.
🔺 یک عکس و هزاران حرف
🔹این عکس از کهنه سرباز کوبایی هزاران حرف درش نهفته است بسیاری از ملت ها و بسیاری از دولت ها که غوطه ور در بیشعوری پمپاژ شده از سوی رسانه های آمریکایی نشده و همچنان عضو محور ضد آمریکایی هستند ، سلیمانی را از خود دانسته و به ایرانیها از بابت او افتخار میکنند...
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_72
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با شنیدن این حرف عموم از تعحب چشمهاش گرد شد، خیلی ناراحت گفت چرا تا به حال به من نگفتی اصلاً چرا بلند نشدی بیای خونه خودمون برای چی مونده اونجا، که این رفتارها را تحمل کنی،
تو دلم گفتم، آخه عموجان مامانم سفارش کرده بود که هیچ وقت تنها خونه شما نیام من که نمی تونم بهت بگم پسرهات هیزن و نگاهشون آلوده است چطور می تونستم بیام، کتکهای زن داداشم، تحقیر هاش، گرسنگی هاش، خیلی بهتر از نگاههای پسرهای تو بود
گفتم بماند من چقدر از زن داداش کتک میخورم و حرف میشنوم مرتب به من میگه، یتیم بدبخت و من خیلی از این حرف بدم میآید
پاشو حاضر شو بریم خونه خودمون
واقعا موندم چی بگم، انگار خدا سر زبانم انداخت
عمو آخه احمدرضا خیلی بدش میاد تو خونه ای که پسر مجرد هست و دائم نامحرم میره و میاد، من برم، به من گفته راضی نیستم اینجور جاها بری
چشمم افتاد به احمدرضا که با تعجب داشت به من نگاه می کرد، اما خیلی راضی بود از حرفی که زدم،
عمو دلخور و عصبی گفت
_ یعنی چی، این حرفها، تو ناموس پسرهای من هستی، دختر عموشونی
رو کرد به احمدرضا
پسر جان دلت رو صاف کن این چه جور حرف زدنه
از فرصتی که عمو داره با احمد رضا صحبت میکنه، استفاده کردم، با چشم اشاره کردم به حاج خانم، که بریم آشپز خونه کارتون دارم
هر دو بلند شدیم اومدیم توی آشپزخونه
جانم مریم، چی شده
حاج خانم عموم اومده من رو ببره خونشون، شما نذار
نمیتونم مریم جان، عموته
سرم رو انداختم پایین، گفتم
آخه عموم پسرهاش خوب نیستند، وقتی مامانم زنده بود یه دفعه من رو اذیت کردند
چشم هاش از تعجب گرد شد
چیکارت کردن؟
کاری نکردن بهم حرفهای بدی زدند. به مامانم گفتم
بهم گفت، هیچ وقت تنهایی خونه عموت نرو، یا با خودم برو یا با یه بزرگتر، وقتی هم رفتی از کنار خودم یا اون بزرگتر تکون نخور
پس الان به خاطر همین گفتی احمد رضا گفته خونه کسی که پسر مجرد داره نرو
ریز سرم رو تکون دادم
بله...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گوش کن ببین چی بهت میگم مریم جان در این مورد پسر عمو هات اصلاً با احمدرضا حرف نزن، یه وقت احمدرضا یه کاری انجام میده که برای هممون بد میشه
باشه نمیگم
از آشپزخونه اومدم بیرون نشستم روی مبل
عمو رو کرد به حاج رضا
حرف آخر را دارم میزنم، تو خودت ریشی سفید کردی و میدونی که من نمیتونم جواب حرف مردم را بدم، اجازه بده من مریم رو ببرم، هفته دیگه شما براش عروسی بگیرید بیایید ببریدش
حاج خانم نگذاشت پدر شوهرم حرفی بزنه فوری گفت
ببخشید حاج موسی اصلاً و ابداً ما نمیتونیم اجازه بدیم که شما مریم رو ببرید همینجا میمونه، ولی قول میدیم تا هفته دیگه جشن عروسی مریم رو بگیریم
حنابندونش رو چیکار میکنید، اونم میخواد اینجا بگیرید؟
نه، حنابندون رو میتونه داداشش بگیره، ما هم می یایم، مریم رو هم میاریم، اینجوری هیچ موردی نداره اما نمیتونیم بگذاریم شما مریم رو ببرید
اخه برای چی؟ من عموی مریم هستم، شما دارید با من مثل غریبه رفتار میکنید
پسرم احمدرضا خیلی روی این قضیه حساسه، نمیشه ببریدش
پدر شوهرم و احمد رضا هاج واج به من و حاج خانم نگاه میکردن
عمو و زن عموم ناراحت بدون خداحافظی از در خونه رفتن بیرون
احمدرضا رو کرد به من
بیا بریم بالا کارت دارم
یه نگاه به حاج خانم انداختم
چیه چرا وایسادی، دارم بهت میگم بیا بریم بالا
دست من رو گرفت از پله رفتیم بالا، در اتاق رو بست
بشین بگو ببینم چی شده، من کی به تو گفتم جایی که پسر جوون هست نرو، البته خوشم نمیاد که بری، اما من در این مورد با تو صحبت نکرده بودم
هیچی من همین طوری گفتم
من بچه نیستم مریم، تو رفتی آشپزخونه به مامانم چی گفتی؟ اون چیزی رو که به مامانم گفتی به منم بگو
بهش گفتم دوست ندارم برم همین
صداش رو برد بالا
داری کفرمن رو در میاری ، اعصابم رو به هم میریزی، به تو میگم حرف بزن، بگو خوب، چون اگر من از طریق دیگه ای متوجه بشم هیچ وقت نمیبخشمت
از اضطراب تپش قلب گرفتم
قول میدی هیچ کاری نکنی، چون مامانت به من گفت که به تو نگم
قول میدم کار بدی نکنم حرف بزن
مامانم گفت خونه عموت هیچ وقت بدون بزرگتر نرو
چرا مامانت این حرف رو زده
من نمی دونم حتما اینطوری صلاح دیده
چشم هاش رو ریز کرد، تهدید وار گفت
نزار من قاطی کنم، اون حرف اخر رو بزن
دیگه چاره ای ندارم مجبورم واقعیت رو بگم
به خاک پدر مادرم قسم میخورم که دارم حقیقت رو بهت میگم، دو بار بهم متلک گفتن، نگاه های چندش آوری هم به آدم دارن...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام عزیزان توجه داشته باشید که رمان نرگس طبق روال قبل هر روز تا پایان رمان در این کانال گذاشته میشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@Mahdis1234
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
با نامزدم تصادف کردم وقتی بهوش اومدم پدرم کردم با خونسردی گفت فلج شدی گریهم گرفته بودداد میزدم بابک کجاست بابک اومد توی اتاق دستش شکسته بود و سرش باند پیچی بود. نیم نگاهی بهم کرد و گفت معذرت میخوام و رفت. من چند روز بود بیمارستان بی هوش بودم بعد دو روز پدرم یه برگه داد دستمدرخواست طلاق بود.بابک بخاطر یه حماقت منو تا آخر عمر یکجا نشین کرد و رفت حالا درخواست طلاق داده اما من....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🚂 در به در شدن، سرنوشتِ خائنین به وطن
مصی علینژاد:
سه سال است جای ثابتی ندارم و بیش از ۲۱ باز نقل مکان کردم.
دولت آمریکا به من میگوید که باید هویت و مشخصاتم را تغییر دهم و گوشهای پنهان شوم.
#کاریکاتور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔺 ردپای یهودیت در دیزنی
🔹والتدیزنی یکی از شرکتهای بزرگ انیمیشنسازی در دنیاست و با اینکه توی اعلامیههای رسمی میگه هیچ حمایتی از جوامع مختلف نداره، اما به صورت زیرپوستی میتوان ردپای موضوعات مرتبط با یهودیت را همه تولیدات آنها دید.
#وعده_صادق #ایران_همدل #ایران
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥 خاک فروشی و وطن فروشی به سبک شاهنشاه!
🔺 اظهارات قاسم شعله سعدی، اپوزیسیون ضد ایرانی از امضای پروتکل خفتبار توسط شاه در مورد جزایر سهگانه!
#وعده_صادق #ایران_همدل #ایران
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
✨ از روح شهدا برای پیمودن ادامه راه کمک بخواهید.
✅ مقام معظم رهبری:
🔸 یادتان باشد به کمک خدای متعال، با همراهی خدای متعال، با هدایت خدای متعال و بندگان خالص و صالح پروردگار میتوانیم این راه را طی کنیم.
پیامبر اکرم، اهلبیت مکرّمش، شهدای این راه، شهیدانی که در مقابل چشم ما به شهادت رسیدند، [مانند] شهید نصرالله، شهید هنیّه، شهید سلیمانی، شهید سِنوار و از این قبیل شهدای عزیزمان، از روح اینها کمک بخواهیم، استمداد کنیم، راه را پیش برویم.
🗓 ۱۴۰۳/۰۸/۱۲
⬅️ بیانات در دیدار دانشآموزان و دانشجویان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺
🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم..
🔸️شادی روح شهدا صلوات..
🔶️شهید سعید میعاد فر
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
️ پشتپرده جدیدترین حمله به خانه نتانیاهو در قیساریا چیست؟
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ انقلاب اسلامی، آخرین قدم شیعه در راه ظهور
⌛️ با وقوع انقلاب اسلامی، شیعه وارد دوره ولایت اجتماعی شد.
✔️ به این ترتیب که نایب امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) آمد و ولایت و سرپرستی جامعه را به عهده گرفت.
✔️ در زمان انقلاب اسلامی، شیعیان در حال تمرین ولایتپذیری از نماینده امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند. در واقع شیعیان در حال آماده شدن برای دوره درخشان ظهور و ولایتپذیری از امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) میباشند.
🎙 حجتالاسلام عالی
🏷 امام_زمان_عجّل_الله_فرجه
#ولایت_فقیه #ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اوضاعواحوالاینروزهایمردممظلوملبنان👆👆
#سلام
#حضرتامامخامنهای عزیز برای کمک به لبنان حکم جهاد دادند و ما باید با تمام توان این امر رو اجرا کنیم
این روزها هوا سرد است و هر روز هم دارد سردتر میشود و ما بنا دریم تا با کمک شما #شیعیان امیرالمومنین علیهالسلام لباس گرم برای آوارگانی که به دلیل بمباران اسقاطیل خانه و زندگی خودشون رو از دست دادند لباس گرم تهیه کنیم.
با یه تولیدی صحبت کردیم و ازش خواستیم پالتو گرم برای بانوان و کاپشن برای آقایان و کودکان بدوزند و ایشون هم قبول کردند با حداقل دست مزد انجام بدهند
لذا از شما درخواست داریم که در حد توانتون برای تهیه این لباسها حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید🙏
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی
حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_74
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا با شنیدن این حرف، رگهای گردنش متورم شد، چشماش از قرمزی به خون نشست، زیر لب گفت
عوضی های بی* ش*رف
توی این مدت نامزدیم هنوز این جوری ندیده بودمش، دارم ازش میترسم
بعد ازچند ثانیه ای سکوت، نگاه تندی بهم انداخت
چه با بزرگتر و چه بدون بزرگتر هیچ وقت حق نداری پات رو خونه عموت بزاری
بدون معطلی گفتم
چشم
سرش رو بالا و پایین کرد
خوبه
با بی گناهی آروم لب زدم
به نظرت من مقصرم
لبش رو. جوید
نه تو مقصر نیستی، وخیلی هم کار خوبی کردی از طرف من گفتی، من بهت گفتم خونه کسانیکه پسر جوون دارن نرو، ولی مریم، تحت هیچ شرایطی هیچ حرفی رو از من پنهون نکن
چشم
بیا بریم پایین
اومدیم تو هال، احمد رضا در حالی که خیلی عصبیِه ولی میخواد خودش رو کنترل کنه رو کرد به مامانش
مامان، جان، شما برای چی، حرف به این مهمی رو به مریم گفتی به من نگه؟
حاج خانم، خیلی با متانت گفت
بگیر بشین با هم صحبت کنیم، بهت بگم چرا
نه مامان من راحتم، منتظر جواب شما هستم
ولی من ناراحتم، چون باید سرم رو بگیرم بالا، با تو حرف بزنم، کلافه میشم بگیر بشین
نشست رو به روی مامانش
_نشستم مامان بگو
_چونکه، تو متعصبانه با این موضوع برخورد میکنی
هینی کرد
_یعنی چی متعصبانه رفتار میکنی
_یعنی اینکه یه کاری عجولانه انجام میدی که بعدش نمیشه درستش کرد
_هیچی دیگه، بگو کلاه بی غیرتی بزارم سرم، به مریم هم گفتم، چه با بزرگتر و چه بدون بزرگتر، پاش رو خونه عموش نمیگذاره
از جاش بلند شد، کتش رو برداشت، نموند جواب مامانش رو گوش کنه، از خونه رفت بیرو
حاج خانم رو کرد به من
بهت نگفتم به احمد رضا نگو؟
_هر چی بهونه اوردم قبول نکرد، منم ازش ترسیدم گفتم
_اشکال نداره، دیگه گفتی، ولی حالا باید عواقبشم خودت تحمل کنی
مثلا چی؟
اینکه دیگه نمیزاره خونه عموت بری، هر کجا هم، پسر عموهات باشن نمی زاره بری
_نزاریه، بهتر با اون چشم های هیزشون
_پسر عموهات هیزن، عموت چی؟ رفت و امد با عمه خاله عمو دایی واجبِ؟ِ، و نرفتنش باعث قطع صله رحم هست و گناه داره، اما اگر سیاست کرده بودی یه حرف دیگه ای میزدی اینطوری نمیشد
_یعنی میگید دروغ بگم؟
_ اینطور نگفتن ها رو نمیگن دوروغ، برای جلو گیری از یه فتنه رو بهش میگن تقیه
_تقیه یعنی چی؟
_در یه جاهایی که بتونیم جلوی اختلاف رو بگیریم، مطلبی رو نگیم بهش میگن تقیه کرد
_یعنی هر جا که ببینیم اختلاف میفته تقیه کنیم؟
_هرجا نه، مثلا در شهادت دادن نباید تقیه کنی باید راستش رو بگی، حالا بعدن مفصل در مورد تقیه برات میگم
یه عالمه از تقیه سوال توی ذهنم اومد، دیگه گفت بعدن میگم، منم هیچی نگفتم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_75
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
طبق عادتی که بعد از نماز صبح بیدار میموندم اینجا هم نمازم رو که خوندم نتونستم بخوابم، خدا رو شکر خونواده احمد رضا هم سحر خیزند، در هال رو باز کردم، سرو صدای شیر اب و کتری میاد، از پله ها رفتم پایین،
سلام مامان
سلام دخترم صبحت بخیر
ممنون، صبح شما هم بخیر
کمک میخواهید
برو احمد رضا رو صدا کن، اون رو ولش کنی تا ظهر میخوابه، اومدم طبقه بالا، نشستم کنار رخت خواب، صدا زدم
احمد رضا
چشمش رو باز کرد
جانم
پاشو. بریم پایین صبحانه بخوریم
ول کن بزار بخوابم
پتو رو از روش کشیدم
پاشو دیگه، مامان باباتم بیدارن
پاشد نشست
تو بگو اونها اصلا میخوابن، که الان بیدارن
سحر خیزی خوبه دیگه، پاشو بریم
بلند شد یه دوش گرفت، رفتیم پایین، صبحانه رو خوردیم، احمد رضا و علی رضا با باباشون رفتن بیرون، من و حاج خانمم خونه رو تمیز و مرتب کردیم، ناهارم گذاشتیم، نشستیم روی مبل که چایی بخوریم، زنگ خونه رو زدن
ایفون رو برداشتم
کیه؟
_باز کن منم
رو کردم به حاج خانم
_مامان، زن داداشمِ
_باشه در رو باز کن
دکمه آیفون رو زدم، دل شوره افتاد به دلم، ای خدا این اینجا چیکار داره
مامان رفت دم در هال استقبالش
سلام حاج خانم
سلام، مینا خانم خیلی خوش امدید بفرمایید
مینا اومد وارد شد، بهش گفتم
سلام
روش رو از من برگردوند جواب سلام من رو نداد، نشست روی مبل، مادر شوهرم گفت
مینا خانم، خوشحالمون کردید، قدمتون سر چشم
خیلی ممنون
با اخم روش رو. کرد به من
نمک نشناس نمک به حروم من به تو غذا نمی دادم
حاج خانم گفت
مینا جان، مریم عروسمِ، ولی من به جای دخترم میبینمش، خیلی ناراحت میشم بهش توهین بشه.
سرچرخوند سمت مادر شوهرم
آخه حاج خانم، دیشب که عموش اومده اینجا، به دروغ گفته من گرسنه میرفتم مدرسه، خدا رو خوش میاد من اینقدر به این دختر رسیدم، بعد این بشینه پشت من حرف بزنه، اونم حرف مفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@Mahdis1234
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
ریحانه 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
همدلی ۲۲ میلیاردی پردیسیها با جبهه مقاومت
🔹امامجمعه شهرستان پردیس از جمعآوری ۲۲ میلیارد ریال کمکهای نقدی و غیرنقدی مردم شهرستان برای کمک به جبهه مقاومت خبر داد.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اگر به #ایران_همدل کمک کردهاید، این ویدئو را ببینید
پولها و طلاهای ایرانی هماکنون نیازهای مردم لبنان را برآورده میکند و حاج حسین یکتا این جهاد بزرگ را روایت میکند.
حاج حسین یکتا: با هم به یکی از اردوگاههای آورگان لبنان میرویم تا ببینید مجاهدت شما در ایران همدل چه برکتی میکند.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_76
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دلیل اینکه من اینقدر از مینا حساب میبرم رو نمیدونم چیه، از اینکه میخوام جوابش رو بدم تپش قلب گرفتم، دستهام یخ کرده، ولی به هر زحمتی که هست با صدای لرزون گفتم
من هر چی گفتم راست بوده
تو غلط کردی که هر چی گفتی راست بوده، تو یه دختر دروغگو قدر نشناسی، پنج ساله که دارم میپزم میدم بهت میخوری، حالا نشستی، جلوی عموت گفتی که زن داداشم ظهر ها به من غذا نمیداد، من گرسنه میرفتم مدرسه
رو. کردم به مادر شوهرم
اون دفعه که رفتیم، برگه آزمایش بگیریم، شما زنگ زده بودید به داداشم، اونم گفته بود اشکالی نداره که با شما اومده
مادر شوهرم سری تکون داد
اره من زنگ زدم بهش، گفت اشکال نداره
_همون روز که من رو در خونمون پیاده کردید، رفتم خونه، سر چرخوندم سمت مینا
_تو بهم گفتی ای خاک تو اون سر بی شخصیتت کنن، برای چی رفتی؟
بهت گفتم
حاج خانم زنگ زد به داداش، اونم گفت اشکال نداره.
اونوقت تو، یه دم پایی پرت کرد سمت من، جا خالی دادم بهم نخورد، داد زدی گفتی
یتیم بد بخت همه درد سرهات برای منه، اجازت رو باید داداشت بده، من رو با دوتا بچه دست تنها گذاشتی با اون پسره رفتی ددر دودور، بعدم بهم دم پایی پرت کردی، منم ناهار نخورده رفتم مدرسه، الهه از خونشون لقمه نون و گوشت کوبیده آورد من خوردم
رو. کرد به مادر شوهرم
من گاهی بچه خودمم دعوا میکنم، ما از صبح تا شب با همیم می گیم، می خندیم، گاهی هم اذیت میکنن من دعواشون میکنم واقعیتش، اون روز بهم برخورد، من الان حکم مادر مریم رو دارم، وقتی یه حرفی بهش می زنم باید گوش بده، که هر کاری دلش خواست انجام نده، هیچ وقتم بدون دلیل دست روی مریم بلند نکردم، اینا حرف نیست که مریم میگه،
از شما هم گله دارم، شما اینجا دخترم، دخترم، بهش میگید، اینم جو گرفتش، مظلوم نمایی میکنه، داره آبروی من رو میبره، من خیلی از دستش شما ناراحتم...
مادر شوهرم از حرفهای مینا مات زده شد، مکث کوتاهی کرد،
از من چرا ناراحتید؟
چون شما بهش اینجا پناه دادید، اینم میبینه شما حمایتش میکنید ، داره با حرفهاش زندگی من رو بهم میریزه، وگرنه چرا تا الان چیزی نمی گفت
_شاید کسی رو مَحرم و پشتیبان محکمی برای خودش نمی دیده
یعنی الان شما پشتیبان دروغ ها و فتنه گری هاش شدید؟
وقتی مریم برای حرفهاش شاهد داره، دیگه دوروغگو نیست
_نکنید، حاج خانم نکینید این کا رو، مریمُ بفرستید خونه، نگذارید ما بفتیم سر زبونها
_مریم مثل دخترم میمونه، مادر وقتی ببینه بچش جایی اذیت میشه نمیگذاره بره، برای اینکه شما هم سر زبونها نیفتید، ما هفته دیگه براشون عروسی میگیریم، شما هم اگر دوست داشتید، قبل از عروسیش جشن حنا بندونش رو بگیرید...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_77
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_اگر مریم الان با من بیاد بریم خونه آره ما هم براش حناذبندون میگیریم اما اگر نیاد نه هیچ کاری براش نمیکنیم
_مینا خانم، مریم اختیار با خودشه ما به زور اینحا نگهش نداشتیم، اگر بخواد میتونه بیاد
رو کرد به من
_میخوای بری
_نه نمیخوام
مینا رو. کرد به حاج خانم
_باشه نیاد من میرم، ولی هر چی مردم پشت سر ما حرف بزنن من از چشم شما میبینم
_وااا مینا خانم چرا از چشم من؟
_چون شما زن دنیا دیده ای هستی، میدونی این میگم، پای گلدون اگر آب نریزی خشک میشه، آدمیزادم اگر نتونه غذای خوبی بخوره، زرد و نحیف میشه، ما هیچ کاری که برای مریم نکرده باشیم، بهش پناه دادیم که، غذا که بهش دادیم، اینها رو حد اقل شما ببین
حاج خانم ابروش رو داد بالا یه نفس بلندی کشید
_اشکال کار شما هم همینه که مریم رو گیاه توی گلدون دیدی، مینا خانم همون گیاه رو هم اگر بهش محبت کنی بهتر رشد میکنه، شما به جسم مریم رسیدید ولی به روحش نه مریم که ذاتش خانم هست، ولی شما فکر میکنی این دخترهایی که از خونه فرار میکنن بعد هم به نابودی کشیده میشن، از چه خونوادهایی هستن، طفل معصوم ها محبت نمیبینن، توی این جامعه هم پر از انسانهای گرگ صفت هست، نشستن به کمین همین دختر های ساده ای که فکر میکنن یکی بهشون قول زندگی بهتر داده راست گفته، این دختر ها رو میبرن، بلاهایی نیست که سر این بیچارها در نیارن، بعدم رهاشون میکنن، این دختر هم، دیگه روی رفتن به خونه اش رو نداره، توی خیابون رها میشه
مینا عصیبی از جاش بلند شد، صداش رو برد بالا
_چی از ما ساختی حاج خانم، چرا مریم باید از اون خونه فرار کنه، بیچاره شوهر من از صبح تا شب داره زحمت میکشه، شما چیا که بهش نگفتی
حاج خانم هم ایستاد
_من به آقا محمود چیکار دارم، منظورم از این حرفها این بود، که شما به جسم مریم رسیدید ولی روحش رو آزار دادی، خانم تو مسلمونی چقدر ما حدیث و روایت و آیه قران داریم که سفارش بچه یتیم رو کرده
مینا دیگه جواب نداد، بدون خدا حافظی رفت
حاج رو کرد به من
_عجب زنیه این مینا، جلوی روی خودم، حرف گذاشت توی دهنم
_من همش دلم شور میزد شما حرفهاش رو باور کنی، خدا رو شکر که شناختیش
_خودش اعتراف کرد، اینکه میگه ما جا و مکان و لباس بهش دادیم، یعنی بهش محبت نکردیم
زد پشت دستش
عه عه عه اصلا یادم نبود بهش بگم، هرچی هم بهش دادید که مال باباش بوده، خدا آخر عاقبت ما رو با این زن بخیر کنه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@Mahdis1234
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae