eitaa logo
ریحانه 🌱
12.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
550 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
گناهى كه اندوهگينت كند🍃🌼 بهتر از كار نيكى است ، كه تو را به "شگفتى" آورد ... بدخويى موجب سختى زندگى، و "عذاب جان" است...🍃🌼 ♡ امام علی علیه السلام ♡
فکر می‌کنم هنر اصلی، هنر فاصله‌هاست زیاد نزدیک به‌هم می‌سوزیم و زیاد دور از هم یخ می‌زنیم. باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا و همان‌جا بمانیم...
🌊 دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست 🖋 ❄️
💕اوج نفرت💕 اب دهنم خشک شده و گلوم میسوزه ایستادم مرجان پر استرس نگاهم کرد _آب میخوری؟ سرش رو به نشونه مثبت تکون داد دو تا لیوان آب پر کردم یکیش رو جلوی مرجان گذاشتم با دست های لرزونش لیوان رو برداشت و کمی خورد. تو چشم هام نگاه کرد. پر بغض گفت _روزگار خیلی برام سخت شده. چهار سال جهنمی داشتم. هر چند تو هم وضعت بهتر از من نبوده. من چهار سال عذاب وجدان داشتم تو بار تهمت رو روی دوش میکشیدی. اشک روی گونش ریخت _تو تمام این چهار سال همش دنبال یه چی میگردم که بگم به خاطر اون کارم دارم تنبیه میشم. هیچی پیدا نمیکنم. حرفش رو قطع کردم _از اون شب بگو سرش رو پایین انداخت _نگار من مقصر هیچی نبودم. اصلا نمیدونستم قصد رامین چیه. چونش شروع به لرزیدن کرد _اومد تو اتاقم گفت میخواد باهات حرف بزنه. مامان تهدیدم کرده بود که با تو حرف نزنم بهم کلی وعده وعید داده بود. یکمم به خاطر گریه های مامانم ازت دلخور بودم. بهش گفتم دایی نگار دیگه زن احمدرضاست گفت باید یه سری حرف بهت بزنه گفت اگه نذارم بهت بگه بعدا احمدرضا بفهمه برای تو بد میشه. نفسش رو با صدای آه بیرون داد گفتم پس بزار بهش بگم. اومدم پشت کمد هر چی صدات کردم جواب ندادی مطمعن بودم تو اتاقی گفتم حتما باهام قهری جواب نمیدی. کمدرو کشید کنار وارد اتاقت شد. کمد رو که برگردوند سر جاش فهمیدم نیتی داره اخه قرار بود منم باهاش بیام. فوری رفتم پیش مامان که بهش بگم رامین میخواد چی کار کنه. ولی وقتی شنیدم مامان تلفنی چی به احمدرضا میگه از ناراحتی لال شدم _چی میگفت؟ _گفت احمدرضا کلاهت رو بزار بالاتر. زود بیا که نگار و رامین با هم خلوت کردن.رفتن تو اتاق در رو هم بستن. همزمان صدای کلید در اتاق تو و احمدرضا تو خونه پیچید. چند دقیقه بعد صدای تو ... دستش رو روی صورتش گذاشت و هق هق گریه کرد. از شنیدن حرف هاش انگار کل بدنم توی یخ بود. دستش رو برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت _مامان برگشت دید من پشت سرشم محکم زد تو صورتم که چرا گوش ایستادی. بعدش پشیمون شد و گفت رامین نگار رو میخواد بزار از چشم احمدرضا بیافته. ببرش از این خونه. نمیدونم احمدرضا کجا بود که انقدر زود اومد خونه. در اتاق رو که باز کرد نتونستم طاقت بیارم امدم جلو. نگاه پر از حرفت آتیش به قلبم زد. اما از ترس نتوستم به احمدرضا حرف بزنم. دویدم تو حیاط با تمام صدام رامین رو صدا کردم. گفتم شاید برگرده و بگه که چی شده اما دایی دایی گفتن هام بی فایده بود. احمد رضا وقتی بی تو برگشت خونه گفتم الان بهش میگم ولی انقدر عصبی بود که نتونستم حرف بزنم تمام دکوری های خونه رو پرت کرد شکست. اینه شمعون مامانم رو شکست کف خونه اصلا نمیشد پا بذاری تو خونه. همه جا خورده شیشه بود. بعد هم رفت تو اتاقتون در رو بست. گفتم بزار اروم شه میرم بهش میگم. صبح بیدار شدم عزمم رو جزم کردم که بهش بگم که صدای داد و بیدادش بلند شد. مامان خوشحال بود بهم گفت تو با رامین فرار کردی. این وسط دلم برای احمدرضا خیلی سوخت. _کی فهمیدی من با رامین نرفته بودم. _سه سال بعدش یه روز زنگ زد خونه ازش پرسیدم گفت که تو باهاش نرفتی. داغون شدن احمدرضا رو با چشم میدیدم ولی میترسیدم بهش حرف بزنم. همش با خودم کلنجار میرفتم که بگم تا اون روز . صدای گریش خونه رو برداشته بود. رفتم اتاقش سرش رو سجده بود نشستم روبروش تا سر از سجده برداره
💕اوج نفرت💕 نذاشت حرفم تموم بشه انگار دنبال یه مقصر میگشت سرش خالی کنه نفس سنگینی کشید و با دستمال کاغذری مچاله شده توی دستش اب بینیش رو گرفت _مامان هم نمیتونست من رو از زیر مشت و لگد هاش بیرون بکشه. از اون روز باهام بد شد تا الان.نگار باور کن من توی تهمتی که بهت زدن نقشی نداشتم شکوه همه رو قربانی نقشه های خودش کرده _وقتی اون روز تو شمال دیدمت فوری رفتم به احمدرضا گفتم ولی تو رفته بودی. تا سر و کله ی عفت پیدا شد. مامان اون روز قلبش بدجورردرد گرفت احمدرضا هم انگار دیونه شده بود. کسی به من حرف نزد اصلا نفهمیدم چه خبر شده بعدش هم که ول کرد اومد شیراز. من بعد از اون روز که اومدی حیاط مامور اوردی فهمیدم که مامانم چی کار کرده و تو کی هستی. نفسش رو با صدای آه بیرون داد تو این چهار سال عذاب وجدان اذیتم میکرد. ولی به خدا من فکر کردم با رامین فرار کردی یعنی مامانم همه رو فریب داده بود. سرش رو بالا اورد و تو چشم هام نگاه کرد و پر بغض گفت _نگار من رو میبخشی؟ درموندگی و بیچارگی رو توی صورتش دیدم. دلم براش سوخت ایستادم و کنارش نشستم. بغض به گلوی منم فشار میاورد. مرجان بی گناه بوده و تو تمام این سالها عذاب کشیده. دستش رو گرفتم و تو چشم هاش نگاه کردم یاد روزهایی افتادم که مثل دو تا خواهر با هم بازی میکردیم. مدرسه میرفتیم و درس میخوندیم. چشم هام پر اشک شد اغوشم رو باز کردم مرجان با تردید نگاهم کرد و جلو اومد. دستم رو دور کمرش انداختم سرم رو روی شونش گذاشتم. و ریز ریز گریه کردم از تکون های ریز بدن مرجان میشد فهمید که اون هم داره گریه میکنه. نمیدونم چقدر تو آغوش هم بودیم ولی با بالا رفتن صدای گریه ی مرجان ازش فاصله گرفتم. دستم رو روی شکمش گذاشتم _اینجوری گریه نکن برای بچت ضرر داره نفسش رو پر حسرت بیرون داد اشک رو از روی صورتش پاک کردو به شکمش نگاه کرد _هیچ کس دوستش نداره. مامان که از روز اول گفت سقطش کن احمدرضا هم انقدر از من بدش میاد که هیچ اهمیتی نمیده من باردارم. _همه ی این حرف هایی که به من زدی به احمدرضا هم گفتی؟ آهی کشید _اصلا نمیشه باهاش حرف زد دیگه اون احمدرضای سابق نیست کلمه ی اول به دوم نرسیده انقدر داد میزنه که ستون های خونه میلرزه. نگار واقعا عقدت کرده؟ سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم لبخند بی جونی زد. دو روزه دارم التماسش میکنم منم با خودش بیاره قبول نمیکرد. دیشب گفت میخواد تو رو برگردونه تهران بهت قول داده راضیت کنه گفت اگه میخوای بیای باید ازش حلالیت بگیری. _تو کاری نکردی که دنبال حلالیت باشی صدای در خونه بلند شد و مرجان با ترس نگاهش رو سمت در چرخوند. _من دیگه باید برم _کجا؟ به سختی ایستاد _احمدرضا گفته بالا خونه ی عمو آقاست _مرجان بشین. دلم میخواد باهات حرف بزنم _اخه احمدرضا پشت درِ _خب باشه. تو بشین الان بهش میگم بره ایستادم و سمت در رفتم از چشمی نگاهی به ییرون انداختم و با دیدن میترا سر چرخوندم و برای ارامش مرجان گفتم _میترا جونه. زن عمواقا 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 در رو باز کردم میترا خوشحال وارد شد _مرجان کجاست سر چرخوند به مرجان که ایستاده بود نگاه کرد مرجان اهسته سلام کرد _سلام عزیز دلم. خوش اومدی با روی باز جلو رفت و مرجان رو در آغوش گرفت دستی به شکمش کشید با خنده گفت _خاله رورو. چند ماهته مرجان خجالت زده لب زد _آخرای هشتم _عزیزم. یعنی اردیبهشت میاد این نی نی خوشگل ما؟ _بله _اسمش چیه؟ _حلما _چه اسم قشنگی. ان شالله سالم و صالح باشه دوباره صورت مرجان رو بوسید. _چرا نیومدی بالا. اخم نمایشی کرد و ادامه داد _عمو نزدیک تره یا دختر عمو؟ نیم نگاهی به من انداخت و با خنده گفت _ببخشید زن داداش نزدیک تره نگاهش بین من و مرجان جابجا شد _شما چرا انقدر وا رفته اید. جمع کنید بریم بالا اهسته جلو رفتم و نفس سنگینی کشیدم روی مبل نشستم. _یکم با هم حرف بزنیم میایم _بلند شید بریم بالا سه تایی حرف بزنیم. مرجان مضطرب گفت _زن عمو احمدرضا چی کار میکرد؟ _یکم بدخلق بود ولی نشسته پیش اردشیر حرف میزنن. رو به من گفت _ بلند شو دیگه به مرجان نگاه کردم _دوست داری بریم بالا؟ سرش رو تکون داد _حرفی ندارم. فقط بالا من یکم معذبم میترا دلخور گفت _این چه حرفیه! مثلا خونه ی عموته _جسارت نشه زن عمو. به خاطر احمدرضا میگم. وگرنه عمو پدری رو در حق من تموم کرده. صدای تلفن خونه بلند شد میترا سمتش رفت با دیدن شماره رو به مرجان گفت گفت _اردشیره. با تو کار داره مرجان به سختی ایستاد و سمت تلفن رفت و گوشی رو از میترا گرفت دکمه ی سبز رو فشار داد و کنار گوشش گذاشت _سلام عمو _ممنون. عید شما هم مبارک _چشم الان میام _باشه چشم. خداحافظ گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به من گفت بریم بالا فقط نگار تگه قرار بوده با احمدرضا جایی برید دوست ندارم مزاحمتون باشم. کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم _نمی زارم اوضاع اینجوری بمونه. خودم همه چی رو به احمدرضا میگم. لبخند بی جونی زد _حرف تو رو گوش میکنه امید وارم باور کنه. هر سه به طبقه ی بالا رفتیم. دلم میخواد سوال های زیادی از مرجان بپرسم ولی مطمعنن با وجود احمدرضا نمیشه پچ پچ کرد. وارد خونه شویم عمو اقا از حضور مرجان حسابی خوشحال شد. و چند دقیقه ای مرجان رو تو آغوشش نگه داشت. نگاه مضطرب احمدرضا روی من ثابت مونده بود. لبخند بی جونی زدم. میترا مرجان رو که حسابی رنگ و روش پریده بود به اتاق بچش برد تا کمی استراحت کنه. کنار احمدرضا نشستم اهسته گفت _خوبی؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم _چی بهت گفت ؟ نفس سنگینی کشیدم _از اتفاق های اون شب گفت دندون هاش رو بهم فشار داد و نفس حرصی کشید _کدوم شب؟ خیره نگاهش کردم _میشه بهم استرس ندی. تن صدام برعکس احمدرضا آهسته نبود و عمو اقا صدام رو شنید احمدرضا سرش رو پایین انداخت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 عمو نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت اشپرخونه رفت _من دارم با تو اروم حرف میزنم تو چرا بلند جواب میدی. چشم هام رو بستم و نفس عمیقس کشیدم _نگار دلم شور میزنه چی بهت گفته تو چشم هاش نگاه کردم _مراعات قلبت رو بکنم یا جواب سوالت رو بدم _مگه...چی گفته که...قرار حال قلبم خراب بشه _از بی گناهیش گفت. از بی تقصیریش، که قانع هم شدم. ولی هر روز داره برام روشن تر میشه که تو برای اینکه گناه مادرت رو کم کنی همه تقصیر ها رو گردن این و اون میندازی هنوز اسم مادرش میاد میشه عصبامیت رو تو چشم هاش دید _مادرت رو دوست داری. آفرین. بهش احترام میزاری احسنت. شاید با بد اخلاقی به یه زن حامله و چشم غره رفتن به زن خودت بتونی خودت رو راضی نگه داری. ولی نمیتونی با زور و قلدری در برابر خدا بایستی و بگی بی گناهه. تمام تقصیر اون شب گردن شکوهه اونه که باید ... حرفم رو با عصبانیت قطع کرد _خب بسه. نگاه از نگاهم برداشت و کمی روی مبل جابجا شد. _حرفم همینه احمدرضا شاید من رو ساکت کنی ولی کار شکوه ... تیز نگاهم کرد ته دلم خالی شد ولی عصبانیت طرفداری بی جای احمدرصا از شکوه باعت شد تا خونم به جوش بیاد کمی تن صدام رو بالا بردم. _به من اونجوری نگاه نکن. دیگه تموم شد اون روز هایی که با یه نگاه چپت لال میشدم حرف نمیزدم. تو نمیتونی با زور و قلدری دید من رو نسبت به شکوه عوض کنی. _چتونه شما دو تا هر دو به عمو اقا نگاه کردیم. با تشر به من گفت _بلند شو یه سینی چایی بیار رو به احمدرضا هم با همون لحن گفت _تو هم جمع کن خودت رو از جام تکون نخوردم و از شدت حرص قفسه ی سینم بالا پایین میشد با صدای دوباره ی عمو آقا ایستادم _نگار _چشم. سمت آشپزخونه رفتم _این همه راه از تهران بلند شدی اومدی اینجا که ناراحتش کی احمدرضا حق به جانب گفت _من که حرفی نزدم. _اگه حرف نزدی چرا صدای این بی صدا رو دراوردی. نگار اصلا دختری نیست که بخواد اینطوری جواب بده. هر چی بهش بگی سرش رو میندازه پایین میگه چشم. سینی چایی رو جلوی عمو اقا گذاشتم پا کج کردم سمت اتاقی که مرجان و میترا داخلش بودن که عمو اقا گفت _نگار بشین همینجا کلافه برگشتم و با کمی فاصله از احمدرضا نشستم. _گیریم که احمدرضا یه نگاه چپ هم بهت انداخت، باید صدات رو بالا ببری؟ اگه قرار باشه اینجوری همدیگرو بی حرمت کنید که زندگیتون روی آبِ. احمدرضا گفت _عمو من معدرت میخوام. دیگه تکرار نمیشه. چرخید سمت من _عزیزم اگه با نگاهم باعث ناراحتید شدم معذرت میخوام. _ولی من بابت حرف هام ازت عذر خواهی نمیکنم هنوزم پاش ایستادم. نمیتونی با زور کار های مادرت رو از یاد ها پاک کنی _ببین روز اول عیدی چه اعصابی از من خورد کردن به عمو اقا که نگاه تیزش رو ازم بر نمیداشت نیم نگاهی کردم. هیچ وقت زیر این نگاهش نتونستم مقاومت کنم. اروم لب زدم _ببخشید _از من نه. از احمدرضا باید عذر خواهی کنی. احمدرضا سکوتم رو که دید گفت _نیازی نیست عمو حق با نگار بود _این نیاز رو الان من تشخیص دادم. کل رمان ۲۰ تومن شماره کارت بزنید روش ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمه‌ علی‌کرم بانک اقتصاد نوین. آیدی @onix12 تعداد پارت ها بالای ۸۰۰ رمان کامل شده فیش رو همون روز ارسال کنید. دو روز بعد سه روز بعد بفرستید شرمندتون میشم❌ عزیران همه‌ی اینها رو اینجا توضیح دادم که تو پی‌وی نپرسید 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕