eitaa logo
روایت ها و حکایت ها
1.8هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
288 ویدیو
26 فایل
فیش های منبر و یادداشت های روایی و تفسیری و نکات تربیتی و اخلاقی،آمیخته با مطالب روز و اشعار ناب و تاریخ ... ارتباط با ما https://eitaa.com/MA1371 طلبه حقیر محمد جواد جنگی لینک کانال @revayathavahekayatha1
مشاهده در ایتا
دانلود
جنگ بدر (۳) نظر خواهي رسول خدا: رسول خدا (ص) همچنان كه پيش مي‌رفت مطلع شد كه مردم قريش و سران ايشان با لشكري بزرگ براي حفاظت از كاروانيان از مكه بيرون آمده اند و كاروان قريش نيز از آن حدود گذشته است و از اينجا به بعد پيشروي رسول خدا (ص) و همراهان به جلو صورت تازه اي پيدا مي‌كند و حساب برخورد و جنگ با لشكر قريش در پيش است، از اين رو در جايي به نام«ذفران»توقف كرد و اصحاب و همراهان خود را جمع كرده و از جريان حركت قريش و لشكر مجهز ايشان آنان را مطلع ساخت و در بازگشت به مدينه و يا پيشروي و جنگ با قريش از آنها نظر خواهي كرده به مشورت پرداخت. مهاجرين به طور مختلف نظر دادند، چنانكه ابو بكر و عمر برخاسته و شبيه به يكديگر گفتند: «إنها قريش و خيلاؤها، ما آمنت منذ كفرت، و لا ذلت منذ عزت و لم نخرج علي اهبة الحرب» (اينان قريش هستند با تمام فخر و بزرگمنشي، از روزي كه كافر شده ايمان نياورده، و از روزي كه عزيز گشته خوار نگشته اند و ما به آهنگ جنگ و آمادگي با كارزار از مدينه نيامده ايم و بدين ترتيب جنگ را مصلحت ندانستند. ولي مقداد بن عمرو يكي ديگر از مهاجرين برخاسته و چنين گفت: (اي رسول خدا هر چه خداوند براي تو مقرر فرموده بدون تأمل انجام ده و مطمئن باش كه ما پيرو تو و گوش به فرمان توييم، و ما همچون بني اسرائيل نيستيم كه به موسي گفتند: تو با پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما در اينجا نشسته و نظارت مي‌كنيم...! بلكه ما مي‌گوييم: تو و پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما هم پشت سر شمامي جنگيم! اي رسول خدا سوگند بدان خدايي كه تو را به حق مبعوث فرموده ما را تا هر كجا براني همراه تو خواهيم آمد و پشت سر تو هستيم! ) رسول خدا (ص) چهره اش باز و خوشحال شد و ضمن تحسين و تقدير از او باز هم به صورت نظر خواهي فرمود: اي مردم بگوييد چه بايد كرد؟ و راهي پيش پاي من بگذاريد؟ اين بار روي سخن متوجه انصار مدينه بود كه بيشتر آن گروه را تشكيل مي‌دادند آنها در پيمان عقبه تنها دفاع از پيغمبر را به عهده گرفته بودند و پيماني براي جنگ با دشمنان آن حضرت نبسته بودند رسول خدا (ص) مي‌خواست نظريه آنها را بداند و ببيند آيا آنها نيز آماده جنگ هستند يا نه. سعد بن معاذ منظور پيغمبر را دانست و از جانب انصار آمادگي خود را اعلام كرده چنين گفت: اي رسول خدا ما به تو ايمان آورده و تصديقت كرديم اكنون نيز دنبال تو و آماده فرمان توايم، به خدا سوگند اگر به دريا بزني ما هم پشت سر تو در دريا فرو خواهيم رفت و يك نفر از ما از فرمانبرداري و پيروي تو تخلف نخواهد كرد... ادامه دارد......
جنگ بدر (۴) اعلام آمادگی یاران رسول خدا (ص) را به نشاط آورد و فورا دستور حركت داد و مژده پيروزي بر دشمن را به آنها داده فرمود: به خدا سوگند گويي هم اكنون جاهاي كشته شدن سران دشمن را پيش روي خود مي‌بينم. لشكر مسلمانان همچنان تا نزديك بدر و چاههاي آبي كه در آنجا بود پيش رفت و در آن نزديكي توقف نمودـ چون شب شد علي بن ابيطالب، زبير بن عوام و سعد بن ابي وقاص را با چند تن ديگر مأمور ساخت به كنار چاه بدر بروند بلكه خبر تازه اي از قريش كسب كنند و به اطلاع آن حضرت برسانند و خود به نماز ايستاد. علي (ع) و همراهان به كنار چاه آمدند و در آنجا به دو نفر كه يكي نامش اسلم وديگري ابو يسار بود و به منظور بردن آب براي لشكريان قريش آمده بودند برخورد كردند و آن دو را دستگير نموده با شتري كه براي حمل آب همراه داشتند به نزد رسول خدا (ص) آوردند. پيغمبر مشغول نماز بود و مسلمانان شروع به بازجويي از آن دو كرده و در اين ميان رسول خدا (ص) نيز نماز خود را تمام كرده و از آن دو پرسيد: اخبار قريش را به من بازگوييد؟ آن دو خود را معرفي كرده گفتند: به خدا آنها در همين نزديكي و پشت اين تپه هستند. پيغمبر پرسيد: آنها چقدر هستند؟ زيادند! نفراتشان چه اندازه است؟ نمي دانيم! هر روز چند شتر مي‌كشند؟ بعضي از روزها نه شتر و گاهي ده شتر! رسول خدا (ص) در اينجا تأملي كرد و فرمود: اينها بين نهصد تا هزار نفر هستند. از اشراف و بزرگان قريش چه كساني همراهشان آمده؟ گفتند: عتبه، شيبة، ابو البختري، حكيم بن حزام، نوفل بن خويلد، حارث بن عامر، عمرو بن عبدود، طعيمة بن عدي، ابو جهل، امية بن خلف... و گروه زيادي از سران قريش را نام بردند. رسول خدا (ص) كه نام آنها را شنيد رو به مسلمانان كرده فرمود: مكه اكنون جگر گوشه‌هاي خود را به سوي شما فرستاده! ادامه دارد......
جنیان او را کشتند!!!!! ابن ابی الحدید نقل می‌کند که«سعد بن عباده»در خلافت «ابوبکر»تن به بیعت نداد و پیوسته کناره گیری می‌کرد، تا ابوبکر از دنیا رفت سپس در حکومت«عمر»میان و او«عمر»درگیری لفظی به وجود آمد و«سعد»به«عمر» گفت: «زندگی با تو در یک شهر برای من بسیار ناگوار است و تو مبغوض ترین افراد نزد من در این محیط هستی! «عمر»گفت: «کسی که همزیستی با کسی را خوش نداشته باشد، می‌تواند جای دیگری برود»، «سعد»گفت: «من هم بزودی همین کار را خواهم کرد»و چیزی نگذشت که به«شام»منتقل شد و مدتی در آنجا بود، سپس دارفانی را وداع گفت. در اینکه سبب مرگ«سعد»چه بود؟ مشهور آن است که او را ترور کردند و گفته می‌شود: قاتل او«خالد بن ولید»بود و نیز گفته می‌شود: این کار به فرمان«عمر» صورت گرفت، و عجب اینکه«خالد»و یک نفر دیگر، شبانه در تاریکی برای کشتن او کمین کردند و با دو تیر، کار او را ساختند، سپس جسد او را در چاهی افکندند و در میان عوام شایع کردند که جنّیان«سعد بن عباده»را کشتند و بعد که بدن او را در آن چاه پیدا کردند-در حالیکه رنگ او به سبزی گراییده بود-گفتند: «این هم نشانه کشتن جنّیان است»! جالب اینکه می‌گویند: کسی به«مؤمن طاق» (محمّد بن نعمان احول) -که از شیعیان مبارز و مجاهد بود و داستان‌های او در دفاع از مکتب اهل بیت علیهم السّلام معروف است-گفت: «چرا علی علیه السّلام به مبارزه با ابوبکر در امر خلافت برنخاست؟ »او در جواب گفت: «فرزند برادر! می‌ترسید جنّیان او را بکشند! » ---------- ابن ابی الحدید، جلد ۱۷، صفحه ۲۲۳.
روند پیشرفت اسلام!!!! در سال دوم هجرت، جنگ بدر رخ داد، در این جنگ پیامبر اسلام با ۳۱۳ نفر وارد میدان شد. در سال سوم هجرت جنگ احد روی داد، تعداد مسلمانانی که در این جنگ شرکت نمودند، ۷۰۰ نفر بود. در سال پنجم جنگ خندق رخ داد، تعداد مسلمانان ۳۰۰۰ نفر بود. در سال ششم، سفر عمره واقع شد که منجر به صلح حدیبیه گردید، در این سفر ۱۴۰۰ نفر پیامبر (صلّی الله علیه وآله) را همراهی می‌کردند. سال هفتم عمرة القضاء انجام شد با ۲۰۰۰ نفر. سال هشتم پیامبر (صلّی الله علیه وآله) با ده هزار نفر وارد مکه شد و آن را فتح کرد، پس از فتح مکه هنوز مسلمانان به مدینه برنگشته بودند که جنگ حنین رخ داد، پیامبر (صلّی الله علیه وآله) با نیروی دوازده هزار نفری رهسپار حنین گردید. در سال نهم جنگ تبوک واقع شد، تعداد لشکریان اسلام در این جنگ ۳۰۰۰۰ نفر بود و بالاخره در سال دهم، پیامبر (صلّی الله علیه وآله) با یکصد هزار حاجی آخرین حجّ خودش (حجّة الوداع) را انجام داد. ------- شما ایّام اول بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در نظر بگیرید؛ که تنها پیامبر (صلّی الله علیه وآله) بود، حضرت علی (علیه السّلام) بود و حضرت خدیجه (سلام الله علیها) ؛ اما پس از بیست و سه سال تعداد مسلمانان به اندازه ای است که یکصد هزار نفر با حضرت پیامبر (صلّی الله علیه وآله) حج به جا می‌آورند. برگرفته از کتاب فروغ ابدیت
خوابی عجیب و تعبیری عجیب تر!! حکومت خود «مروان»چند ماه بیشتر نبود و در روایات آمده است که شبی در خواب دید چهار بار در محراب«پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله»بول کرده است. هنگامی که از«ابن سیرین»معبّر معروف خواب، این مطلب را سؤال کرد، گفت: چهار نفر از فرزندان تو، به حکومت می‌رسند (و مایه تخریب اسلام می‌شوند). و همین طور شد (البتّه چهار نفر از نوه‌های اوّلین فرزندان او، یعنی فرزندان«عبدالملک»به خلافت رسیدند): «ولید بن عبدالملک» (از سال ۸۶-۹۶ هجری قمری)، «سلیمان بن عبدالملک» (از سال ۹۶-۹۹)، «یزید بن عبدالملک» (از سال ۱۰۱-۱۰۵) و«هشام بن عبدالملک» (از سال ۱۰۵-۱۲۵). البته در میان دو نفر اوّل و دو نفر اخیر، مدّت کوتاهی خلافت به دست«عمر بن عبدالعزیز»افتاد که نوه دیگر«مروان»بود (از سال ۹۹-۱۰۱). سپس طومار زندگی نوه‌های او در هم پیچید و تاریخ زشت و سیاه و ننگین «آل مروان»به عنوان جمعی از بدترین خلفای بنی امیّه، رقم خورد.
دفن عثمان!! علامه امینی در الغدیر از منابع عامه نقل کرده که بعد از کشته شدن عثمان مردم که خیلی از او غضبناک بودند نگذاشتند عثمان را قبرستان مسلمانان دفن کنند و او را بردند در قبرستان یهود و نصاری دفن کردند و بعدها بقیع را وسعت دادند و قبر او را وصل به قبرستان مسلمانان کردند!
مثلث شوم!! حضرت موسى درطول دوران مبارزه‌اش با سه محور اصلى فساد و طغيان، درگير بود: يكى محور قدرت و زور كه فرعون، سردمدار آن بود. ديگرى اهرم ثروت و زَر كه قارون، مظهر آن بشمار مى‌رفت، و سومى عامل فريب و تزوير كه سامرى رهبرى آن را به عهده داشت. به عبارت ديگر، حضرت موسى با مثلّث شومِ زور، زر و تزوير، دست به گريبان بود.
پیاده روی معاویه😂 از نقيب ابوزيد پرسيدم كه آيا معاويه همراه مشركان در جنگ بدر شركت داشته است؟ گفت: آرى، سه تن از پسران ابوسفيان در جنگ بدر شركت كردند كه حنظله و عمرو و معاويه اند. حنظله به دست علی بن ابی طالب كشته شد و ديگرى اسير شد و معاويه چون جنگ را سخت دید از معركه پياده گريخت و جالب اینکه فاصله میان بدر و مکه را که چهل فرسخ است پیاده رفت چون به مكه رسيد پاها و ساقهايش متورم شده بود و دو ماه خويشتن را مداوا كرد تا بهبود يافت. ابن ابی الحدید ج ۱ ص ۴۱۲
ابوالفرج می‌گوید: یحیی بن حسین بن زید (برادرزاده عیسی بن زید)، نقل می کرد که: به پدرم گفتم که دلم برای عمویم عیسی، تنگ شده است، می‌خواهم او را ببینم، زیرا برای من سزاوار نیست، پیرمرد محترمی همچون او را ندیده باشم، پدرم، مدتی امروز و فردا کرد و هر بار در پاسخ من، می‌گفت: دیدار با او مشکل است و ممکن است برای او ایجاد دردسر شود، زیرا او، مخفیانه زندگی می‌کند و شاید همین دیدار تو، سبب شود که او به لحاظ مسائل امنیتی، جای خود را عوض کند و همین برای او، سبب ناراحتی شود. یحیی می‌گوید: این سخنان مرا از منظور خود باز نداشت و همچنان تقاضای خود را به پدرم بازگو می‌کردم و در هر فرصتی که دست می‌داد، به نحوی، خواسته خود را دنبال می‌کردم، تا اینکه پدرم راضی شد جای عمویم عیسی را به من نشان دهد و مرا به ملاقات او بفرستد. پدرم گفت: تو، به کوفه می‌روی و در کوفه سراغ خانه‌های بنی حی را بگیر، همین‌که تو را به آن محله، راهنمایی کردند، فلان کوچه برو، وسط کوچه خانه‌ای است که درش چنین و چنان است، جلوی در آن خانه، بنشین و چون نزدیک غروب شد، پیرمردی بلندقامت و خوش‌صورت را خواهی دید که در پیشانی‌اش اثر سجده است و جامه‌ای پشمین، به تن دارد و کار وی آب‌کشی با شتر است، در آن وقت غروب، کارش را تمام کرده است و با شتر خویش به خانه برمی‌گردد، علامت دیگر او این است که وی گامی بر زمین ننهد و برندارد، جز آنکه ذکر خدا بر زبان دارد و چشمان او، گریان به نظر می‌رسد، چون او را دیدی، از جای خود برخیز و بر او سلام کن و او را دربرگیر، آن پیرمرد از تو وحشت می‌کند و خود را بیازارد، اما فوری خودت را معرفی کن و نسب خویش را بازگوی، او آرام گیرد و با تو مهربانی کند و از احوال همگی فامیل، جویا شود، متوجه باش! زیاد با او سخن نگو و دیدارت را کوتاه کن و هرچه زودتر با او خداحافظی کن و بیا و اگر از ملاقات مجدد تو عذرخواهی کرد، بپذیر و هر دستور داد، انجام بده، ممکن است اگر بار دیگر به ملاقات وی روی، او نگران شود و جای خود را عوض کند و این کار برای او، دشوار است. یحیی بن حسین می‌گوید: من به تمام سفارشات پدر، عمل کردم و به همان آدرس و نشانی رفتم و عمویم را با همان خصوصیاتی که پدرم گفته بود، ملاقات کردم و هنگامی که خود را به وی معرفی نمودم، مرا شناخت و به سینه خود چسبانید و چندان گریست که من گفتم عمرش به سر آمد، بعد شترش را خواباند و پهلوی من نشست و احوال یک یک مردان و زنان و کودکان فامیل را از من پرسید و من جواب می‌دادم و او می‌گریست، بعد رو به من کرد و گفت: شغل من این است که با این شتر آب می‌کشم و مزد می‌گیرم و زندگانی خود را می‌گذرانم و گاهی که این کار برایم میسر نشود، به صحرا می‌روم و از سبزی و میوه‌های آنجا، گرسنگی‌ام را برطرف می‌کنم. مدتی است که دختر این مرد (صاحب‌خانه‌اش، حسن بن صالح) را به زنی گرفته‌ام و تاکنون او نمی‌داند من کیستم، خدا دختری هم از آن زن به من داد که آن دختر، بزرگ شد و نمی‌دانست من کیستم و مرا نمی‌شناخت، روزی مادرش، به من گفت که پسر فلان مرد سقا که در همسایگی ما بود، به خواستگاری دخترت آمده و وضع زندگانی آنها از ما بهتر است او را به ازدواج او درآور و در این‌باره اصرار کرد، من از ترس آنکه مبادا شناخته شوم، نمی‌توانستم اظهار کنم که این کار، درست نیست و این جوان، کفو او نیست، اما آن زن در این کار، پافشاری‌ داشت و من از خداوند، کفایت این مطلب را می‌خواستم، تا اینکه خداوند، آن دختر را پس از چند روز از من گرفت، او مرد و من در این‌باره، آسوده خاطر گشتم، آن‌گاه عیسی با چشمی گریان، اضافه کرد: من در دوران زندگی‌ام تاکنون برای هیچ مطلبی این‌اندازه تاسف نخورده‌ام که دخترم بمیرد و تا آخر عمر نسبت خود را به رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) نداند و نفهمد او، از فرزندان پیامبر خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) است. یحیی می‌گوید: این سخنان که تمام شد، عمویم مرا سوگند داد تا از او جدا شوم و دیگر به سراغش نروم، آن‌گاه با من خداحافظی کرد و من هم او را وداع گفتم، اما شور و اشتیاق دیدار عمویم، بعد از مدتی به سر من زد و برای ملاقات مجدد او، به آن محل رفتم، اما دیگر او را ندیدم و همان ملاقات اول و آخر ما بود.
این سه حکایت ناب!! 1⃣دربارۀ معاويه-عليه الهاويه-نوشته‌اند كه رسول خدا به دنبال او فرستاد تا چيزى بنويسد.به فرستادۀ پيغمبر گفت بگو خوراك مى‌خورم و پيغمبر هم فرمود: «لا اشبع اللّه بطنه». «خداوند شكم او را سير نكند». بلايى به جانش افتاد به‌طورى كه وقتى سفره مى‌انداختند آن‌قدر مى‌خورد كه خسته مى‌شد ولى سير نمى‌شد. «شما خيال مى‌كنى غذا تو را سير مى‌كند،تا خدا چه خواهد،يا خيال مى‌كنى آب تو را سيراب مى‌كند،تا خدا چه خواهد.» 2⃣گاه مى‌شود كه همين آب انسان را مى‌كشد؛مانند عبد الملك بدبخت كه خليفۀ مسلمين و با چه قدرتى بود؛امّا در آخر عمر پس از آنكه مصعب را كشته و فاتح شد، بلايى به جانش افتاد.طبيب مخصوصش به او گفت اگر يك قطره آب بخورى كشته مى‌شوى،تا مدّت معيّن نبايد آب بخورى.خليفه چند ساعتى صبر كرد ولى به قدرى تشنه شد كه ديگر طاقت نياورد و گفت: «اسقونى ريا و ان كان فيه نفسى»: «آبم بدهيد هرچند جانم هم برود». خدا كه بخواهد چنين مى‌شود.آتش عطش چه مى‌كند تا بالأخره همين‌طور شد، خليفه آب خورد و مرد.آبى كه سبب حيات است،سبب مرگ او شد پس تا خدا چه خواهد و مصلحت او چه باشد. 3⃣سليمان بن عبد الملك مروان،هشتاد مرغ به انواع مختلف سرخ مى‌كردند و او همه را مى‌خورد و مى‌گفت:«خسته شدم ولى سير نشدم».صبح‌گاهى از حمام بيرون آمده بود،پرسيد ناشتا چه داريد؟گفتند:سه گوسفند كشته‌ايم براى نهار.گفت:هم‌اكنون دل و جگر و هرچه داريد بياوريد و زود سرخ كنيد.نوشته‌اند خليفه گفت من طاقت ندارم تا صبر كنم غذا سرخ شود،نيم‌پخته و داغ‌داغ در حالى كه دستش مى‌سوخت با سر آستين گوشتهاى داغ را مى‌كند و مى‌خورد و فرياد مى‌زد از داغى آن؛ولى آتش گرسنگى غالب بود.
اهمیت تاریخ! اگر انسان اصول کليدى زندگى بشر و حوادث جهان را با مطالعه در تواريخ پيشين دريابد مى تواند حوادث امروز و آينده خود را به طور اجمال کشف کند و در برابر آنها موضع مناسبى بگيرد.
پیشنهادهای پیر نجدی (جریان هجرت پیامبر اکرم) سران قریش برای حل مشکلات در محلّی به نام (دار الندوه) انجمن می‌کردند و در مسائل بغرنج به تبادل افکار و تشریک مساعی می‌پرداختند. در سال‌های دوازدهم و سیزدهم بعثت، مردم مکّه با خطر بزرگی روبه رو شدند. پایگاه بزرگی که مسلمانان در یثرب به وجود آورده و (یثربیان) حمایت و حفاظت پیامبر را به عهده گرفته بودند، نشانه بارز این تهدید بود. در ماه ربیع الاول سال سیزدهم بعثت که مهاجرت پیامبر در آن ماه اتفاق افتاد؛ در مکّه از مسلمانان جز پیامبر، علی، ابو بکر و عده معدودی از مسلمانان بازداشت شده و یا بیمار و پیر، فرد دیگری باقی نمانده بود و می‌رفت که این عده نیز مکّه را به عزم یثرب ترک گویند. ناگهان قریش، تصمیمی بس قاطع و خطرناک گرفت. جلسه مشورتی سران در (دار الندوه) منعقد گردید. سخنگوی جمعیت در آغاز جلسه سخن از تمرکز نیروهای اسلام در مدینه و پیمان (اوسیان) و (خزرجیان) به میان آورد؛ سپس افزود: ما مردم (حرم) پیش همه قبایل محترم بودیم، ولی محمد میان ما سنگ تفرقه افکند و خطر بزرگی برای ما ایجاد کرد. اکنون که جام صبر ما لبریز شده، راه نجات این است که فردی با شهامت از میان ما انتخاب شود و به زندگی اش در پنهانی خاتمه دهد و اگر (بنی هاشم) به نزاع و کشمکش برخیزند، دیه و خون بهایش را می‌پردازیم. مرد ناشناسی در آن جلسه که خود را (نجدی) معرفی می‌کرد، این نظر را رد کرد و گفت: این نقشه هرگز عملی نیست، زیرا بنی هاشم قاتل محمد را زنده نمی گذارند و پرداخت خون بهایش آنان را راضی نمی سازد و هر کس داوطلب اجرای این نقشه گردد، باید نخست خود دست از زندگی بشوید و در میان شما چنین کسی وجود ندارد. یکی دیگر از سران به نام (ابو البختری) گفت: صلاح این است که پیامبر را زندانی کنیم و از روزنه کوچکی نان و آب به وی بدهیم و از این طریق جلو انتشار آیین او را بگیریم. بار دیگر آن پیر نجدی لب به سخن گشود و گفت: این فکر کمتر از نقشه قبلی نیست، زیرا با این وضع نیز بنی هاشم با شما به جنگ و ستیز برمی خیزند و سرانجام او را آزاد می‌سازند و اگر در این باره موفقیت به دست نیاوردند در موسم حج از قبایل دیگر استمداد می‌جویند و با کمک آنان وی را آزاد می‌کنند. شخص سومی از آن میان نظر دیگری داد و گفت: شایسته این است که محمد را بر شتری چموش و سرکش سوار کنیم و هر دو پایش را ببندیم و شتر را رم دهیم تا او را به کوه‌ها و سنگ‌ها بزند و بدنش را متلاشی سازد و اگر احیانا جان به سلامت برد و در سرزمین قبایل بیگانه فرود آمد، هرگاه بخواهد در میان آن‌ها آیین خود را ترویج کند، خود آنان که از طرف داران سرسخت بت پرستی اند به حساب او می‌رسند و ما و خود را از شرش آسوده می‌سازند. پیر نجدی برای بار سوم، این نظر را نادرست شمرد و گفت: شیرین زبانی و سحر بیان محمد برای شما مکشوف است. او با لطافت بیان و بلاغت سخن، قبایل دیگر را با خود هم دست می‌سازد و بر شما می‌تازد. بهت و سکوت بر مجلس حکم فرما بود. ناگهان ابو جهل و به نقلی خود آن پیر نجدی ابراز نظر کرد و گفت: طریق منحصر و خالی از اشکال این است که افرادی از تمام قبایل انتخاب شوند و شبانه به طور دسته جمعی به خانه وی حمله برده و او را قطعه قطعه کنند تا خون بهایش در میان تمام قبایل پخش گردد. بدیهی است در این صورت بنی هاشم قدرت نبرد با تمام قبائل را نخواهند داشت. این فکر به اتفاق آرا تصویب شد و افراد تروریست انتخاب شدند و قرار شد با فرا رسیدن شب آن افراد مأموریت خود را انجام دهند. ---------- فروغ ابدیت ص۴۰۶
طبیعی یا معجزه!!! وقتی حضرت امیر در بستر پیامبر قرار گرفت، پیامبر تصمیم گرفت که از خانه بیرون برود. دشمن اطراف خانه را در محاصره داشت و کاملا مراقب اوضاع بود. از طرف دیگر، اراده خدای قاهر بر این تعلق گرفته بود که رهبر عالی قدر اسلام را از چنگال فرومایگان نجات دهد. پیامبر گرامی سوره (یس) را به خاطر تناسبی که مفاد آغاز آیات آن با اوضاع وی داشت تا آیه فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ تلاوت نمود. بلافاصله از در خانه بیرون آمد و به محل قرار رفت. اینکه پیامبر چگونه دایره محاصره را شکست که مأموران متوجه نشدند، چندان روشن نیست. از روایتی که مفسر معروف شیعه، مرحوم علی بن ابراهیم در تفسیر آیه وَ إِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا نقل کرده است؛ استفاده می‌شود که هنگام خروج پیامبر از خانه، تمام آن‌ها خوابیده بودند و منتظر بودند که بامدادان در هوای روشن به خانه رسول اکرم هجوم ببرند و تصور نمی کردند که پیامبر اکرم از نقشه آن‌ها مطّلع است. ولی مورخان دیگری تصریح کرده اند که آنان تا لحظه ای که به خانه پیامبر حمله بردند بیدار بودند و رسول خدا از روی کرامت و اعجاز، چنان از خانه بیرون آمد که آن‌ها متوجه نشدند. امکان وقوع چنین کرامتی جای شک و شبهه نیست، ولی آیا برای این امر موجبی در کار بوده است یا نه؟ بررسی کامل جریان هجرت، این مطلب را قطعی می‌سازد که پیامبر از نقشه مخالفان، پیش از محاصره خانه آگاه بوده است و نقشه ای که برای خلاصی خود کشیده بود کاملا طبیعی بود و رنگ اعجاز نداشت. وی می‌خواست با قرار دادن علی در فراش خود از مجاری طبیعی، بدون استمداد از طریق اعجاز و کرامت، از چنگال بت پرستان رهایی یابد. بنابراین، او می‌توانست پیش از محاصره خانه، خارج شود و نیازی به اعمال کرامت نداشته باشد. ولی احتمال دارد که صبر و توقف پیامبر در خانه تا برگزاری محاصره، معلول جهتی باشد که فعلا برای ما مکشوف نیست. از این رو، بحث درباره این مطلب (بیرون رفتن پیامبر از خانه هنگام شب) نزد همه قطعی و مسلم نیست، زیرا بعضی عقیده دارند که پیامبر پیش از محاصره و قبل از غروب آفتاب خانه را ترک گفته است. ---------- فروغ ابدیت ص ۴۰۹
حضرت امیر در راه مدینه!! علی پس از مهاجرت رسول گرامی، در نقطه بلندی از مکّه ایستاد و گفت: هر کس پیش محمد امانت و سپرده ای دارد، بیاید از ما بگیرد. [من کان له قبل محمد أمانة أو ودیعة فلیأت فلنؤدّ إلیه أمانته.] کسانی که پیش پیامبر امانت داشتند، با دادن نشانه و علامت، امانت‌های خود را پس گرفتند. بعدا، طبق وصیت پیامبر، باید علی زنان هاشمی از آن جمله فاطمه دختر پیامبر و فاطمه دختر اسد مادر علی و فاطمه دختر زبیر و مسلمانانی را که تا آن روز موفق به مهاجرت نشده بودند، همراه خود به (مدینه) بیاورد. بدین ترتیب، علی در دل شب از طریق (ذی طوی) عازم مدینه گردید. شیخ طوسی می‌نویسد: جاسوسان قریش از مسافرت دسته جمعی علی آگاه شدند، از این رو در تعقیب علی برآمدند و در منطقه (ضجنان) با او روبه رو گردیدند. سخنان زیادی میان آنان و علی رد و بدل گردید. شیون زنان در آن میان به آسمان بلند بود. او مشاهده کرد جز دفاع از حریم اسلام و مسلمانان چاره دیگری ندارد؛ رو به آن‌ها کرد و گفت: هر کس که می‌خواهد بدنش قطعه قطعه گردد و خونش ریخته شود نزدیک آید. [فمن سرّه أن أفری لحمه و أهریق دمه فلیدن منّی.] آثار خشم و غضب در سیمای وی آشکار بود. مأموران قریش مطلب را جدی تلقی کرده و از در مسالمت وارد شدند و از راهی که آمده بودند بازگشتند. همو می‌نویسد: هنگامی که علی وارد (قبا) گردید، پاهایش مجروح شده بود. به پیامبر خبر دادند که علی آمد، ولی قدرت آمدن به حضور شما را ندارد. رسول گرامی بلافاصله به نقطه ای که علی بود تشریف برد و او را در بغل گرفت و هنگامی که چشم وی به پاهای مجروح علی افتاد، قطرات اشک از دیدگانش سرازیر شد. [و اعتنقه و بکی رحمة لما بقدمیه من الورم] ---------- فروغ ابدیت ص ۴۳۵
عبدالله بن اُبّی!!! قبائل اوس و خزرج، پیش از آن که با حضرت پیمان ببندند، مصمم شده بودند که عبد اللّه بن ابی را که سرسلسله منافقان است، به عنوان فرمانروای مطلق در مدینه انتخاب کنند، ولی از طریق روابطی که اوس و خزرج با پیامبر پیدا کردند، این تصمیم خود به خود از میان رفت. از این رو، عداوت رهبر عالی قدر اسلام، در دل فرزند (أبیّ) جای گزین گردید و تا پایان عمر ایمان نیاورد. وی از مشاهده استقبالی که اوسیان و خزرجیان از پیامبر به جا آوردند، سخت ناراحت شد و نتوانست از گفتن جمله ای که کاملا حسد و عداوت وی را می‌رساند، خودداری کند. عبد اللّه رو به پیامبر کرد و گفت: برو پیش کسانی که تو را فریب داده و به اینجا آورده اند، ما را فریب مده. [یا هذا اذهب إلی الذین غرّوک و أتوا بک فانزل علیهم و لا تغشنا فی دیارنا] سعد بن عباده، از بیم آن که مبادا پیامبر سخن او را باور کند و یا به دل بگیرد؛ عذر گفتار او را خواست و به پیامبر گفت: او این سخن را از در حیله و عداوت می‌گوید، زیرا قرار بود فرمانروای مطلق دو قبیله اوس و خزرج گردد و اکنون با تشریف فرمایی شما موضوع ریاست او از بین رفته است. ---------- در مورد عبدالله بن ابی و عاقبت او مطالبی بعدا تقدیم خواهیم کرد.
انتقاد آیت الله سبحانی از فردوسی و سعدی: یکی از ویژگی‌های قصص قرآن، اهداف آنهاست. داستان سرایان و وقایع نگاران، غالباً جز سرگرمی ووقت گذرانی وتهییج لذات مادی وخیالی، هدف دیگری ندارند وکمتر اتفاق می‌افتد داستانسرایی، هدف معنوی وتربیتی را دنبال کند، البته هرگز مدعی آن نیستیم که در میان داستانهایی که به وسیله دست بشر تنظیم می‌شود، چنین اهدافی وجود ندارد، بلکه مدعی آن هستیم که تأثیر مثبت این نوع از قصه و داستان، نسبت به جنبه منفی آن کم است. خواجه ابوالقاسم فردوسی چنین می‌گوید: بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی. سی سال در تألیف شاهنامه خود رنج برده ودر نتیجه شصت هزار بیت به عنوان شاهنامه تحویل جامعه ایرانی داده است که به درستی، از نظر ادبی وحفظ زبان پارسی شاهکار است، ولی اگر از این جنبه صرف نظر کنیم، بزرگترین هدف، ایجاد غرور ملّی وآشنا ساختن مردم این مرز وبوم، با شاهان و فرمانروایانی است که کمتر در مرز عدالت گام بر می‌داشتند ونشانه بارز آن این است که وی تاریخ ایران را بر حسب سلسله شاهان نوشته است. آری، در این میان شعرای نامداری مانند سعدی ومولوی هستند که با طرح قصصی، انسانها را با یک رشته درسها وعبرتها آشنا می‌سازند، ولی همان سعدی پند ده، در گلستان، باب خاصی به عنوان عشق وجوانی دارد که خالی از بد آموزی نیست وبه خاطر همین انگیزه‌های بد، استادان زبان فارسی، این بخش را در مکتبخانه‌ها تدریس نمی کردند وخود نگارنده نیز که مدتها در این نوع مکتبخانه‌ها درس خوانده، به یاد دارم که استادم مرحوم میرزا محمود فاضل مراغی از تدریس این بخش، سرباز زد ومن که آن روز کودک خردسالی بیش نبودم، از نکته آن آگاه نگشتم، ولی بعدها که به مسائلی برخوردم، ضرر این بخش را لمس کردم. ----------
داستان های قرآن کجا رمّان کجا!!! آیت الله سبحانی: رمان نویسی در جهان امروز، جایگاه بزرگی دارد وغالباً در خدمت تحریک لذایذ وهمی وخیالی است وبه خاطر همین هدف، مورد پذیرش واقع شده ونتایج آن محسوس وملموس است، ولی نتایج تربیتی ومعنوی آنها کمتر است، زیرا خواننده داستان به خوبی می‌داند، چنین واقعیاتی وچنین نتایجی، جز در خیال نویسنده، در جای دیگری وجود ندارد، از این جهت به آن کمتر اهمیّت می‌دهد. به خاطر این نکته است که قرآن، داستانهای خود را با کلمه (بالحق) توصیف می‌کند ومی فرماید: (إنّ هذا لَهُوَ القَصَصُ الحَقُّ) (آل عمران/۶۲) «این است داستانهای صحیح وپا برجا. » ودر جای دیگر می‌فرماید: (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ نَبَأَهُمْ بِالحَقِّ) (کهف/۱۳) «ما سرگذشت صحیح اصحاب کهف را برای تو گزارش می‌کنیم. » واز این طریق، روشن می‌سازد که این داستانها، از واقعیّت برخوردار بوده وساخته وپرداخته اندیشه وخیال نیست.
حجاج بن یوسف و کعبه! ارتفاع کعبه در زمان رسول خدا (ص) هیجده متر شد، و هر ساله آنرا با پارچه های سفید مصری بنام قباطی میپوشاندند، سپس بوسیله برد یمانی آنرا پوشاندند، و نخستین کسی که پارچه دیبا بر آن پوشاند حجاج بن یوسف بود😏 سیره ابن هشام ص۱۲۷
شيخ كلينى به سند صحيح از هشام بن سالم و ابو ايوب خزّاز از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود: «فقرا خدمت پيغمبر اكرم آمده و گفتند: يا رسول اللّه! ثروتمندان بنده آزاد مى كنند، حج مى روند، صدقه مى دهند، به جهاد كمك مى نمايند و...، ولى ما چون ثروتى نداريم، برانجام آن كارها ناتوانيم. پيغمبر فرمود: هر كس صد مرتبه تكبير بگويد، از آزاد كردن صد بنده بهتر است. و هر كس صد مرتبه تسبيح بگويد، از روانه كردن صد شتر براى حج افضل است. و هر كس صد مرتبه حمد خداوند نمايد، از دادن صد اسب با زين و لجام و ركاب براى جهاد در راه خداوند بهتر است. و هر كس صد مرتبه «لا اله الا اللّه» بگويد، عمل او از تمام مردم بهتر است، مگر آن كه كس ديگرى بيش تر بگويد. اين سخن پيغمبر به گوش توانگران رسيد و آنان نيز به اين اذكار مشغول شدند. فقرا مجددا نزد پيغمبر رسيده و گفتند: يا رسول اللّه! اغنيا سخن شما را شنيده و ايشان نيز به اين اذكار مشغول شده اند، پيغمبر فرمود: «ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشآءُ» اين فضل خداست كه به هر كس بخواهد آن را مى دهد». ---------- جَاءَ اَلْفُقَرَاءُ إِلَى رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَقَالُوا يَا رَسُولَ اَللَّهِ إِنَّ اَلْأَغْنِيَاءَ لَهُمْ مَا يُعْتِقُونَ وَ لَيْسَ لَنَا وَ لَهُمْ مَا يَحُجُّونَ وَ لَيْسَ لَنَا وَ لَهُمْ مَا يَتَصَدَّقُونَ وَ لَيْسَ لَنَا وَ لَهُمْ مَا يُجَاهِدُونَ وَ لَيْسَ لَنَا فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مَنْ كَبَّرَ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مِائَةَ مَرَّةٍ كَانَ أَفْضَلَ مِنْ عِتْقِ مِائَةِ رَقَبَةٍ وَ مَنْ سَبَّحَ اَللَّهَ مِائَةَ مَرَّةٍ كَانَ أَفْضَلَ مِنْ سِيَاقِ مِائَةِ بَدَنَةٍ وَ مَنْ حَمِدَ اَللَّهَ مِائَةَ مَرَّةٍ كَانَ أَفْضَلَ مِنْ حُمْلاَنِ مِائَةِ فَرَسٍ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ بِسُرُجِهَا وَ لُجُمِهَا وَ رُكُبِهَا وَ مَنْ قَالَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مِائَةَ مَرَّةٍ كَانَ أَفْضَلَ اَلنَّاسِ عَمَلاً ذَلِكَ اَلْيَوْمَ إِلاَّ مَنْ زَادَ قَالَ فَبَلَغَ ذَلِكَ اَلْأَغْنِيَاءَ فَصَنَعُوهُ قَالَ فَعَادَ اَلْفُقَرَاءُ إِلَى اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَقَالُوا يَا رَسُولَ اَللَّهِ قَدْ بَلَغَ اَلْأَغْنِيَاءَ مَا قُلْتَ فَصَنَعُوهُ فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ «ذٰلِكَ فَضْلُ اَللّٰهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشٰاءُ». كافى، ج ۲، كتاب الدعا. روایت داستانی
طلحه از صحنه گردانان قتل خلیفه سوم! مورّخ معروف، طبری، در تاریخ خود، از یکی از یاران عثمان نقل می‌کند که هنگامی که (مردم شورشی) عثمان را محاصره کردند، علی علیه السّلام در خیبر بود. زمانی که بازگشت، عثمان به سراغ حضرت فرستاد و او را به خانه خود دعوت کرد. امام علیه السّلام وارد بر عثمان شد. عثمان، بعد از حمد و ثنای الهی، اظهار داشت: «من، حقوقی بر تو دارم: حقّ اسلام و حقّ اخوت و برادری و حق خویشاوندی، و اگر این حقوق هم نباشد، قبل از اسلام، نیز با هم رابطه و پیمان داشتیم. »علی علیه السّلام سخنان او را تصدیق کرد و خارج شد و به سراغ خانه طلحه آمد. آنجا از افراد گوناگون، پر بود. امام علیه السّلام به او فرمود: «ای طلحه! این چه سر و صدایی است که به راه انداخته ای؟ ». طلحه گفت: «حالا این سخن را می‌گویی که کار از کار گذشته و شرّ و فساد فزونی گرفته؟! »علی علیه السّلام که سخنان خود را در او مؤثّر نیافت، از نزد او بازگشت و به سراغ بیت المال رفت، فرمود: «در آن را بگشایید! »اما کلید پیدا نشد، لذا فرمود: «در را بشکنید! »در را شکستند، فرمود: «اموال بیت المال را بیرون بیاورید! »بیرون آوردند و شروع کرد به تقسیم کردن آن در میان مردم. این سخن، در شهر پخش شد و به گوش کسانی که در خانه طلحه جمع شده بودند، رسید. آنها با شنیدن این سخن، آهسته آهسته از خانه او خارج شدند تا این که فقط طلحه در آنجا باقی ماند. این خبر به عثمان رسید و خوشحال شد، زیرا، توطئه طلحه را بی اثر دید. هنگامی که طلحه با چنین وضعی روبرو شد، به دیدار عثمان آمد. اجازه گرفت و وارد شد. رو به او کرد و گفت: «یا امیر المؤمنین! أستغفر اللّه و أتوب إلیه! من، کاری می‌خواستم انجام بدهم که خداوند مانع شد و الآن از کار خود توبه می‌کنم». عثمان به او گفت: «به خدا سوگند! تو، برای توبه نیامده ای! شکست خوردی و این جا آمدی، خدا از تو انتقام بگیرد. » طبری، در جای دیگر از همان تاریخ خود می‌گوید که: هنگامی که عثمان را در خانه اش کشتند، مردی به نام«سودان بن حمران»از آنجا خارج شد و می‌گفت: «طلحه کجا است؟ ما عثمان را کشتیم». از این شواهد و شواهد تاریخی دیگر، به خوبی استفاده می‌شود که طلحه، یکی از گردانندگان اصلی ماجرای قتل عثمان بوده است. ----------
ابن ابى الحديد از عبداللّه، فرزند امام جعفر صادق علیه السلام نقل مى نمايد: «عمرو بن عاص نزد نجاشى و بسيارى از اهالى حبشه، تهمت هايى ناروا به جعفر بن ابى طالب روا داشت و نسبت هاى قتل، زنا و سرقت به آن جناب داد؛ ولى هيچ يك از اين دشمنى‌ها مؤثر واقع نشد. زيرا نجاشى و ديگران، بزرگوارى و پاكدامنى و عبادت جعفر را مشاهده نموده بودند و به همين جهت، به گفته هاى باطل عمرو بن عاص ترتيب اثر ندادند. عمرو چون از اين كارها به مقصودش نرسيد،و از جهت که کینه شدیدی نسبت به جعفر داشت در صدد قتل جعفر برآمد. بنابراين غذاى مسمومى براى جعفر تهيه نمود، امّا همين كه جعفر خواست از آن غذا ميل نمايد، گربه اى رسيد و از آن غذا خورد و ظرف را برگرداند و باقى مانده غذا را ريخت. گربه در اثر همان خوراك فوراً مُرد و جعفر حيله و مكر عمرو بن عاص را فهميد و پس از اين قضيه، از او دورى مى نمود.
این ها را از خود دور کن!!! ثعلبی در تفسیر خود از عبد اللّه بن مسعود نقل می‌کند که: اشراف قریش، پیامبر را در حالی که صهیب رومی، بلال حبشی، خباب، عمار ودیگر افراد مستضعف دور او حلقه زده بودند، دیدند وبه او گفتند: آیا تو اینها را انتخاب کردی وقوم خود را از دست دادی و آیا ما بایدتابع آنها باشیم؟ اگر اینها را طرد کنی، شاید ما پیرو تو بشویم. ودر نقل دیگر آمده است: گروهی از سرشناسان عرب، پیامبر را در مدینه دیدند که با بلال، صهیب، عمار ودیگر مستضعفین نشسته است؛ در این موقع به پیامبر گفتند: اگر اینها را از دور خود برانی، ما در مجلس تو می‌نشینیم؛ زیرا سران عرب به سوی تو می‌آیند وخجالت می‌کشیم که ما را با این بردگان ببینند، هرگاه ما جلسه تو را ترک کردیم، آنگاه آنان را به مجلس خود فرا خوان.
صاحب این داستان کیست؟! انس بن مالک گفت: در زمان پیامبر اکرم مردی بود که ما از عبادت و کوشش او در نماز تعجب میکردیم. نام او و کیفیت عبادتش را به پیامبر عرض کردیم، او را نشناختند، هیکل و قواره اش را شرح دادیم، باز نشناختند، در همین بین خودش از راه رسید، عرض کردیم: همین مرد است. فرمودند: شما توصیف شخصی را می‌کنید که در پیشانی اش مهر شیطان است. آن شخص پیش آمد؛ ولی سلام نکرد. پیامبر رو به او فرمودند: تو را به خدا سوگند میدهم راست بگو وقتی به این جمع رسیدی با خود نگفتی میان اینها یک نفر از من بهتر نیست؟! جواب داد: صحیح است. سپس برای ادای نماز رهسپار شد. پیامبر و فرمودند چه کسی این مرد را می‌کشد؟ ابوبکر پیشنهاد حضرت را پذیرفت و برای کشتن او عازم شد. وقتی وارد مسجد شد دید مشغول نماز است، با خود گفت: سبحان الله! مردی را در حال نماز بکشم با این که پیامبر از کشتن نمازگزاران نهی فرموده اند، پس منصرف شد و بیرون آمد. پیامبر پرسیدند: چه کردی؟ گفت: خوشم نیامد او را در حال نماز بشم؛ چون شما از کشتن نمازگزاران نهی کرده اید. دوباره فرمودند: چه کسی او را می‌کشد؟ عمر از جای حرکت کرد. وقتی رسید او را در حال سجده یافت و گفت: ابوبکر از من بهتر است (او اقدام نکرد) و برگشت، حضرت رسول و پرسیدند: چه کردی؟ گفت: او را در حال سجده دیدم و از کشتنش صرف نظر کردم. برای سومین بار حضرت سؤال کرد: چه کسی او را می‌کشد. علی عرض کرد: من. پیامبر فرمودند: اگر او را پیدا کردی؟ وقتی علی (علیه السلام) وارد مسجد شد مشاهده کرد خارج شده است، پس برگشت. پیامبر و پرسیدند: چه شد؟ عرض کرد: بیرون رفته بود، آن حضرت فرمود: اگر کشته میشد دو نفر از امت من با یکدیگر اختلاف نمی کردند. علامه امینی می‌نویسد: صاحب این داستان ذوالثدیه رئیس خوارج و مؤسس جنگ نهروان بود که به دست خود علی علیه السلام کشته شد.
هفده ماه نامه نگاری!!! در کتاب وقعه صفین مینویسند: علی علیه السلام پس از اتمام جنگ جمل در آغاز ماه رجب به کوفه آمد و هفده (۱۷) ماه در آن شهر بماند و در این مدت کلا میان او معاویه نامه نگاری جریان داشت. أَنَّ عَلِيّاً قَدِمَ مِنَ اَلْبَصْرَةِ مُسْتَهَلَّ رَجَبٍ اَلْكُوفَةَ وَ أَقَامَ بِهَا سَبْعَةَ عَشَرَ شَهْراً يُجْرِي الْكُتُبَ فِيمَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ مُعَاوِيَةَ. برخی از آن نامه ها در نهج البلاغه آمده است.
شعب ابی طالب دقیقا کجا بود؟! آیت الله مکارم شیرازی: بر خلاف آنچه بعضی گمان می‌کنند، شعب ابی طالب، همان مکان قبرستان ابوطالب که الآن نزدیک پل حجون قرار دارد، نیست؛زیرا آنجا فاصله قابل توجهی تا خانه کعبه و مسجد الحرام دارد. شعب ابی طالب درّه ای بود در کنار کوه ابوقبیس در نزدیکی خانه کعبه و مسجد الحرام و لذا در تواریخ آمده که صدای گریه کودکان مسلمان از شدت گرسنگی و ناراحتی شبها از داخل شعب به کنار خانه کعبه می‌رسید. روایت ها وحکایت ها☜(عضویت)