eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_41 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ دوباره از اتاق خارج شدم وضو گرفتم نمازم را خواندم و سر سجاده نشستم و گفتم _ خدایا توپناه بی پناهایی، من که جز تو کسی و ندارم، از خودم اختیاری هم ندارم ، راجع به گذشته هیچ چیز نمیدونم، خودمو به تو میسپرم ، هرچی خیره تو پیش بیار ، هرچی به صلاحم برام درست کن ، من همیشه پاک بودم و خطایی نکردم ،خدایا کمکم کن پاک بمونم ..... باصدای فریاد ارباب برخاستم در را باز کردم. ننه طوبا مقابل خان ایستاده بود و خان با فریاد گفت _تو کاری که بتو مربوط نیست دخالت نکن. _اخه ارباب والا بخدا ...... _خفه شو سپس به اتاقش رفت طوبا هم بدنبال او رفت و در رابست. صبر کردم همه که رفتند پاورچین پشت در اتاق ارباب رفتم. صدای ننه طوبا میامد _بهجت خان ، خدا قهرش میاد ، این ازدواج نشدنیه ، دختربه شما محرمه، شما نمیتونی با محرم ازدواج کنی که ننه. _تو دخالت نکن ننه طوبا با اشک و گریه گفت _خدا قهرش میاد ، من یه پیرزن تنهام ، روزی که شما بخوای اینکارو کنی رختامو جمع میکنم یه بغچه س ، از این ده میرم، گناه از این بزرگتر نیست، خدا بلا نازل میکنه. _نه کس و کار داری نه پول و پله کجا میخوای بری؟ _بخدا پناه میبرم، خدا روزی رسونه، من نمیتونم گناه به این بزرگی رو ببینم. باشنیدن صدای خاتون که از فاصله دور میامداز در فاصله گرفتم _توران اینجاهارو تمیز کن داره مهمون میاد. از پله ها بالا امدو گفت _ گلجان بیا اینجا . حرفش را اطاعت کردم و نزدیکش شدم اخمی کردو گفت _این دستمال و بگیر نرده هارو دستمال بکش بعد هم برو کمک کن میوه بشور . _چشم خانم دستمال را گرفتمو شروع به تمیز کردن نمودم که در باز شد ارباب دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت _این جا چه خبره؟ خاتون اب دهانش را قورت دادو گفت _خودش دوست داره کمک کنه _نه گلجان دوست نداره، تو بیشتر دوست داری ، دستمال و بده به خاتون از کینه توزی و دشمنی بدم می امد ارام گفتم _ خودم تمیز میکنم _بده بهش بزار جایگاه خودشو بدونه. دستمال را از دستم گرفت به خاتون دادو گفت _تمیز کن خاتون متعجب گفت _ اینهمه خدمتکار من تمیز کنم؟ _اره تو تمیز کن _میدم به یکی از خدمه _نه خودت تمیز کن _خاتون بغض کردو گفت بخاطر این دختره میخوای منو جلوی خدمتکارام خورد کنی؟ سپس رو به من گفت _ منی که چهل ساله زنشمو براش چهارتا بچه زاییدم عاقبتم این شد توهم یه مدت دیگه ....... ارباب سیلی محکمی به صورت خاتون کوباند من هینی کشیدم و ناخواسته عقب رفتم روبه من گفت _ برو تو اتاقت خاتون میخواد نرده تمیز کنه. وارد اتاقم شدم اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ، دلم برای خاتون میسوخت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_42 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم دو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم در خانه ارباب همهمه بود پنجره را بازکردم نگاهی به داخل حیاط انداختم ماشین سفیدرنگ خیلی قشنگی داخل حیاط بود، فهمیدم مهمان ارباب امده باید میرفتم و از ننه طوبا سوال میکردم که جریان از چه قرار است. از اتاقم که خارج شدم اقای قدبلندو چهار شانه ایی که موهای مشکی رنگش را رو به بالا زده بود مشغول صحبت با موبایلش بود. نگاهش کردم اما او سرش پایین بود، و با تلفن صحبت میکرد بلیز سفید و شلوار مشکی پوشیده بود در نظرم خیلی جذاب می امد. ارباب از اتاقش خارج شدو گفت _فرهاد جان بیا عمو گوشی را کنار گرفت وگفت _چشم عموجان الان میام لحظاتی بعد به سمت اتاق عمو حرکت کرد و از مقابل من رد شد گویا اصلا مرا ندید ، به سمت مطبخ رفتم ، کسی را نمیشناختم ، ننه طوبا مدتی در خانه عمه کتی کار میکرد، کمی با چشمانم بدنبال ش گشتم اما نبود ، خاتون وارد مطبخ شدو گفت نهار رو اماده کنید _ دیر نشه ها سپس رو به من گفت _شما اینجا چیکار دارید؟ کمی هول شدم و گفتم _ هیچی _ارباب دستور دادند شما کار نکنی خانم سپس پوزخندی زدو گفت _دنبالم بیا به دنبال او روان شدم با دیدن کیانوش مکثی کردو گفت _ گلجان برو تو اتاقت کارت دارم ، صبر کن تا بیام . قلبم بی اختیار تند میتپید از سوراخ در کیانوش پسر کوچک ارباب و خاتون را میدیدم که نجوا میکنند اما صدایی نمیشنیدم کیانوش دستی به موهایش کشید لبش را گزید و سرش را به علامت تایید تکان میداد.لحظاتی گذشت کیانوش رفت و خاتون نزدیک اتاقم شد از در فاصله گرفتم وارد اتاقم شدو گفت _شنیدم تو خیلی با سلیقه ایی چشمانم گردشدو گفتم _من؟ _اره تو میخوام میز نهار امروز به سلیقه تو چیده بشه، به سیاه و سفید دست نزن فقط امر کن میسپرم دو تا خدمتکار همه کارهارو بکنند . الان برات لباس مرتب میارم. لحظاتی بعد با بلیزو دامن سفیدو یک سارافن قرمز و روسری سفید وارد اتاقم شد.لباسهایم را عوض کردم. سرمیز نهار رفتم ان اقای جوان در اتاق بود. کیانوش در گوشش زمزمه میکرد 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
10.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام 🌹🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_43 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم صب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ میز چیده شد خاتون سرمیز نشست و گفت تو هم بشین دختر ، سرمیز نشستم معذب بودم، ارباب وارد شد نگاهی به من و خاتون انداخت، لبخندی زدو سرمیز نشست و گفت _ بخور عمو، تعارف نکن فرهاد لب گشود و گفت _چشم عمو مشغول خوردن غذا شدیم. بعد از صرف نهار، ارباب برای چرت بعد از ظهر به اتاق خودش که در طبقه بالای خانه بود رفت کیانوش دست فرهاد را گرفت و به مهمانخانه برد.من هم به اتاقم رفتم و دراز کشیدم یاد ننه طوبا افتادم برخاستم از اتاق خارج شدم خاتون توی سالن بود با دیدن من کمی دستپاچه شدو گفت _میشه این ظرف میوه رو ببری برای اقا فرهاد و کیانوش؟ نگاهی به ظرف میوه انداختم و گفتم _چشم ظرف را برداشتم و به سمت اتاق رفتم در زدم کیانوش گفت _بیا تو رفتم توی اتاق بوی الکل می امد ظرف میوه را مقابل انها نهادم صدای زنگ موبایل کیانوش بلند شد برخاست و گفت _ گلجان این پوست تخمه هارو جمع کن. در رابست ظرف های اضافه را جمع کردم نگاهم به فرهاد افتاد خیره به من بود، برخاستم به سمت در رفتم دستگیره را پایین کشیدم در چرا باز نمیشه فرهاد برخاست........ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_44 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم می
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ صدای هق هق گلجان در خانه پیچید یاسمن اورا در اغوش گرفت و گفت _اروم باش عزیزم مدتی که گذشت مهناز گفت _بعدش چی شد؟ _منو ببخش خاله مهناز در مورد این موضوع نمیتونم صحبت کنم. سکوت در خانه حاکم شداشکهایش را پاک کردو گفت _اونشب ننه طوبا منو توی طویله قایم کرد فرداصبح علی الطلوع اومد دنبالم منو بردند توی اتاق خودم اقا فرهاد اونجا بود از ترس روی پاهام نمیتونستم وایسم ارباب گوشه اتاق نشسته بود اینقدر عصبی بود که حتی از نگاه کردن بهش میترسیدم، در باز شد اقایی مسن وارد شد. اجازه گرفت و نشست کاغذی را جلوی من گذاشت و گفت _ امضا کن من مات و متحیر مانده بودم ننه طوبا ارام در گوشم گفت _ننه امضا کن ناچخواسته دستم به کاغذ چرخید سپس مقابل فرهاد گذاشت ، فرهاد برگه را خواند سپس باتعلل خودکار را روی کاغذ گرداند. عاقد خطبه ایی خواندو سپس روبه گفت _ بگو *قبلت * من هم تکرار کردم سوار ماشین فرهاد شدیم و به تهران امدیم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_44 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم می
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از زبان مهناز تمام شب را با فکر حرفهای عسل بیدار ماندم. از این همه ظلمی که در حق این دختر شده بود کمی گریستم. چطور شهوت وجودیک انسان رامیگیرد که حاضر به ازدواج با محرم خودش شده. پنجره را باز کردم و به اسمان خیره شدم، یاد جمله مادرم افتادم (برگی از درخت نمی افتد مگر حکمتی از جانب خدا در ان باشد) حکمت این قضیه چیست؟ خدایا تو عالم بر همه چیزی شاید این اتفاقات همه برای گلجان فال نیک است، اما فال نیک چرا اینقدر تلخ و غم انگیز؟ خدایاخودت به فریاد این بی گناه برس، این دختر به من پناه اورده ، تنها پناهگاهش خانه منه، منو شرمندش نکن. نوای اذان صبح در فضا پیچید ناخواسته قلبم ارام شد نمازم را که خواندم سر سجاده خوابیدم.و خوابم رفت . با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم گوشی ام را نگاه کردم تلفن ناشناس، صفحه را لمس کردم و گفتم بله اقایی گفت _سلام من شهرام هستم ، برادر فرهاد. مکثی کرد و ادامه داد _عسل حالش بهتر شد؟ _چه عرض کنم؟ _اگر لازم من بیام ببرمش دکتر _نه خودم هستم _فکرهاتونو کردید؟ _خیلی فکر کردم اما به نتیجه نریسدم.از اینده گل جان میترسم.من که نمیتونم اونوبرای همیشه پیش خودم نگه دارم از طرفی هم اینقدر دلم براش میسوزه دارم خفه میشم. شهرام اهی کشیدو گفت _راستش تمام دیشب من تو فکر عسل بودم و نخوابیدم _منم همینطور _مهناز خانم ، به ایه ایه های قران قسم میخورم که من نگران اینده عسلم،، من فوق تخصص روانشناسی دارم،عسل روحیه اش اسیب دیده.حال روانیش مساعد نیست. عسل زخم خورده، مرگ عمه اش، کاری که عموم میخواسته باهاش بکنه، و از همه بدتر بی شرمی برادر بی شرف من و بعد هم شکنجه و ازار جسمی همه و همه دست بدست هم داده و روح این بچه رو زخم کرده. هر دو ساکت شدیم ارام گفتم _اقا فرهاد چه توضیحی برای این کاراش داره؟ در مورد فرهاد یه چیزی رو من مثل یه برادر از شما تقاضا دارم از فرهاد به سادگی نگذرید . از حرف شهرام جا خوردم و گفتم _چی؟ _فرهاد یه نامزد عقد کرده داشت .... _گل جان برام تعریف کرد نامزدش از نظر اخلاقی مشکل داشت، برادرم چند بار این ورانور دیده بودش هربار بهانه می اورد که همکلاسی دانشگاهمه، نامزد دوستمه، قراره پایان نامه منو بنویسه و از این چرندیات هر چی مابهش گفتیم این دختر خوب نیست بدرد نمیخوره گوشش بدهکار نبود یک ماه بعد عقد شون پدرو مادرم تصادف کردند وبه رحمت خدا رفتند از پولی که توحساب پدرم بود سهمشو گرفت و رفت سه دنگ از کارخانه نساجی پدر زنشو یهمقدار زیر قیمت خرید، هرچه من گفتم نکن گوشش بدهکار نشد.همین کار باعث شد نامزدش چپ و راست بهش بگه تو بواسطه پدر من به جایی رسیدی. یک ماه پیش برادر همسر من توی یه مهمونی مختلط دیده بودش به همسرم گفت ، همسرم دخالت نکرد برادر همسرم به خود فرهاد این موضوع را گفت خدا شاهده مهناز خانم، ستاره قشقرقی بپا کرد که بیا و ببین از همسر من شکایت کرد میگفت جاریم میخواد به تهمت زندگی منو خراب کنه.باز هرچه ماگفتیم طلاقش بده فرهاد گوشش بدهکار نبود که نبود ...الان در حا ل حاضر من از طلاق ستاره راضیم خود فرهاد هم به زبون نمیاره اماراضیه. من احساس میکنم فرهاد میخواد دقدلی کارهایی ستاره رو سر عسل خالی کنه،دیشب شماره شما رو از من گرفت، من برادرم رو بهتر از شما میشناسم، بترسونیدش بگید دارید شکایت میکنید ،بگید که تا اخرش پشت عسل وای میایستید بهش بگید در صورتی رضایت میدیم که عسل و راضی کنی. به عسل یاد بدید که راضی نشه، بهش یاد بدید برای فرهاد شرط و شروط بگذاره . من به شماقول میدم شرایطی را ایجاد کنم که فرهاد بیاد با منت عسل و برگردونه به خونه خودش و خوشبختیشو تضمین میکنم. صدایم را پایین اوردم و گفتم _اخه این دختردیوانه وار از اقا فرهاد میترسه، اسمش میاد دستاش شروع میکنه به لرزیدن _عسل به زمان احتیاج داره، زمان این رابطه رو درست میکنه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_46 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ تلفن را قطع کردم فکرم در گیر حرفهای شهرام بود،صبحانه را اماده کردم که دوباره تلفنم زنگ خورد باز هم ناشناس صفحه را لمس کردم و گفتم بله صدای مضطرب مرد جوان به من فهماند که او فرهاد است _سلام _سلام و درد وحشیه روانی _میخواستم باهاتون چند کلمه صحبت کنم _من با شما فقط تو دادگاه صحبت میکنم. _دادگاه؟ _بله دادگاه ازت شکایت کردم به جرم تجاوز و ضرب و شتم _میشه من با شما حضوری صحبت کنم؟ _نخیر ، با ادم کثیفی مثل تو من اصلا جرات ندارم قرار بزارم. _اینطوری که شما فکر میکنی نیست _ همه چیز اینجا معلومه ، یه دختری که بهش تجاوز شده و کتک خورده _من عسل و راضیش میکنم ، شما فقط اجازه بده من باهاش حرف بزنم _نمیشه _اصلا تجاوزی در کار نیست خانم، من فقط رو زنم دست بلند کردم اونم دلیل داشتم، اصلا شما کی هستی که اومدی زن من و برداشتی بردی؟ از حرف فرهاد جاخوردم و گفتم _ یعنی چی تجاوزی در کار نیست ؟ نمیتونی زیرش بزنی. _این خانم یک ماه پیش صیغه من شده من برگه دارم ، خودش پای برگه رو امضا زده از حرف فرهاد جا خوردم سعی کردم خود را نبازم و گفتم _براش وکیل گرفتم میبرمش پزشکی قانونی _وکیلت چیکار میخواد بکنه وقتی خودش امضا زده که یک ماه پیش با من ازدواج کرده ؟ _شاهد میارم فرها د تلخ خندیدو گفت _عموی منو میبری واسه شهادت؟ کفری شده بودم فرهاد ادامه داد _سنش قانونی نیست واسه امضا دادن، پدر هم نداره، عموم بزرگ اون خراب شده س اون امضا زده ،شاهد صیغمونه، غیر از عموم سه تا مرد دیگه هم از بزرگهای اونجا شاهدن، من فقط زنمو زدم اونم حقش بوده ، کاراشو تکرار کنه بازم میزنمش، از تو هم شکایت میکنم که دخالت تو زندگی خصوصی مردم یادت بره 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_47 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ ارتباط را قطع کرداز حرفهای فرهاد ترسیدم چرخیدم گلجان روی تشکش نشسته بود ارام گفت _سلام سلامش را با سر پاسخ داد _فرهاد بود؟ _اره چی میگفت _امضایی که ازت گرفتند، توی برگه چی نوشته بود _نخوندم _چرا نخونده امضا کردی؟ _ترسیده بودم . سکوت کردم، من هم ترسیده بودم، حرفهای فرهاد محکمه پسند بود. گوشی ام را برداشتم شماره شهرام را گرفتم و حرفهای فرهاد را به او انتقال دادم ، گل جان خیره به من بود خوشبختانه خودش فهمید اوضاع از چه قراره. شهرام با ناباوری گفت _فرهاد تا دیشب از ترس داشت سکته میکرد ، یعنی چه اتفاقی افتاده؟ _ من نمیدونم اقا شهرام، همسر من رفته مأموریت سه چهار روز دیگه بر میگرده ، این قضیه رو جمعش کن _من نمیدونم باید چیکار کنم.اجازه بدید من یکم فکر کنم، بهتون خبر میدم. تلفن را قطع کردم گلجان برخاست و گفت -بهمن قرص میدی خاله بدنم درد میکنه -صبحانه بخور بعد سر میز نشست و گفت -من نمیخوام براتون دردسر درست کنم، یه مقدار پول به من قرض بدید من میرم خونه عمه م آهی کشیدم و گفتم -اونجا نمیتونی بری -چرا؟ _تو الان زن فرهادی..... کلامم را قطع کرد و با اخم گفت -نخیر من زن اون نیستم ارام گفتم - هستی عزیز من، هستی، بری اونجا بهش خبر میدن میاد سراغت. گلجان لبش را گزید و گفت -میرم خونه عمه رو میفروشم جای دیگه میخرم -دخترم همینکه تو پا به اون خونه بزاری ارباب میاد سراغت -بمیرم بهتره تا زن ارباب بشم تلفنم زنگ خورد برخاستم و گفتم -فرهاده رنگ از روی گل جان پرید صفحه رالمس کردم تلفن را روی پخش صداگذاشتم تا گل جان خودش به این نتیجه برسه که از من کمکی ساخته نیست. -بفرمایید -گوشی و بده به عسل -عسل خوابه -بیدارش کن -بعدا زنگ بزن -ادرس بده میخوام بیام زنمو ببرم. نمیخوام زنم تو خونه تو باشه، برای خودت دردسر درست نکن ، این موضوع به هیچ عنوان به شما ربطی نداره،زندگی خصوصی خودمه ،زنمه ، حرف گوش نکرد کتک خورد ، الان هم بی اجازه از خونه رفته اونم جایی که من نمیدونم کجا ،برگرده بازم کتک میخوره. نگاهی به گلجان انداختم دستانش میلرزید فرهاد ادامه داد _خانم فضول دارم میرم دادسرا ازت شکایت کنم.متن شکایت نامه را وکیلم نوشته الان عکسشو برات تلگرام میکنم. ده دقیقه بهت فرصت میدم ،بشین فکرهاتو بکن ادرس بده من بیام دنبال زنم، بی دردسر و بی سر و صدا بدون اینکه ابرو ریزی کنم می برمش، تا ده دقیقه دیگه اگر پیامک ادرست نیومد میرم شکایت میکنم. ارتباط را قطع کرد به گلجان خیره ماندم ارام اشک هایش را پاک کردو گفت _برات دردسر درست کردم خاله، منو ببخش. صفحه تلگراممو باز کردم متن شکایت فرهاد به دلم هراس انداخت.گلجان سکوت راشکست و گفت -ادرس رو براش بفرست، برمیگردم. اشکهایم مانند سیل جاری شدوگفتم -به شهرام زنگ بزنم؟ -نه کارم بدتر میشه، روی اون حساسه. ادرس رو برای فرهاد پیامک کردم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_48 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ار
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از زبان فرهاد مگر اینکه دستم بهت نرسه دختره ی چموش ، تمام ترس و دلهره دیشب تا صبح و سرت خالی میکنم، اگر من به ذهنم نمیرسید که ماجرا رو برای کیانوش تعریف کنم الان این دختره ازم شکایت هم کرده بود، عمو فکر همه جارو کرده بوده که صیغه نامه مارو مال قبل نوشته؟نه اینها باید تدبیر های زن عمو باشه. به هرجهت خدارو شکر که رفع شد .من باید دست دخالت شهرام و مرجان و از زندگیم کوتاه کنم ، با همینم زندگی میکنم ، خوشگل که هست، پاک و معصوم که هست،کم سن و ساله ،واز همه مهمتر ازم حساب میبره ، یه تار موش به کل هیکل ستاره می ارزه اما باید ادب بشه ، الان میبرمش خونه چنان کتکی بهش بزنم که فکر فرار از سرش بره ، بعد هم بشینم براش قانون بزارم. کاری باهات میکنم عسل خانم گفتم بمیر بمیری ، یه مدت دیگه یه عروسی کوچیک میگیرم به فامیل معرفیش میکنم تا چشم های ستاره از کاسه در بیاد. به ادرس رسیدم تک زنگی به زنک فضول زدم بلافاصله در باز شد و عسل از خانه خارج شد نزدیک ماشین که شد نگاهی به چهره اش انداختم انهمه زیبایی اش کو؟ گونه سمت چپش کبود بود لبش از دو جا پارگی داشت سمت راست پیشانی اش هم سیاه بود نزدیک ماشین شد در صندلی عقب را باز کرد بااخمم گفتم -بشین جلو کمی تعلل کرد ترس به وضوح در صورتش مشاهده میشد. سرم را چرخاندم صدایم رابالا بردم و گفتم _ با تو بودم میشینی جلو یا پیاده شم بنشونمت در رابست و سریع سوار شد تا انجا که میشد از من دور نشسته بود .دست چپش را بالا اورد ناخنش را میجوید کاری که من ازش متنفر بودم ، چشمانم را بستم و با خشم گفتم _ دستتو از دهنت در بیار سریع دستش را انداخت یاد استرس دیشبم افتادم ،ماشین را به حرکت در اوردم و گفتم _چرا به این زنیکه زنگ زدی؟ اشکهایش روان شد با فریاد من از ترس از جایش پرید گریه نکن اشکهایش را پاک کردو گفت _ با توام سوالمو جواب بده. _بببخشید _جواب سوالمو بده نفهمی کردم، میخواستم برگردم خونه عمه م با شنیدن این حرف با پشت دست و کنترل شده به دهانش کوبیدم جیغی کشیدو دستش را روی دهانش گذاشت تند و سریع اشکهایش را پاک کرد و دستش را انداخت. دوباره یاد استرس شب گذشته خودم افتادم و گفتم _بری خونه عمه ت یا بری از من شکایت کنی؟ _هاج و واج گفت _شکایت؟ _همین زن فضوله گفت داریم میریم شکایت کنیم _من این قصدو نداشتم خفه شو حروم*زاده دروغ گو با حرفهای من دیدی راه به جایی نداری تو اگر راه داشتی اعدام منم میگرفتی. _من از دیشب که رسیدم اینجا، تا الان خواب بودم اونموقع که شما زنگ زدی تازه بیدار شده بودم کی وقت کردم برم شکایت کنم؟ _ دیشب وقتی به شهرام زنگ زدی من خونشون بودم. _چشمانش گرد شدو گفت من؟ _اره تو، داشتی میگفتی پیش وکیل بودم، میرم شکایت میکنم.پدرشو در میارم ، یادت رفته؟ _من به شهرام زنگ نزدم دستم ناخوداگاه توی صورتش کوبیده شدو گفتم _اقاشهرام دستش را روی صورتش گذاشت و ساکت به صندلی تکیه داد زیر نظرش داشتم ریز ریز گریه میکرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا