🌊
آسمان دِلَش بزرگ،
پنچره اتاقَش کوچک؛
پردِه بودُ
باد..!
چه تماشایی داشت،
بافتن گیسوانَش
هرشب
قبل از خواب
#فرشید_عسڪری🖋
❄️
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صورت کبود و لب های ورم کرده دیده بود و الان با گذشت زمان و بهتر شدنم و البته هنر دست هانیه حسابی تغییر کردم.
بالاخره دست از نگاه کردن برداشت. شروع به پرسیدن سوال کرد.
_دیگه درد و تب ندارید
_نه
روی زخمتون کامل بسته شده؟
_بله.
چیزی روی برگه نوشت. که صدای آهسته امیر مجتبی کنار گوشم نشست.
_بلند شو برو تو اتاق.
سرچرخوندم و نگاهش کردم. فاصلم برای اولین بار توی بیداری باهاش خیلی کم بود اما کنارش احساس امنیت دارم.
_شاید هنوز سوال داشته باشن.
نگاه سنگینش روم خیره موند. این بار کمی شمرده تر گفت
_برو تو اتاق.
نگاهم رو ازش گرفتم و رو به دکتر که هنوز در حال نوشتن بود دادم. نمیشه که بدون تشکر برم. اصلا تا بهم نگفته برو که نمیتونم برم. آرنجش رو خیلی اروم به پهلوم زد. انگار دیگه چاره ای ندارم.
ببخشیدی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم. در رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم.
چه کار زشتی ازم خواست. دکتر به خاطر من اینجا اومده. صداشون کنجکاوم کرد پشت در ایستادم.
https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276
دکتر اورده خونه زیادی به زنش نگاه کرد غیرتی شد😡💪
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد
#عبید_زاکانی
الغارات۸۱راهکارحجاب.m4a
9.72M
🌷امیرالمؤمنین شناسی الغارات🌷
قسمت1️⃣8️⃣ 39دقیقه
نکات 259 الی 260 الغارات
🌷راهکارهایی در باب مطالبه گریهای حجاب و پوشش خانم مسلمان ایرانی🌷
نامه ای کلی از وضعیت زمان سه خلیفه اول و دوم و سوم برای مردم جهان و رفتار امیرالمؤمنین در آن دوران ؛ قسمت3️⃣
#الغارات
#علی_شناسی
#مطالبه_حجاب
8 آذر 1401
#خانم_خراسانی
فرهنگسازی حیا👇🌷❤️
🆔@farhangsaze_haya
#پارت450🇮🇷
💕اوج نفرت💕
حدود نیم ساعت بعد جلوی آزمایشگاه بودیم.
بعد از پارک ماشین علیرضا به اطراف نگاه کرد. جلوی آزمایشگاه دختر پسرهای زیادی ایستاده بودن. پیدا کردن ناهید از بینشون کار سختی بود. علیرضا از ماشین پیاده شد و اطراف رو نگاه کرد. دوباره به ماشین برگشت.
_ فکر کنم هنوز نرسیدن!
_ بهش زنگ بزن
تو چشمام خیره شد و سوالی پرسید
_زشت نیست؟
_ نه چه زشتی! خوب نامزدشی
کمی فکر کرد گوشی رو از جیبش بیرون آورد انگشتش رو روی صفحه حرکت داد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
چند لحظه بعد گفت
_سلام ناهید خانم
_ شما کجا هستید؟
_بله ما جلوی آزمایشگاهیم.
_ خواهش می کنم پس منتظر میمونیم.
_ خدانگهدار
گوشی رو قطع کرد و گفت
_ میگه ده دقیقه دیگه میرسم.
_باشه منتظر میمونیم.
باورم نمیشد علیرضا به خاطر این مسئله کوچیک استرس بگیره مدام پاش رو تکون میداد و به اطراف نگاه می کرد.
بالاخره بعد از ده دقیقه پراید سفیدی جلوی ماشین ایستاد و ناهید و برادرش ازش پیاده شدن.
هوا کمی سرد بود و تنلیل پیاده شدن نداشتم اما به خاطر احترام به خانواده همسر برادرم همراه با علیرضا پیاده شدم.
سلام و احوالپرسی با ناهید و برادرش کردیم برادرش از ما خداحافظی کرد و رفت.
علیرضا در ماشین رو قفل کرد و هر سه با هم وارد آزمایشگاه شدیم.
دیدن چادر روی سر ناهید برام جالب بود اصلاً فکر نمیکردم که ناهید بیرون از خونه هم چادر بپوشه. یک لحظه یاد روزهای خوب خودم تو تهران افتادم روزهایی که چادر می پوشیدم. الان که دوباره قراره با احمدرضا زندگی کنم فکر میکنم نظر احمدرضا دوباره برای حجاب من چادر باشه.
یاد اون روز توی رستوران افتادم که از اینکه سرم نبود به علیرضا شکایت میکرد.
هر چند خودم به چادر علاقه دارم ولی نمیدونم چرا تو این چهار سال سمتش نرفتم شاید با خودم لجبازی میکردم.
ناهید دختر منطقی بود فاصله اش رو با علیرضا حفظ میکرد ولی طوری برخورد میکرد که هیچ خجالتی مثل بقیه ی دختر ها که میدیدم نداشت.
دو ساعتی توی آزمایشگاه معطل بودم بعد از گرفتن آزمایش از هردوشون به کلاسهای آموزشی رفتن و من تنها توی سالن نشستم. احساس مزاحمت داشتم اما علیرضا تاکید داشت که من کنارشون باشم.
در نهایت کلاس ها تموم شدن و هر دو با هم از اتاق های جداگانه بیرون اومدن.
نیم ساعتی منتظر جواب موندیم با گرفتن برگه نتیجه ی ازمایش خوشحال و سرحال از ازمایشگاه بیرون اومدیم.
الان با حضور ناهید درست نیست دیگه من جلو بشینم به محض باز شدن در ماشین فوری در عقب رو باز کردم و پشت نشستم.
علیرضا از کارم خوشش اومد ولی بخلاف رفتار های چند لحظه پیش ناهید که خیلی راحت بود ناراحتی و درموندگی رو تو چشم هاش دیدم.
لبخند بی جونی زد و روی صندلی جلو نشست.
چرخید سمتم و با خجالت گفت
_ببخشید من جای شما نشستم.
لبخند مهربونی بهش زدم
_نه عزیزم شما نبودید من جای شما نشسته بودم.
با ورود علیرضا ناهید چرخید و به روبروش نگاه کرد علیرضا ک6 خوشحالی تو صورتش کاملا نمایان بود گفت:
_بریم صبحانه
ناهید نفس سنگینی کشید
_هر چی شما بگید.
ماشین رو روشن کرد
_اول میدیم صبحانه. بعدش هم ان شالله خریدی که مد نظر تون هست.
ناهید با لبخندی پاسخش رو داد
خیلی خوشحالم با چرخوندم سرم به چپ و راست هر دوشون رو میتونم از نمای نیمرخ ببینم. ناهید دیگه خجالتی شده بود و علیرضا کم حرف.
این روزها رو من احمدرضا تجربه کردم. روزهای شیرینی که هر روز بعد از اینکه به خونه برمی گشتیم به تلخی می رسید.
احمدرضا چطور میتونه این تلخی رو دوباره کنار مادرش تجربه کنه
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕🇮🇷
#پارت451 🇮🇷
💕اوج نفرت💕🇮🇷
بعد از خوردن صبحانه به مرکز خرید رفتیم.
میترا در حال انتخاب کت و دامن سفید بود و مدام از من نظر میپرسید که صدای تلفن همراهم بلند شد.
گوشی رو از کیفم بیرون اوردم با دیدن شماره ی احمدرضا نا خواسته نگاهم به علیرضا افتاد لبخند بی جونی زدم
_پروانس
دوباره حواسش رو به ناهید داد با حوصله ی خاصی نظر میداد
کمی ازشون فاصله گرفتم. تماس رو وصل کردم.
_الو
_سلام.
کلافه نفسم رو بیرون دادم
_سلام
_مزاحمم؟
از برخوردم ناراحت شدم با صدای ارومی گفتم
_تو هیچ وقت مزاحم نیستی
حس رضایت رو از پشت گوشی هم میشد از صداش فهمید
_ممنون. الان کجایید؟
_اومدیم یه جا لباس بخریم
نفسش رو با صدای آه بیرون داد
_کاش با هم بودیم الان ما هم خرید میکردیم.
_ناراحتی؟
_میترسم قبول نکنی
_چی رو
_شرایطم رو
_این شرایط چیه که انقدر به گفتنش اصرار داری؟
_نگار دوستم داری؟
از سوالش جا خوردم و کمی تپش قلبم بالا رفت
_معلومه که دارم.
_کاش بهم میگفتی
_چی بگم
_همین جمله رو قبل از اینکه ازت بپرسم.
صدای علیرضا باعث شد تا برگردم و بهش نگاه کنم. دلخور گفت
_نگار خانم قرار شد پیش ما باشی. لباس رو پوشیده من که نمیتونم ببینمش نظر بدم منتظر توعه.
_باشه الان میام
گوشی رو دوباره کنار گوشم گذاشتم
_من بعدا بهت زنگ میزنم
_باشه برو خداحافظ
خداحافظی گفتم و بعد از قطع تماس گوشی رو توی کیفم انداختم. دنبال علیرضا راه افتادم پشت در اتاق پرو در زدم
_ناهید جان منم
در رو باز کرد داخل رفتم. کت و دامن سفیدی پوشیده بود موهای صاف و لخت و بلندش رو هم دورش ریخته بود. لبخند پهنی روی صورتم نشست.
_عزیزم چقدر زیبا شدی
_بهم میاد
_فکر کنم تو هر چی بپوشی بهت بیاد
از تعریفم خوشحال شد و سرش رو پایین انداخت
_خیلی ممنون.
از اتاق پرو بیرون اومدم. علیرضا فوری جلو اومد.
_پسندید.
_نمیدونم بزار خودش بیاد بیرون میگه
_یعنی به تو نگفت
_من فقط گفتم خیلی بهت میاد همین سوال نپرسیدم.
با باز شدن در اتاق پرو حواس علیرضا پیش نامزدش رفت
ناهید جلو اومد و گفت
_همین خوبه خیلی ممنون
علیرضا لبخند زد کت و دامن رو که ناهید دوباره روی چوب لباسیش انداخته بود گرفت و رفت سمت فروشنده.
چند لحظه بعد با کاور لباسی که دستش بود جلو اومد رو به من گفت
_نگار جان شما لباس نمیخوای؟
_نه من تازه خریدم.
رو به میترا گفت
_به غیر از حلقه دیگه چی باید بخریم.
_مادرم گفتن کفش و چادر سفید.
_پس زود تر بریم که ان شاءالله تا ظهر کارمون تموم شه.
علیرضا جلو رفت و من و ناهید دنبالش دست ناهید رو گرفتم نگاهم کرد
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕🇮🇷
ریحانه 🌱
#پارت451 🇮🇷 💕اوج نفرت💕🇮🇷 بعد از خوردن صبحانه به مرکز خرید رفتیم. میترا در حال انتخاب کت و دامن س
سلام
عزیزانرمان اوج نفرت کامل شده
۸۲۷ پارت داره😍
قیمت ۳۰ تومن
هر کس دوست داره رمان رو یکجا بخونه هزینه رو واریز کنه و بفرسته برای اینآیدی.
هر کسی جز خرید بهشون پیامبده متاسفانه مجبور به ریپورت میشن🌹
شماره کارت
فاطمه علیکرم
6037997239519771
آیدی
@onix12
پیامکفعاله پس از ارسال فیش جعلی خودداری کنید❤️