eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴⭕️🔴 یه آمار وحشتناک 😔 چرا آخه ؟؟؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
مراقب افكارت باش،كه گفتارت ميشود مراقب گفتارت باش،كه رفتارت ميشود مراقب رفتارت باش،كه عادتت ميشود مراقب عادتت باش،كه شخصيتت ميشود مراقب شخصيتت باش كه سرنوشتت ميشود "امام علي"
ای عشق کجایی که به گرداب تو گیرم عمری شده ام در به درت تا که بمیرم؟ بر دل بیچاره چه سخت است گذر عمر بر سنگ بد اقبالی فتاده همه تیرم تا کی بخورم حسرت دیدار ترا من کز دوری تو عشق و جوانی شده دیرم عمرم همه طی شد که ترا باز ببینم کز فرط جدایی شده ام واله و پیرم گویند که پایان غم و درد بیایَد آن روز دگر من به بر خاک اسیرم ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ فاضل نظری
⭕️💢⭕️ بمب هسته ای روی مردم ازمایش شد⁉️ آمریکا می‌گوید با بمباران هسته‌ای می‌خواست جنگ را خاتمه دهد! اگر می‌خواستید جنگ را خاتمه دهید بمب اول در هیروشیما کافی بود، بمب دوم را چرا انداختید در ناکازاکی؟ جواب این است: بمب اول با اورانیوم ساخته شده بود، بمب دوم با پلوتونیوم؛ می‌خواستیم امتحان کنیم!| رهبر حکیم انقلاب اسلامی 🗣سید یاسر جبرائیلی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
✅ پاداش یک گواهی ✍حضرت یوسف(علیه السلام) در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود. جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت. جبرئیل در حضور آن حضرت بود. نظرش به آن جوان افتاد. گفت: یوسف! این جوان را می‌شناسی؟ یوسف(ع) گفت: نه! جبرئیل گفت: این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد. یوسف(ع) گفت: عجب! پس او بر گردن ما حقّی دارد. با شتاب مأمورین را فرستاد، آن جوان را آوردند و دستور داد او را تمیز و پاکیزه نمودند و لباس‌های پر بها و فاخر بر وی پوشاندند و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به او بخشیدند. جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف(علیه السلام) گفت: مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم می‌کنی؟ جبرئیل گفت: تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو که مخلوق هستی، بواسطه ی یک شهادت بر حق در زمان کودکی از این همه إنعام و احسان برخوردار شد. حال خداوند کریم در حق بنده ی خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟! 📚پندهای جاویدان، ص٢٢٠
💕اوج نفرت💕 صبح روز بعد احمدرضا اومد و ازم خداحافظی کرد و به تهران برگشت. طبق قرارمون با علیرضا برای ناهید عیدی بردیم. پدر ناهید اجازه داد تا ناهید شب اول سال رو خونه ی ما باشه علیرضا تالار رو هماهنگ کرد و کارهای قبل از مراسم عروسیشون رو هم انجام دادن. به ناهید که با ذوق و سلیقه مشغول چیدن سفره ی هفت سین بود نگاه کردم. _نگار به نظرت سیب رو وسط بزارم یا سبزه کنارش ایستادم _ماشالله خودت انقدر با سلیقه ای من چی بگم. لبخند پهنی زد _ممنون ولی تو این گیر کردم یه نظر بده به سفره ی هفت سینش نگاه کردم _به نظرم سبزه رو بزار اون ور آینه سیب رو بزار وسط کاری که گفتم رو انجام داد _وای ممنون عالی شد با صدای علیرضا سمتش برگشتیم. _یه ساعت دیگه سال تحویل میشه شما هنوز در گیر سفره هفت سین هستید. ناهید با روی باز گفت _عزیزم اخه فقط این مونده علیرصا خیلی جدی گفت _لباس من رو اتو نکردید متعجب به علیرضا نگاه کردم همیشه کارهای شخصیش رو خودش انجام میداد و هیچ وقت ازم نخواسته بود تا براش لباسش رو اتو کنم. ناهید جلو رفت _عزیزم لباست کجاست؟ _گذاشتم رو تخت اتو هم پایین کمدِ _الان برات اتو میزنم رفتن ناهید رو با چشم های گرد نگاه کردم رو به علیرصا آهسته گفتم _از این اخلاق ها نداشتی؟ روی مبل نشست کنترل رو برداشت و روشنش کرد. دلم شور زد نکنه ناهید از رفتارش ناراحت شده باشه. وارد اتاق علیرضا شدم ناهید با ظرافت خاصی اتو رو روی لباس میکشید. با احتیاط گفتم _خوبی؟ با همون چهره ی با نشاط سر سفره ی هفت سین نگاهم کرد _اره عزیزم _ناراحت نشدی اینجوری بهت گفت _چی گفت مگه _که لباسش رو اتو کنی لبخند دندون نمایی زد _نه. خوشمم اومد. خب من زنشم _خدا رو شکر ترسیدم از لحن گفتنش دلخور شده باشی. تو چشم هام نگاه کرد _ادم وقتی یکی رو دوست داشته باشه باید با تمام اخلاق هاش بخوادش نه بعضی هاش رو فاکتور بگیره. میدونی من کی از برادرت خوشم اومد. با لبخند و سوالی نگاهش کردم _اون روز که اومد برای اقا احمدرضا شاخ و شونه کشید. من تا حالا همچین رفتاری از مردای خانوادم ندیده بودم. بوی سوختگی باعث شد تا به لباس که ناهید اتو رو روش رها کرده بود و با عشق از رفتار های علیرضا حرف میزد نگاه کنم. هینی کشیدم و آهسته لب زدم _سوخت ناهید فوری اتو رو بلند کرد . عکس قهوه ای از اتو روی لباس مونده بود . نگران گفت _چی کار کنم خندم گرفت و جلو رفتم _عیب نداره لباس سفید زیاد داره یکی دیگش رو میپوشه _اخه اینو تازه خریده بود انقدر هم تو خریدش وسواس نشون داد که نگو. الان ناراحت میشه. _از این اخلاق ها نداره با صداش سمت در چرخیدم _بوی چی میاد؟ ناهید فوری لباس رو روی میز اتو گذاشت. به زور جلوی خندم رو گرفتم _هیچی لباست سوخت ابروهاش بالا رفت ک جلو اومد لباس رو برداشت و نگاه پر از حرفی ناهید انداخت سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت. ناهید پر بغض گفت _نگار من چی کار کنم _هیچی فدای سرت _اخه ناراحت شد یه لباس سفید دیگه از کمد بیرون اوردم و روی میز گذاشتم _اینو اتو بزن من الان میام از اتاق بیرون رفتم کنارش نشستم اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود. _ببخشید استاد میتونم حرف بزنم متعجب از نوع خطاب کردنش نگاهم کرد _میگم این که تو اتاق لباستون رو سوزوند دانشجوتون نبود که به خاطر یه اشتباه اشکش رو درآوردید. همسرتون بود لباس فدای سرش شد. ابروهاش بالا رفت _مگه داره گریه میکنه _اون نگاه غضب ناکی تو بهش انداختی به عمو اقا هم مینداختی گریه میکرد نگاهش بین من و اتاق جابجا شد _بلند شو برو از دلش دربیار. نزار اولین عید کنارهمتون خراب بشه. _من که چیزی نگفتم ایستاد و سمت اتاق رفت. کاش احمدرضا هم اینجا بود. گوشیم رو برداشتم و براش پیام فرستادم. عزیزم چقدر دلم میخواست اینجا باشی صدای در خونه بلند شد ایستادم و سمت در رفتم. نگاه گذرایی به اتاق علیرضا انداختم هر دو روی تخت نشسته بودن و ناهید به حالت قهر صورتش رو از علیرضا برگردونده بود. لبخندی زدم و پشت در ایستادم از چشمی نگاهی به میترا انداختم و در رو باز کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 در رو باز کردم و به صورتش که با ته ارایش زیبا تر شده بود نگاه کردم _سلام. لبخند زد و گفت _نگار بیا بریم بالا شاید این دو تا بخوان تنها باشن. ناراحت گفتم _یعنی من نمیتونم اولین عید رو پیش برادرم باشم. _الهی قربون دل پاکت برم اینا تازه عقد کردن شاید با هم کار داشته باشن جلوی تو معذب میشن. با قیافه ی وا رفته لب زدم _باشه. بیاید تو لباس بپوشم بریم. سمت اتاقم رفتم و همزمان ناهید و علیرضا هم بیرون اومدن. گرم سلام و احوال پرسی با میترا شدن حق با میتراست ولی حالم گرفته شد مانتوم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم علیرضا با دیدنم گفت _کجا ان شاالله به میترا نگاه کردم و نفسم رو با ثدای اه بیرون دادم _میرم بالا پیش عمو اقا _چرا؟ موندم چی جواب بدم که باعث خجالتشون بشم که میترا گفت _اردشیر میگه چند ساله عادت کرده با نگار باشه گفت بیاد بالا _شما بیاید پایین من و نگار این اولین عیدمونه که با هم هستیم. دوست دارم کنار خودم باشم. میترا نگاهش رو معنی دار بین ناهید و علیرضا جابجا کرد. ناهید فکری گفت _منم دوست دارم نگار پیش ما باشه میترا جون شما به همسرتون بگید بیاید پایین میترا لبخند ملیحی زد _باشه برم بالا بهش بگم اگه قرار شد بیام پایین زنگ میزنم از اینکه قرار نیست برم بالا خوشحال شدم بعد از رفتن میترا علیرضا طوری که ناهید نشنوه گفت _واقعا میخواستی بری؟ _دوست نداشتم ولی میترا گفت که من اینجا مزاحمم اخمی وسط پیشونیش نشست _این چه حرفیه. تو صاحب خونه ای اگه قرار کسی هم اینجا مزاحم باشه اون... _اینجوری نگو علیرضا ناراحت میشم. صدای ناهید باعث شد تا حرفمون نصفه بمونه _علیرضا اینو اتو زدم میپوشی؟ _اره عزیزم بزار رو تخت میرم میپوشم صدای تگ آهنگ گوشیم بلند شد فوری به صفحش نگاه کردم با دیدن اسم احمدرضا لبخند روی لب هام نشست سلام عزیزم صبح شیرازم برق شادی به چشم هام اومد و انگار دنیا رو به من دادن _کی اینجایی به صفحه خیره شدم و منتطر جوابش موندم که با صدای علیرضا بهش نگاه کردم _نگار گوشی رو بزار کنار داره دعای تحویل سال رو میخونه _باشه الان دوباره به صفحش نگاه کردم. ساعت یازده و نیم. با ذوق به زمانی که احمدرضا گفته بود نگاه کردم. که پیام بعدیش ظاهر شد _سال نوت مبارک تو اولین نفری هستی که بهت تبریک گفتم . از خوشحالی پیام هاش اشک تو چشم هام جمع شد و براش تایپ کردم سال نو تو هم مبارک علیرصا اروم گوشی رو از دستم گرفت و خیلی جدی گفت _انقدر بدم میاد یکسر نگاهت به گوشیه نگاهی به ناهید انداختم _خودت نامزدت کنارته من رو درک نمیکنی کمی خیره نگاهم کرد ابروهتش رو بالا داد _حرف حساب جواب نداره. ولی گوشی رو بهت نمیدم تا دیگه اینجوری حرف حساب رو به من نزنی گوشی رو روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد. پاکتی رو سمتم گرفت _سال نوت مبارک عزیزم. با ذوق به پاکت نگاه کردم _ممنون . این مال منِ _این هدیه ی ناقابل من و ناهید برای توعه پاکت رو ازش گرفتم اگر ناهید نبود حتما علیرضا رو تو آغوش میگرفتم ولی با حضوز ناهید نباید زیاد به علیرضا نزدیک بشم تا حس حسادتش رو بیدار کنم بعد از تبریک سال نو به همدیگه علیرضا گفت _صبح حاضر باشید ساعت ده اول بریم بالا بعد هم بریم خونه ی پدر ناهید یاد پیام احمدرضا افتادم _میشه من با شما نیام سوالی نگاهم کرد _اخه احمدرضا گفت ساعت یازده و نیممیاد اینجا. میخوام با اون بیام لب هاش رو پایین داد _باشه ایراد نداره با احمدرضا بیا. دلم میخواست گوشیم رو بردارم ولی ترسیدم علیرضا جلوی ناهید حرفی بهم بزنه که ناراحت بشم کل رمان ۲۰ تومن شماره کارت بزنید روش ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمه‌ علی‌کرم بانک اقتصاد نوین. آیدی @onix12 تعداد پارت ها بالای ۸۰۰ رمان کامل شده فیش رو همون روز ارسال کنید. دو روز بعد سه روز بعد بفرستید شرمندتون میشم❌ عزیران همه‌ی اینها رو اینجا توضیح دادم که تو پی‌وی نپرسید 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
12.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 کلیپ/نماهـــنگ✨شب‌آرزوها من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن، از تو می‌خواهم از این هم با تو تنهاتر شدن. از تو می‌خواهم خودت را مثل باران از بهار، از تو می‌خواهم قرار روزهای بی‌قرار! ـ پُل ♬ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
اے دل ڪه زیبایے شیرین شو از آن خسرو ور خسرو شیرینے، در چو فرهاد آ 👉📚