پسرمون فرشید چهار سال و نیمش بود که دخترم فرنوش به دنیا اومد میگن هر پدری وقتی دختر دار شه حس پدر بودن و میفهمه منم همین جوری بودم فرنوش زندگی ما را کامل کرد وقتی فرنوش به جمع ما اضافه شد از خانومم خواستم تو خونه بشینه و دیگه سر کار نیاد
بنده خدا موافقت کرد چون بچه هامون براش خیلی عزیزتر از کار و موقعیتش بودن من به خوبی میتونستم زندگی را بچرخونم زندگی ما خیلی خوب بود تا اینکه من عاشق منشیم شدم دیگه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رسیدیم به روستامون، احمد رضا زنگ زد خونشون گفت ما نزدیک خونه هستیم، داریم میایم
رسیدیم در خونه، پدر شوهر مادر شوهرم با علی رضا در حیاط منتظر ما بودن یه گوسفندم گرفتن برای قربانی، از ماشین پیاده شدیم، رو کردم به احمد رضا
واای دستشون درد نکنه برامون گوسفند گرفتن
_چی فکر کردی، مریم خانم از زیارت برگشتن، مگه کمه
خنده رضایتی به حرفش زدم، قدم برداشتیم به سمتشون، بغل و رو بوسی کردیم، کلی زیارت قبول بهمون گفتن، حا ج خانم برامون اسپند دود کردن، قصاب گوسفند رو قربانی کرد، رفتیم تو خونه، سوغاتی همه رو دادیم،
مادر شوهرم رو.کرد به ما
پدر مادرم خیلی حالشون بدِ، شما که مشهد بودید من و بابات تصمیم گرفتیم بریم شیراز تا ازشون نگهداری کنیم، الان چند وقته محمد رضا با زنش اونجا هیستن، خسته شدن، میخوام خودم برم ازشون نگه داری کنم، شما هم تصمیم با خودتونه، اگر میخواهید همین جا توی این خونه بمونید، اگر هم میخواهید با ما بیاید شیراز.
احمد رضا یه نگاهی به من انداخت
چیکار کنیم خانم؟
یه فکری کردم، اینجا من کیو دارم، برادرم که باهام قهره، عموم که جرات نمیکنم از توی کوچه شون رد شم، با بقیه فامیلم که رفت و آمد نداریم، میمونه یه الهه، اونم اگر مثل من ازدواج کنه بره، من تنها میمونم
احمد رضا با اشاره زد به پام
چی شد، چرا ساکتی؟ چیکار کنیم
داشتم فکر میکردم
حاج خانم گفت
خوبه مریم جان، خوب فکرهات رو بکن، ما فردا اثاث خونم رو جمع میکنم، پس فردا هم میریم شیراز
من فکر هام رو. کردم، با شما میایم
احمد رضا رو کرد به من
مطمینی مریم جان
آره مطمینم
سر چرخوند سمت مامانش
مریم قبول کرد، پس ما هم با شما میایم
یه دفعه یاد امتحاناتم افتادم، گفتم
راستی من امتحان دارم، اون رو چیکارش کنم
حاج خانم گفت
شما بمونید بعد از امتحاناتت بیاید
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
یاد سوغاتی های فرزانه و فرزاد افتادم، چطوری بهشون بدم، دلمم براشون تنگ شده چی جور، مخصوصا برای فرزانه، یه فکری اومد توی سرم، خوبه فردا ظهر برم در مدرسه بهش بدم، ولی برای الهه رو الان باید ببرم بهش بدم، رو کردم به احمد رضا
من برم در خونه الهه ینا سوغاتی هاشون رو بدم
باشه برو بده بیا
چشم هام رو ریز کردم خواهشانه گفتم
یه کمم پیشش بمونم
_یه کم مثلا چقدر؟
مکث کوتاهی کردم
یک ساعت
با بی میلی سرس رو. تکون داد
باشه، ولی از یک ساعت بیشر نشه ها
لبخند زدم
نه عزیزم دقیق یک ساعت
یه مقدار نخود و کشمش و زرشک، یه بسته زعفران، وکیف سامسونت الهه رو برداستم، شال و. چادرم رو سرم کردم، کیف خوشگلی که از شهر طرقبه مشهد برای خودم خریده بود انداختم روی شونه ام، خدا حافظی کردم از خونه اومدم بیرون، در خونه الهه ینا زنگ زدم
صدای الهه از پشت آیفون اومد
کیه؟
_مریمم باز کن
در باز شد، رفتم تو حیاط، الهه در هال رو باز کرد اومد حیاط، کش دار گفت
سلام، زیارت قبول
بغل باز کردم
سلام الهه حان
همدیگر رو به آغوش کشیدیم
از هم جدا شدیم
_بیا بریم تو
وارد خونه شدیم، مهبوبه خانم داره سبزی پاک میکنه
سلام مهبوبه خانم
سلام دخترم، عروسیتون رو تبریک میگم، ان شاالله خوشبخت بشید، زیارتتم قبول
ممنون مهبوبه خانم، جای شما خالی، ان شاالله قسمت شما هم بشه
_دستت به ضریح آقا رسید
_خیلی شلوغ بود، دیدم اگربخوام هل بدم، حق الناس میشه، منم با کمی فاصله از حرم، به آقا امام رضا سلام می دادم و زیارت نامه میخوندم
چه کار خوبی کردی
الهه دست من رو کشید
بیا بریم توی اتاق برام تعریف کن ببینم کجاها رفتید
رو کردم به مهبوبه خانم
ببخشید با اجازه
خواهش میکنم عزیزم، برید راحت باشید
رفتیم توی اتاق در رو بستیم، الهه با لبخند گفت
خب از اولش برام تعریف کن ببینم کجا ها رفتید، چیکار ها کردید
همه رو با آب و تاب براش گفتم
با حسرت گفت
خوش به حالت چه جشن عروسی قشنگی گرفتید، منم دلم میخواد جشن عروسیم مثل تو باشه، احمد رضا هم برات سنگ تموم گذاشته
اره الهه خیلی خوش گذشت، از همه بهتر از اون همه استرسی که خونه داداشم داشتم راحت شدم
خدا رو شکر، حالا سوغات چی برام آوردی
کیف سامسونت رو گذاشتم جلوش
بفرمایید خانم مهندس
از تعجب چشم هاش گرد شد، هین بلندی کشید
مریم تو واقعا این رو برای من خریدی
بله خانم، مبارکه
کیف رو برداشت، کمی زیر و روش کرد، درش رو باز کرد
_اینها چیه توش
اینها رو تبرکی اوردم برای مامانت
یه دفعه یادم اومد برای خواهرش چیزی نخریدم، الان بیاد ببینه الهه کیف سامسونت داره، غصه میخوره، رو کردم به الهه
یه مشما به من میدی
از توی کشو کمدش یه مشما بهم داد، هر چی توی کیفم بود خالی کردم تو مشما کیف طرح سنتی که از طرقبه مشهد خریده بودم گذاشتم جلوی الهه
خیلی ببخشید من حواسم به خواهرت نبود این رو از طرف من بهش بده
نمی خواد مریم جان، شاید شوهرت نا راحت بشه
نه نمیشه بده بهش
اتفاقا چقدر دوست داشت از این کیفها داشته باشه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور شد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.۲۰ سال گذشت و درست زمانی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا کند که کسی
مادرش زمین نخورد...💔
🎤 صابر خراسانی
🎞 امیررضا محمدزاده
التماسدعایفرج
#فاطمیه #ایام_فاطمیه #حضرت_زهرا
2_5305667985166323096
5.65M
ناحله الجسم یعنی ....😭
🌴 مداحی آذری و فارسی
🌴 رضا هلالی و هادی کاظمی
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
13.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
#موزیک_ویدئو 🎬 مادر تاریخ
※صف به صف، سینه به سینه، علمت را مادر
میرسانیم به دستان حسینی دیگر!
• باصدای 🎤 ماهور مظفری
لینک نسخه با کیفیت در سایت منتظر
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
نمیدانم از دلتنگی عاشق ترم
یا از عاشقی دلتنگ تر!
فقط میدانم در آغوش منی
بی آنکه باشی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ببخشید الهه جان من باید برم
_بشین حالا تازه اومدی کجا میخوای بری
به احمد رضا گفتم، یک ساعت، میشنیم میام، نمی خوام پیشش بد قول بشم
باشه پس دفعه دیگه ساعت نزاری ها میای با هم دوتایی میشینیم کلی با هم صحبت میکنیم
الهه جان فکر نکنم دیگه بتونم بیام
چرا؟
چونکه داریم کلا از اینجا میریم شیراز
با تعجب گفت
عه چرا شیراز
مادر شوهرم شیرازیه، پدر و مادرش با هم مریض شدن، با پدر شوهرم تصمیم گرفتن کلا برن شیراز زندگی کنند که مراقب پدر مادرشم باشند ، ما هم میخوایم باهاشون بریم
_تو چرا قبول کردی بری؟
چیکار کنم، من جز تو کسی رو اینجا ندارم، مجبورم برم
خب به خاطر من نرو
دو روز دیگه که تو شوهر کردی رفتی، چی؟
راستی راستی میخوای بری
آره میخوام برم
دست انداخت گردن من، همدیگر رو بغل کردیم، زدیم زیر گریه
الهه رو از خودم جدا کردم، گفتم
الهه جان، ان شاالله تو هم خوشبخت بشی، سعی میکنم بیام بهت سر بزنم، بعدم ما بعد از امتحانات میریم
عه پس یک ماه دیگه اینجا هستی؟
آره هستم، حالا اگر اجازه بدی من برم
_برو عزیزم
از اتاق اومدیم بیرون رو کردم به مادر الهه
مهبوبه خانم خدا حافظ
خداحافظ عزیزم سلام برسون
چشم
کفشهام رو. پوشیدم، دست خدا حافظی برای الهه تکون دادم
خدا نگهدار
اومدم خونه، به مادر شوهرم کمک کردم وسایلهاش رو جمع کرد، زنگ زدن یه کامیون اومد، وسایل رو بار کامیون زدن، آدرس دادن گفتن شما برو ما میایم
رو. کردم به مادر شوهرم
ببخشید شما که اینجایید، این وسایلها رو شیراز کی تحویل میگیره؟
_محمد رضا و زنش اونجا هستن...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
فردا صبح پدر شوهر و مادر شوهرم رفتن، علی رضا هم پیش ما موند تا امتحاناتش رو بده با ما بیاد شیراز، ناهار درست کردم، رو. کردم به احمد رضا
میخوام سوغاتی های فرزنه و فرزاد رو برم در مدرسه بدم بهشون، من رو میبری
آره عزیزم میبرمت
حاضر شدم نشیتم توی ماشین، کنار مدرسه فرزانه، احمد رضا ماشین رو پارک کرد، صدای زنگ مدرسه بعدم هیاهوی بچه ها اومد، فهمیدم تعطیل شدن، از ماشین پیاده شدم، اومدم کنار مدرسه، در مدرسه باز شد یه تعداد بچه اومد بیرون، چشمم افتاد به فرزانه داره به خیال راحت میاد، براش دست تکون دادم، صدا زدم
فرزانه
تا من رو دید، اونم دست تکون داد، به سرعت اومد نزدیکم، بغلش کردم سفت فشارش دادم
خوبی عزیزم
ممنون خوبم، ببخشید عمه راسته که با شوهرت رفته بودی مشهد
لبخند زدم
آره عزیزم، اگر گفتی برای تو سوغاتی چی آوردم
شونه انداخت بالا
نمی دونم
دستش رو. گرفتم آوردم کنار ماشین، در ماشین رو باز کردم برگشتم سمت فرزانه
چشم هات رو ببند
جعبه چرخ خیاطی رو گرفتم جلوش
حالا چشم هات رو باز کن
باز کرد، تا چمش به جعبه چرخ خیاطی افتاد از خوشحالی جیغ کشید
وااای عمه برام چرخ خیاطی خریدی
آره عزیزم از همونی که خودت دوست داشتی برات خریدم، میتونی جعبه رو باز کنی ببینی
در جعبه رو باز کرد خنده پهنی زد و سرش رو گرفت بالا با ذوق گفت
عمه رنگش صورتیِ، من رنگ صورتی رو خیلی دوست دارم
مبارکت باشه برای فرزاد هم ماشین آتش نشانی خریدم، تو نمیتونی دوتاش رو با هم ببری بیا بریم تو ماشین ما ببریمت تا نزدیک خونه، اونجا دیگه خودت برو
گفت باشه
سوار ماشین شد رو به احمد رضا گفت
سلام عمو
سلام عمو جان، چه دختر مودبی بیخود نیست مریم تو رو خیلی دوست داره بسکم که خانمی
ممنون عمو
سر کوچه نگه داشتیم فرزانه پیاده شد سوغاتی هاشون رو برداشت، طفلی به زور داره میبره، ما هم موندیم نگاش کردیم تا بره توی خونه، زنگ در حیاط رو زد، در رو براش باز کردن، وارد خونه شد ما هم اومدیم خونمون، من و علی رضا امتحاناتمون رو دادیم تموم که شد وسایل هامون رو جمع کردیم، من که جهاز نداشتم اکثر وسایل رو مادرشوهرم برده بود، فقط چند وسیله برای ما گذاشته بود اون چند وسیله رو نیسان گرفتیم، گذاشتیم توی نیسان به رانندش، آدرس دادیم رفت، ما هم سه تایی رفتیم شیراز...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾