید عباس آلویی، زنی دیگر ایستاده بود. زنی که نلرزید، نگریست. بلکه با لبخندی تلخ، با قامتی استوار، از همسرش گفت. از روزهایی که همسرش، رو به او کرده و از آرزویش برای شهادت گفته بود. از اینکه بَرات شهادتش را از کار خالصانه برای کنگره ملی شهدای کاشان گرفته بود. گفت از اینکه دخترش چقدر بابایی بود و حالا در فراق پدر هر چند با نگاه شهید، آرام است اما شب‌ها در تب دیدار پدر می‌سوزد. همسر شهید عباس آلویی از عشق او به ولایت گفت. از دیدار عوامل کنگره ملی شهدای کاشان با رهبر معظم انقلاب و حس و حال شهید در آن روز‌ها: «وقتی عباس‌آقا شنید قرار است تعدادی از عوامل کنگره به دیدار حضرت آقا بروند، چشم‌هایش برق می‌زد. اما با همان فروتنی همیشگی‌اش گفت انتظاری ندارم. به او گفتم یعنی واقعا انتظاری نداری که برای دیدار با حضرت آقا بروی؟! گفت خیلی‌ها هستند که مدت‌هاست زحمت می‌کشند حق آن‌هاست. من نمی‌توانم خودم اسمی از خودم ببرم... » همسر شهید ادامه داد، محکم‌تر از قبل، بی‌آنکه قطره اشکی گونه‌اش را بلرزاند: «یک روز آمد خانه. خیلی خوشحال بود. گفت وقتی اسامی نهایی دیدار عوامل با حضرت آقا را می‌نوشتند، کنارشان بودم. اسمی از من نبود. دلم شکست… فقط می‌خواستم در اتاقی که حضرت آقا در آن باشد، نفس بکشم، همین. و ناگهان یکی از بچه‌ها برگشت و گفت: "عه، اسم آقای آلویی جا مانده!" و انگار دنیا را در آن لحظه به من دادند…» آرام، با صدایی گرفته اما محکم ادامه داد: «با اینکه این دیدار برای او خیلی مهم و ارزشمند بود، بعدها وقتی فهمید که دوستی دلش می‌خواسته در این دیدار باشد و ناراحت شده، می‎گفت از او خجالت می‌کشم. کاش به جای من، او رفته بود...» حالا صدا لرزید… اما قامت هنوز استوار بود: «در آن دیدار، حضرت آقا به او لبخند زدند… حتی در لحظه آخر، یک لحظه بین آن همه آدم، دست عباس‌آقا را گرفتند. خودش می‌گفت: "همان لحظه برایم کافی بود… من دیگر هیچ نمی‌خواهم." و قبل‌تر از آن، خواب دیده بود. درست چند ماه پیش، قبل از نماز صبح، دیده بود حضرت آقا انگشتری به او داده‌اند. خودش می‌گفت: "حتماً شهید می‌شوم…" و ما را هم آماده کرده بود.» و حالا در میان جمع، در میان نگاه‌هایی پر از بغض و احترام، او – همسر شهید – از عباس می‌گفت، اما صدایش صدای زنی بود که از داغ نمی‌گوید، از باور می‌گوید. از آرزویی که محقق شد. و این‌چنین، زنی دیگر شد راوی یک عشق، یک آرمان و یک پرواز. ✍️ فاطمه صادق‌زاده حسن‌آبادی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
یک کلیک تا شهادت ... کانال روزمرگی‌های یک دختر خانم را می بینم، از روزهای زندگیش و گشت‌و‌گذارها در طبیعت، عکس می‌گذارد. صورت‌اش را، با گل و استیکر می پوشاند؛ فقط چادر مشکی‌اش در همه عکس‌هایش پیداست. مثل همه دخترهای نوجوان، رنگ‌های شاد و عروسک و دستبند‌های فانتزی و بودن با دوستان صمیمی را دوست دارد... از مطالبش می‌فهم؛ کتاب‌خوان حرفه‌ای است، بین کتاب‌های رمان و قصه‌ها، دوستانش را جذب کتاب‌های مذهبی می‌کند؛ مثل «نماز باحال، شبیه مریم، خاتون و قوماندان،...» با عکس گل‌ها، صدها بار برای امام زمان «عج» دلبری کرده است؛ عطر گل نرگسش، تا دوردست‌ها همه را مدهوش می سازد. از بین روزمرگی‌های رنگی‌رنگی‌اش، گریزی می‌زند به شهدا. رفیق شهیدش، آرمان علی‌وردی است و از حرف‌های رفیق شهیدش می‌گوید: « پایِ هر چیزی که درسته بمونید، حتی اگه تنها موندید‌. » او دارد بین تمام روزمرگی‌های قشنگش، جهاد تبیین می‌کند کانالش مثل خاکریز در خط مقدم جبهه عمل می کند. گاهی از بین عکس غذاهای خوشمزه، به دل غزه و بچه های گرسنه و رنج کشیده فلسطین، می رود و یاد آوری می کند که فلان و فلان کالای اسراییلی را نخریم ... به سن رای دادن در انتخابات نرسیده؛ ولی به عشق وطن تبلیغ مشارکت می کند. پست هایش را که مرور می کنم. پایش را از ولایت و رهبرعزیزمان، پس یا پیش نمی گذارد و با سن کم، سفارشات شهید حاج قاسم را خوب درک می‌کند. یک کانال مجازی، یک خاکریز مجازی، با سلاحی از قلم، عکس، کلیپ، از یک دختر ۱۴ ساله و دنبال‌کننده‌های هم‌سن و سالش که خواسته و ناخواسته دلشان را گره می‌زدند به دل خوشی همه عالم هستی «مهدی عج». چند وقتی است؛ هیچ پستی در کانال، بارگزاری نشده بود! کم کم نگران شدم. تا اینکه عکس گوشی همراهش را میان خاک و آوار، در پیام‌های این روزها دیدم. فهمیدم رویای شهادتش به حقیقت پیوسته است. او زنده تر از همیشه شده، یک زنده حقیقی! به تازگی فهیمدم او، شهیده ریحانه‌سادات ساداتی ارمکی، دختر شهید دانشمند هسته‌ای کشورمان است. حالا کنار مزارشان هستم می‌بینم چهره‌های معصومانه خانواده شهید ساداتی ارمکی را. مادر، پدر و بچه‌ها، مادربزرگ و پدربزرگ، همه شهید! به جمله روی گوشی‌اش، فکر می کنم «به یمن آمدنت؛ تازه کن جهان مرا» شهادت خانوادگی‌تان مبارک! ✍خانم فرشته قطعه ۴۲ بهشت زهرا/ تهران ۱۴۰۴/۰۴/۱۸ 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
« دوره رزم آخرالزمانی » خبر تکان دهنده بود! پرکشیدن عزیزی که در طول ده‌ها سال خدمت در بسیج و سپاه فقط کار کرده بود و کار. توی هر مسئولیتی با تلاش بی‌وقفه، بهترین کارنامه را از خود به یادگار گذاشته بود. او به سبک تربیت «آقا» متواضع بود؛ تبعیت‌پذیر و منظم. البته «آقا» برای خودش قطبی بود از معارف و مکتب پاسداری. از بین بچه‌های بسیج کمتر کسی هست که گذری بر مکتب پدرانه و مقتدرانه‌اش نداشته باشد. او یک عمر فقط بچه‌های مردم را برای انقلاب تربیت نکرد. بلکه بچه‌های خودش را هم آورد سر خط جهاد. یکی از فرزندانش را به پوشیدن لباس مقدس سپاه ترغیب کرد. ( هیس ! بالعکس بعضی از چراغ‌های روشن مسجد در خانه‌های خود خاموشند!) این خودش بهترین نمونه تقوای فردی و اجتماعی بود برای همه‌ی ما که سال‌ها نگاهمان به سبک زندگی او بود. چند روزی بیشتر از حمله رژیم صهیونیستی به کشورمان نگذشته بود. فضای ملتهب، آلوده به ترس‌های کذایی، سردرگمی‌های سنگین، جو جنگ و هزاران تعبیر صواب و ناصواب از آینده نبرد حق و باطل در شهر جولان می‌داد. خبر شهادت سید ابوالفضل فرزند برومند «آقا» به همراه یاران شهیدش در کاشان خودمان شد مزید بر علت! وای از غمی که تازه شود با غمی دگر ... عصر روز شهادت، چند نفری با دوستان برای عرض تسلیت، خودمان را به منزل «آقا» رساندیم. کفش‌های مهمانان از انتهای آسفالت کوچه و عرض پیاده رو چیده شده بود تا پایین پله ورودی هال! از خودم پرسیدم این خانه مگر چقدر ظرفیت دارد؟ فورا کسی در ذهنم جواب داد: به وسعت روح صاحب‌خانه! همراه سیل جمعیت وارد خانه «آقا» شدیم. ابتدای راهروی باریکی که درِ چند اتاق به طرفش باز می‌شد؛ ایستادم. پایم جلو نمی‌رفت. اتاق‌ها پر بود از حضور مردم. نوحه حماسی مداح در میان گریه مهمان‌ها، فضا را بیشتر شبیه یادواره شهدا کرده بود تا جلسه تسلیت خانگی! آقا در آستان اتاقی مشرف به راهرو، با پیراهنی رنگی ایستاده بود و به همه خوش آمد می‌گفت. به نظرم آمد یک تنه، همه وزن خانه، خانواده ، مهمان‌ها و شهر را روی دوشش گذاشته و محکم روی پاهایش ایستاده. آماده بود تا فصل جدیدی از «صبر و صلابت» را به فرزندانش، همرزمانش و مردم دیارش آموزش دهد! وقتش بود. همه شرکت‌کنندگان در دوره‌های بیست سال اخیر آمده بودند برای فراگیری «تکنیک آخر»! اما این دفعه از کلاس تئوری خبری نبود. آموزشی کاملا عینی، عملی و عملیاتی. عملیاتی که شب قبل آتش خشم شبش را عده ای به جان آقا ریخته بودند! «آقا» در قد و قواره یک مدرّس خبره، نقطه ضعف ما را در همین چند روز خوب در آورده کرده بود و حالا باید در «دوره رزم آخرالزمانی» « تکنیک آخر» را درس می‌داد. به هر کسی که می‌خواست سرباز ولایت بماند. گواهی پایان دوره را هم یک «شهید» به دست مهمان‌ها می‌داد! یک گواهی اصل از یک همیشه زنده تاریخ با امضایی سرخ؛ «شهید سید ابوالفضل اجتهد » «آقا» مسلط بر اوضاع، خوش‌رو و تمام قد برایمان صحبت می‌کرد. در حالی‌که معانی بلندی از ماذنه چشمانش به گوش جانمان می‌رساند: «عزیزان من ببینید چقدر در این غبار غم و سنگینی داغ، آرامم! «اِنّ مَعیَ ربّی»، خدا با ماست! نترسید! بیایید با هم مرور کنیم که بصیرت و شجاعت ، خروجی تمام دوره‌هایمان بود. بیایید مرور کنیم که چه سختی‌ها و تلخی‌ها کشیدیم برای آمدن این روزها. روزهایی که اُفقش به سمت ظهور است. فرزندانم! امروز وقت رجز خوانی و میدان‌داری‌ست؛ امروز وقت جهاد موعود است. پیروزی از آنِ ما و قطعا شهادت آرزوی همه‌ی ماست. بسم الله؛ رو سفیدم کنید بچه‌ها.» با دیدن «آقا» که یک تنه در میانه این میدان سخت، جهاد موعود را معنا می کرد آرام شدم. از هوای روضه نفسی تازه کردم. امیدوار و مصمم، دستم را به سینه گرفتم. به «آقا» تبریک گفتم و مثل قطره‌ای در دریای بچه‌هایش گم شدم. یادبود دیدار با خانواده شهید طریق القدس؛ سید ابوالفضل اجتهد ✍طهورا کاشانی زاده 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
افتخار زادگاهم یکی از بهترین افتخاراتی که به آن بالیده‌ایم، و همیشه از یادآوری‌اش، سرمست شده‌ایم، افتخار به زادگاه و وطن بوده است. این باور قلبی که خداوند در روز الست، در میثاق و پیمانی که با آدمی بسته، او را مخیر به انتخاب زادگاه خود کرده است، بماند. ما خدا را هزاران بار شکر می‌کنیم که به تقدیر الهی، در روستایی دور افتاده، در گوشه‌ای از خاک پهناور ایران به دنیا آمده‌ایم. در آب و خاکش رشد کرده، در هوایش زیسته‌ایم. در زیبایی و صفایش نگریسته. و در غم غیور مردانش گریسته‌ایم. روستایی که در هشت سال دفاع مقدس، کوچه‌هایش از شهیدانش کمتر بوده، ایثار و از خود گذشتگی‌هایش از امکانات و نیازهایش بیشتر بوده. شور و شعورش در موقع حماسه و دفاع یکسان و برابر بوده. عقیده و ایمانش به نصرت و یاری خدا بی‌حد و بی‌عدد بوده و هست. با این اوصاف از ترس و واهمه، یاس و ناامیدی، شک و تردید، اصلا از تن به مذلت دادن به دور بم. شاهد بر این ادعا قهرمانی دیگر از دیارمان آسمانی شد. سرهنگ دوم پاسدار شهید امیر معصومی شهادت‌ات مبارک. دشمنان بدانند که ما راویان فتح دیگری خواهیم بود. اگر مرتضی آوینی می‌گفت: ما وظیفه روایت فتح را بر عهده داشتیم. اما کدام زبان و بیان و چگونه از عهده روایت آنچه می‌گذشت برمی‌آمد؟ ما در کنار هم یک دل و یک صدا می‌شویم تا از عهده روایت واقعیت این روزها برآنیم. هر کدام از ما سهمی داریم در این نبرد. امید که از عهده اش برآنیم. پایان سخن این جمله احسان عبدی‌پور برای توی هنرمند که می‌گوید: وطن روزهای بر باد و باروت رفتن، به شاعر بیشتر از پرچم نیاز دارد. همه چیز منفجر می‌شود. به جز شعر شاعران. سربازها و سرهنگ‌ها که بر زمین بیفتند، شاعرانند، دلخوش کنندگانند، که وطن را لا به لای سرودها و ترانه‌ها می‌پیچند و از تیررس دور می‌کنند. امیر عزیز: برایت شعرها می سراییم. از رشادت هایت داستان‌ها می‌گوییم‌، و نامت زینت محافل‌مان و یادت آرامش‌بخش قلبمان خواهد بود. ✍️امیر مختار معصومی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan