eitaa logo
ریحانه های بهشتی
45 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
655 ویدیو
22 فایل
یه جمـع دخترونـــــه باحال💛🌸 خوش آمدی ریحانه بهشـــــــتی😍 آی دی ادمین : @razi_h86
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷    با اینکه هادی در موسسه اسلام اصیل کار نمی کرد، اما برای زیارت کربلا در شبهای جمعه با هم بودیم. در مورد مسائل روز و ... صحبت داشتیم و او هم نظراتش را می گفت. با شروع بحران داعش، موسسه به پایگاه حشدالشعبی برای جذب نیرو تبدیل شد. هادی را چند بار در موسسه دیدم. می خواست برای نبرد به مناطق درگیر اعزام شود. با اعزام او مخالفت شد. یکبار به او گفتم: باید سید را ببینی، او همه کاره است. اگر تأیید کند برای تو کارت صادر می کنند و اعزام می شوی. البته هادی سال قبل هم سراغ سید رفته بود. آن موقع می خواست به سوریه اعزام شود اما نشد. سید به او گفته بود: تو مهمان ما هستی و امکان اعزام به سوریه را نداری. اما این بار خیلی به سید اصرار کرد. او به جهت فعالیت های هنری در زمینه عکس و فیلم، از سید خواست تا به عنوان تصویر بردار با گروه حشدالشعبی اعزام شود. سید با این شرط که فقط حماسه رزمندگان را ثبت کند موافقت کرد. قرار شد یکبار با سید به منطقه برود. البته منطقه ای که درگیری مستقیم در آنجا وجود نداشت. هادی سر از پا نمی شناخت. کارت ویژه رزمندگان حشدالشعبی را دریافت کرد و با سید به منطقه اعزام شد. همانطور که حدس می زدم، هادی با یکبار حضور در میان رزمندگان، حسابی در دل همه نفوذ کرد. از همه بیشتر سید او را شناخت. ایشان احساس کرده بود که هادی، مثل بسیجی های زمان جنگ، بسیار شجاع و بسیار معنوی است. و این همان چیزی بود که باعث تأثیرگذاری بر رزمندگان عراقی می شد. بعد از آن برای اعزام به سامراء انتخاب شد. هادی به همراه چند تن از دوستان ما راهی شد. من هم می خواستم با آنها بروم اما استخاره کردم و خوب نیامد! یادم هست یکبار به او زنگ زدم و گفتم: فلان شخص که همراه شما آمده یک نیروی ساده است، تا حالا با کسی دعوا نکرده چه رسد به جنگیدن، مواظب او باش. هادی هم گفت: اتفاقاً این شخصی که از او صحبت می کنی دل شیر دارد. او راننده است و کمتر درگیر کار نظامی می شود اما در کار عملیاتی خیلی مهارت دارد. بعد از یک ماه، هادی و دوستان رزمنده به نجف برگشتند. از دوستانم در مورد هادی سوال کردم. پرسیدم: هادی چطور بود؟ همه دوستان من از او تعریف می کردند. از شجاعت، از افتادگی، از زرنگی، از ایمان و تقوا و... همه از او تعریف می کردند. هرکس به نوعی او را الگوی خودش قرار داده بود. نماز شبها و عبادت های هادی، حال و هوای جبهه های نبرد ایران با صدامیان بعثی را برای بقیه رزمندگان تداعی می کرد. هادی دوباره راهی مناطق عملیاتی شد. دیگر او را کمتر می دیدم. چندبار هم تماس گرفتم که جواب نداد. مدتی گذشت و من با چندتن از دوستان برای زیارت راهی ایران شدیم. یادم هست توی قم بودم که یکی از دوستانم گفت:‌ خبر داری رفیقت، همون هادی که با ما می آمد کربلا شهید شده؟ گفتم: چی می گی؟ سریع رفتم سراغ اینترنت. بعد از کمی جستجو متوجه شدم که هادی به آنچه لایقش بود رسید.   زندگینامه وخاطرات 🌷
🌷 ایام حضور هادی در نجف به چند دوره تقسیم می شود. حالات و احوال او در این سه سال حضور او بسیار متفاوت است. زمانی تلاش داشت تا یک کار در کنار تحصیل پیدا کند و درآمد داشته باشد. کار برایش مهیا شد، بعد از مدتی کار ثابت با حقوق مشخص را رها کرد و به دنبال انجام کار برای مردم و به نیت رضای پروردگار بود.  هادی کم کم به حضور در نجف و زندگی در کنار امیرالمومنین علی ع بسیار وابسته شد. وقتی به ایران بر می گشت، نمی توانست تهران را تحمل کند. انگار گمگشته ای داشت که می خواست سریع به او برسد. دیگر در تهران مثل یک غریبه بود. حتی حضور در مسجد و بین بچه ها و رفقای قدیمی او را سیر نمی کرد. این وابستگی را وقتی بیشتر حس کردم که می گفت: حتی وقتی به کربلا می روم و از حضور در آنجا لذت می برم، دلم برای نجف تنگ می شود. می خواهم زودتر به کنار مولا امیرالمومنین برگردم. این را از مطالعاتی که داشت می توانستم بفهمم. هادی در ابتدا برای خواندن کتابهای اخلاقی به سراغ آثار مقدماتی رفت. آداب الطلاب آقای مجتهدی را می خواند و... رفته رفته به سراغ آثار بزرگان عرفان رفت. با مطالعه آثار و زندگی این اشخاص، روز به روز حالات معنوی او تغییر می کرد. من دیده بودم که رفاقت های هادی کم شده بود. برخلاف اوایل حضور در نجف، دیگر کم حرف شده بود. معاشرت او با بسیاری از دوستان در حد یک سلام و علیک شده بود. به مسجد هندی ها علاقه داشت. نماز جماعت این مسجد توسط آیت الله حکیم و به حالتی عارفانه برقرار بود. برای همین بیشتر مواقع در این مسجد نماز می خواند. خلوت های عارفانه داشت. نماز شب و برخی اذکار و ادعیه را هیچگاه ترک نمی کرد. این اواخر به مرحوم آیت الله کشمیری ارادت خاصی پیدا کرده بود. کتاب خاطرات ایشان را می خواند و به دستورات اخلاقی این مرد بزرگ عمل می کرد. یادم هست که می گفت: آیت الله کشمیری عجیب به نجف وابسته بود. زمانی که ایشان در ایران بستری بود می گفت مرا به نجف بببرید بیماری من خوب می شود. هادی این جملات را می خواند و می گفت: من هم خیلی به اینجا وابسته شده ام، نجف تمام وجود ما را گرفته است، هیچ مکانی جای نجف را برای من نمی گیرد. این سال آخر هر روز یک ساعت را به وادی السلام می رفت. نمی دانم در این یک ساعت چه می کرد، اما هر چه بود حال عجیب معنوی برای او ایجاد می کرد. این را هم از استاد معنوی خودش مرحوم آیت الله کشمیری و آقا سید علی قاضی فرا گرفته بود.   زندگینامه وخاطرات 🌷
🌷 هادی یک انسان بسیار عادی بود. مثل بقیه، تنها تفاوت او عمل دقیق به دستورات دین بود. برای همین در مسیر خودسازی و عرفان قرار گرفت. اما مسیر عرفانی زندگی او در نجف به چند بخش تقسیم می شود. مانند آنچه که بزرگان فلسفه و عرفان گفته اند، مسیر من الخلق الی الحق و ... به خوبی طی نمود. هادی در زمانی که در نجف در محضر بزرگان تحصیل می کرد، نیمی از روز را مشغول تحصیل و بقیه را مشغول کار بود. در ابتدا برای انجام کار حقوق می گرفت، اما بعدها کارش را فقط برای رضای خدا انجام می داد. شهریه نمی گرفت، برای کاری که انجام می داد مزد نمی گرفت. حتی اگر کسی می خواست به او مزد بدهد ناراحت می شد. منزل بسیاری از طلبه ها و برخی مساجد نجف را لوله کشی کرد اما مزد نگرفت! توکل و اعتماد عجیبی به خدا داشت. یکبار به هادی گفتم: تو که شهریه نمی گیری، برای کار هم پول نمی گیری، پس هزینه های خودت را چطور تأمین می کنی؟ هادی گفت: باید برای خدا کار کرد، خدا خودش هوای ما را دارد. گفتم: این درست، اما ... یادم هست آن روز منزل یکی از دوستانش بودیم. هادی بعد از صحبت من، مبلغ بسیار زیادی را از جیب خودش بیرون آورد و به دوستش داد و گفت:‌ هر طور صلاح می دانی مصرف کن!   خانه‌ای وسیع و قدیمی در نجف به هادی سپرده شده بود تا از آن نگهداری کند. او در یکی از اتاق‌های کوچک و محقر آن سکونت داشت. بیشتر وقتش را در خانه به عبادت و مطالعه اختصاص داده بود. او از صاحب خانه اجازه گرفته بود تا زائران تهی‌دستی که پولی ندارند را به آن خانه بیاورد و در آنجا به آن‌ها اسکان دهد. برای زائران غذا درست می‌کرد. در بیشتر کارها کمک‌حال‌شان بود. اگر زائری هم نبود، به تهی‌دستان اطراف خانه سکونت می‌داد و در هیچ‌حالی از کمک دادن دریغ نمی‌کرد. آن خانه‌ حدود صد سال قدمت داشت و بسیار وسیع بود، شاید هرکسی جرات نمی‌کرد در آن زندگی کند. بعد از شهادت هادی آن را به طلبه دیگری سپردند اما آن طلبه نتوانست با ظلمت و وحشت خانه کنار بیاید! اربعین که نزدیک می شد، هادی اتاق‌ها را به زائران و مهمانان می‌داد و خودش یک گوشه می‌خوابید، گاهی پتوی خودش را هم به آن‌ها می‌بخشید. او عادت کرده بود که بدون بالش و لوازم گرمایشی بخوابد. یکبار مریض شده بود، خودش در سرما در راهروی خانه خوابید اما اتاق را که گرم بود در اختیار زائران راهپیمایی اربعین قرار داد. او در این مدت با پیرمرد نابینایی آشنا شده بود و کمک‌های زیادی به او کرده بود. حتی آن پیرمرد نابینا را برای زیارت به کربلا هم برده بود هادی در زمانی که مشغول کارهای عرفانی و ذکر و خلوت شده بود، کمتر با دیگران حرف می زد. این هم از توصیه های بزرگان است که انسان در ابتدای راه، سکوت را بر هر کاری مقدم بدارد. هادی می دانست بسیاری از معاشرت ها تأثیر منفی در رشد معنوی انسان دارد، لذا ارتباط خود را با بیشتر دوستان در حد یک سلام و علیک پایین آورده بود. این اواخر بسیار کتوم شده بود. یعنی خیلی از مسائل معنوی را پنهان می کرد. از طرفی تا آنجا که امکان داشت در راه خدا زحمت می کشید. هر زائری که به نجف می آمد، به خانه خودش می برد و از آنها پذیرائی می کرد. هیچ وقت دوست نداشت که دیگران فکر کنند که آدم خوبی است. این سال آخر روزه داری و دیگر مراقبت های معنوی را بیشتر کرده بود. تا اینکه ماجرای مبارزه با داعش پیش آمد، هادی آنجا بود که از خلوت معنوی خود بیرون آمد. او به قول خودش مرد میدان جهاد بود، شجاعتش را هم قبلاً اثبات کرد. حالا هم میدان مبارزه ایجاد شده بود. زندگینامه وخاطرات 🌷
🌷      از بالاترین ویژگی های آقا هادی که باعث شد در این سن کم، ره صدساله را یک شبه طی کند طهارت درونی او بود. برخلاف بسیاری از انسان ها که ظاهر و باطن یکسانی ندارند، هادی بسیار پاک و صاف و بدون هرگونه ناپاکی بود. حرفش را می زد و اگر اشکالی در کار خودش می دید سعی در برطرف نمودن آن داشت. یادم هست اواخر سال 1390 آمد و در حوزه کاشف الغطاء نجف مشغول تحصیل شد. بعد از مدتی کار پیدا کرد و دیگر از شهریه استفاده نکرد. آن اوایل به هادی گفتم: نمی خوای زن بگیری؟ می خندید و می گفت: نه، فعلاً باید به درس و بحث برسم. سال بعد وقتی در مورد زن و زندگی با او صحبت می کردم، احساس کردم بدش نمی آید که زن بگیرد. چند نفر از طلبه های هم مباحثه با هادی متأهل شده بودند و ظاهراً در هادی تأثیر گذاشته بودند. یکبار سر شوخی را باز کرد و بعد هم گفت: اگر یه وقت مورد خوبی برای من پیدا کردی من حرفی برای ازدواج ندارم. از این صحبت چند روزی گذشت. یکبار به دیدنم آمد و گفت: می خواهم برای پیاده روی اربعین به بصره بروم و مسیر طولانی بصره تا کربلا را طی کنم. با توجه به اینکه کارت اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با اینکار مخالفت کردم اما هادی تصمیم خودش را گرفته بود. آن روز متوجه شدم که پشت دست هادی به صورت خاصی زخم شده، فکر می کنم حالت سوختگی داشت. دست او را دیدم اما چیزی نگفتم. هادی به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سید امروز رسیدیم به نجف، منزل هستی بیام؟ گفتم: با کمال میل، بفرمائید. هادی به منزل ما آمد و کمی استراحت کرد. بعد از اینکه حالش کمی جا آمد، با هم شروع به صحبت کردیم. هادی از سفر به بصره و پیاده روی تا نجف تعریف می کرد، اما نگاه من به زخم دست هادی بود که بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود! صحبت های هادی را قطع کردم و گفتم: این زخم پشت دست برای چیه؟ خیلی وقته که می بینم. سوخته؟ نمی خواست جواب بده و موضوع را عوض می کرد. اما من همچنان اصرار می کردم. بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف بکشم! مدتی قبل، در یکی از شبها خیلی اذیت شده بود. می گفت که شیطان با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چاره ای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم! من مات و مبهوت به هادی نگاه می کردم. درد دنیایی باعث شد که هادی از آتش شهوت دور شود. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش جهنم نشود.  زندگینامه وخاطرات 🌷
🌷 حدود پنجاه سال اختلاف سنی داشتیم. اما رفاقت من با هادی، حتی همین حالا که شهید شده بسیار زیاد است! روزی نیست که من و خانواده ام برای هادی فاتحه نخوانیم. از بس که این جوان در حق ما و بیشتر خانواده های این محل احسان کرد. من کنار مسجد هندی مغازه دارم. رفاقت ما از آنجا آغاز شد که می دیدم یک جوان در انتهای مسجد مشغول عبادت و سجده شده و چفیه ای روی سرش می کشد! موقعی که نماز آغاز می شد، این جوان بلند می شد و به صف جماعت ملحق می شد. نمازهای این جوان هم بسیار عارفانه بود. چند بار او را دیدم. فهمیدم از طلبه های بااخلاص نجف است. یکبار موقعی که می خواست مُهر بردارد با هم مواجه شدیم و من سلام کردم. این جوان خیلی باادب جواب داد. روز بعد دوباره سلام و علیک کردیم. یکی دو روز بعد ایشان را دوباره دیدم. فهمیدم ایرانی است. گفتم: چطورید، اسم شما چیست؟ اینجا چکار می کنید؟ نگاهی به چهره من انداخت و گفت: یک بنده خدا هستم که می خوام در کنار امیرالمومنین(ع)درس بخوانم. کمی به من برخورد. او جواب درستی به من نداد، گفتم: من هم مثل شما ایرانی هستم، اهل شیراز و پدرم از علمای این شهر بوده، می خواستم با شما که هموطن من هستی آشنا بشم. لبخندی زد و گفت: من رو ابراهیم صدا کنید. تو این شهر هم مشغول درس هستم. بعد خداحافظی کرد و رفت. این اولین دیدار ما بود. شاید خیلی برخورد جالبی نبود اما بعدها اینقدر رابطه ما نزدیک شد که آقا هادی رازهایش را به من می گفت. مدتی بعد به مغازه ما رفت و آمد پیدا کرد. دوستانش می گفتند این جوان طلبه سخت کوشی است، اما شهریه نمی گیرد. یکبار گفتم: آخه برای چی شهریه نمی گیری؟ گفت: من هنوز به اون درجه نرسیدم که از پول امام زمان عج استفاده کنم. گفتم: خُب خرجی چیکار می کنی؟ خندید و گفت: می گذرونیم... یک روز هادی آمد و گفت: اگه کسی کار لوله کشی داشت بگو من انجام می دم، بدون هزینه. فقط تو روزهای آخر هفته.  گفتم: مگه بلدی!؟ گفت: یاد گرفتم، وسایل لازم برای این کار رو هم تهیه کردم. فقط پول لوله را باید بپردازند. گفتم: خیلی خوبه، برای اولین کار بیا خونه ما! ساعتی بعد هادی با یک گاری آمد! وسایل لوله کشی را با خودش آورده بود. خوب یادم هست که چهار شب در منزل ما کار کرد و کار لوله کشی برای آشپزخانه و حمام را به پایان رساند. در این مدت جز چند لیوان آب هیچ چیزی نخورد. هرچه به او اصرار کردیم بی فایده بود. البته بیشتر مواقع روزه بود. اما هادی یا همان که ما به اسم ابراهیم می شناختیم هیچ مزدی برای لوله کشی خانه مردم نجف نمی گرفت و هیچ چیزی هم در منزل آنها نمی خورد! رفاقت ما با ایشان بعد از ماجرای لوله کشی بیشتر شد ... زندگینامه وخاطرات 🌷
🌷       دوستی من با هادی ادامه داشت. در زمانی که هادی در منزل ما کار می کرد او را بهتر شناختم. بسیار باایمان بود. حتی یکبار ندیدم که سرش را بالا بیاورد. چند بار خانم من که جای مادر هادی بود، برایش آب آورد، هادی فقط زمین را نگاه می کرد و سرش را بالا نمی آورد. من همان زمان به دوستانم گفتم: من به این جوان تهرانی بیشتر از چشمان خودم اطمینان دارم. بعد از آن، با معرفی من، منزل چند تن از طلبه ها را لوله کشی کرد. کار لوله کشی آب در مسجد را هم تکمیل کرد. من و هادی خیلی رفیق شده بودیم. خیلی حرفهایش را به من می زد. یکبار بحث خواستگاری پیش آمد. رفته بود منزل یکی از سادات علوی. آنجا خواسته بود که همسر آینده اش پوشیه بزند. ظاهراً سر همین موضوع جواب رد شنیده بود. قرار بود بار دیگر با آمدن پدرش به خواستگاری برود که دیگر نشد. این اواخر دیگر در مغازه ما چای هم می خورد. این یعنی خیلی به ما اطمینان پیدا کرده بود. یکبار با او بحث کردم که چرا برای کار لوله کشی پول نمی گیری؟ خُب نصف قیمت دیگران بگیر. تو هم خرج داری و... هادی خندید و گفت:‌ خدا خودش می رسونه. دوباره سرش داد زدم و گفتم: یعنی چی خدا خودش می رسونه؟ ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت ها را شنیده ایم. اما آدم باید برای کار و زندگیش برنامه ریزی کنه، تو پس فردا می خوای زن بگیری و... هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کار بکنه، اوستا کریم هم هوای ما رو داره، هر وقت احتیاج داشتیم برامون می فرسته. بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد. باور کنید هرزمان یاد این ماجرا می افتم حال و روز من عوض می شود. آن شب هادی گفت: یه شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم. خیلی به پول احتیاج داشتم. آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلاً هم حرفی در مورد پول با مولا امیرالمومنین ع نزدم. همین که به ضریح چسبیده بودم یه آقایی به سر شانه من زد و گفت:‌ آقا این پاکت مال شماست. برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده. او را نمی شناختم. بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم. هادی مکثی کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم. پاکت را باز کردم. باتعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است. هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: حاج باقر، همه چیز دست خداست. من برای این مردم ضعیف، ولی با ایمان کار می کنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام می ذاره تو پاکت و می فرسته! خیره شدم توی صورتش. من می خواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد. واقعاً توکل عجیبی داشت. او برای رضای خدا کار کرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد. بعدها شنیدم که همه از این خصلت هادی تعریف می کردند. اینکه کارهایش را خالصانه برای خدا انجام می داد. یعنی برای حل مشکل مردم کار می کرد اما برای انجام کار پولی نمی گرفت.  زندگینامه وخاطرات 🌷
🌷 هادی بعد از برطرف شدن مشکل مسکن در نجف، به سختی مشغول درس خواندن شده بود. کتابهای معارف و عرفانی را نیز مطالعه می کرد. هیچ مشغله ای به جز مطالعه نداشت. هر روز ساعتها مشغول مباحثه با طلبه های عراقی می شد. او در کنار درس خواندن، برای طلبه ها صحبت می کرد و شرایط روز عراق و موقعیت آمریکا و دشمنی این کشور را با مسلمانان اشاره می کرد. حالا دیگر زبان عربی را به خوبی تکلم می کرد. خیلی از طلبه ها عاشق هادی شده بودند. او با درآمد شخصی خودش بارها دوستان را به خانه خودش دعوت می کرد و برای آنها غذا درست می کرد. منزل هادی محل رفت و آمد دوستان ایرانی نیز شده بود. در ایام اربعین، خانه را برای اسکان زائرین آماده می کرد و خودش مشغول پخت و پز و پذیرایی از زائران اباعبدالله الحسین (ع) می شد. برخی از دوستان عراقی هادی می گفتند: تو نمی ترسی که در این خانه بزرگ و قدیمی و ترسناک، تک و تنها زندگی می کنی؟ هادی هم می گفت: اگر مثل من مدتها کنار خیابان خوابیده بودید قدر این خانه را می دانستید! بعد از آن، رفت و آمد هادی با منازل دوستان طلبه اش بیشتر شد. در این رفت و آمدها متوجه شد که بیشتر دوستان طلبه، از خانواده های مستضعف نجف هستند. بسیاری از این خانواده ها در منازلی زندگی می کنند که از نیازهای اولیه محروم است. این خانه ها آب لوله کشی نداشت. با اینکه آب لوله کشی تا مقابل درب خانه آمده بود، اما آنها بضاعت مالی برای لوله کشی نداشتند. این موضوع بسیار او را رنج می داد. برای همین به تهران آمد و به سراغ دوستانش رفت. دستگاه های مربوط به لوله کشی را خرید و چند روزی در مغازه یکی از دوستانش ماند تا نحوه لوله کشی با لوله های جدید پلاستیکی را یاد بگیرد. هرچه لازم داشت را تهیه کرد و راهی نجف شد. حالا صبح تا عصر در کلاس درس مشغول بود و بعداز ظهرها لوله تهیه می کرد و به خانه طلبه های نجف می رفت.    از خود طلبه ها کمک می گرفت و منازل مردم مستضعف، ولی مومن نجف را لوله کشی آب می کرد. خستگی برای این جوان معنا نداشت. از صبح زود تا ظهر سرکلاس بود. بعد هم کمی غذا می خورد و سوار بر دوچرخه ای که تازه خریده بود راهی می شد و در خانه های مردم مشغول به کار می شد. برخی از دوستان هادی نمی فهمیدند! یعنی نمی توانستند تصور کنند که یک طلبه که قرار است لباس روحانی بپوشد چرا این کارها را انجام می دهد؟! برخی فکر می کردند که لباس روحانیت یعنی آهسته قدم برداشتن و ذکر گفتن و دعا کردن و... برای همین به او ایراد می گرفتند. حتی برخی ها به اینکه او با دوچرخه به حوزه ی آید ایراد می گرفتند! اما آنها که با روحیات هادی آشنا بودند می فهمیدند که او اسلام واقعی را شناخته. هادی اعتقاد داشت که لباس روحانیت یعنی لباس خدمت به اسلام و مسلمین به هر نحو ممکن. با اینکه فقط دو سال از حضور هادی در نجف می گذشت اما دوستان زیادی پیدا کرده بود. برخی جوانان طلبه، که کاری جز مطالعه و درس و بحث نداشتند، باتعجب به کارهای هادی نگاه می کردند. او در هر کاری که وارد می شد به بهترین نحو عمل می کرد. کم کم خیلی ها فهمیدند که هادی، در کنار درس مشغول لوله کشی آب برای خانه های مردم محروم شده. هادی با این کار که بیشتر مخفیانه انجام می شد خدمت بزرگی با خانواده های طلاب می کرد. اخلاص و تقوا و ایمان هادی اثر خود را گذاشته بود. او هرجا می رفت می خواست گمنام باشد. هیچگاه از خودش حرفی نمی زد. هرگز ندیدیم که به خاطر پول کاری را انجام دهد. اما خدا محبت او را به دل همه انداخته بود. بعد از شهادت، همه از اخلاص او می گفتند.  چندین نفر را می شناختم که در تشییع هادی شرکت کردند و می گفتند: ما مدیون این جوان هستیم و بعد به لوله کشی آب منزلشان اشاره می کردند. هادی غیر از حوزه در هر جای دیگر هم که وارد می شد بهترین نظرات را ارائه می کرد. در مسائل امنیتی به خاطر تجربه بسیج و فتنه 88 بسیار مسلط بود. از طرفی دیدگاه های فرهنگی او به جهت تجربه فعالیت در مسجد بسیار موثر بود. شاید به همین خاطر بود که مسئولین حشدالشعبی به این طلبه ایرانی بسیار علاقه پیدا کردند. رفت و آمد هادی با نیروهای مردمی زیاد شده بود. او به کار هنری و ساخت فیلم علاقه داشت و این روند را در بین نیروهای حشدالشعبی گسترش داد. زندگینامه وخاطرات 🌷
🌷    برکت در مال چیزی نیست که با مفاهیم مادی قابل بحث و توجیه باشد. برخی افراد بودند که آنچه خدا در اختیارشان نهاده بود را برای رفع مشکلات مردم قرار می دادند و خدا هم از خزانه غیب خود مشلات مالی آنها را برطرف می کرد. مثلاً شهید ابراهیم هادی. دوست می گفت: یک شب ابراهیم را دیدم که در کوچه راه می رود. پرسیدم: کاری داری؟ گفت: از صبح تا به حال کسی از بندگان خدا را ندیدم که مشکل مالی داشته باشد و من بتوانم مشکل او را برطرف کنم. برای همین ناراحتم. ابراهیم هادی هیچ گاه پول را برای خودش نخواست، بلکه با پولی که به دستش می رسید مشکلات بسیاری از رفقا را برطرف می کرد. بارها شده بود که مسافرکشی می کرد و پول آن را خرج هیئت و یا افراد نیازمند می کرد. این ویژگی های شهید ابراهیم هادی، برای هادی ذوالفقاری خیلی جالب بود. هادی ذوالفقاری، ابراهیم را خیلی دوست داشت، برای همین سعی می کرد مانند این شهید عزیز، با درآمد خودش مشکلات مردم را برطرف کند. یادم هست که در تهران، تصویر نسبتاً بزرگ شهید ابراهیم هادی را جلوی موتور نصب کرده بود و این طرف و آنطرف می رفت. هادی هم از خدا خواسته بود که بتواند گره از مشکلات خلق خدا برطرف کند. باید اشاره کرد که نشستن و دعا کردن، برای اینکه خداوند برکت خود را نازل کند، در هیچ روایتی وارد نشده. انسان اگر می خواهد به جایی برسد باید تلاش کند. زمانی که هادی ذوالفقاری در تهران بود و در بازار آهن فعالیت می کرد، همیشه دست خیر داشت. خصوصاً برای هیئت ها بسیار خرج می کرد. هادی می گفت باید مجلس امام حسین(ع) پر رونق باشد. باید این بچه ها که هیئت می آیند خاطره خوشی داشته باشند. هربار که برای هیئت و یا کارهای فرهنگی مسجد احتیاج به کمک مالی داشتیم اولین کسی که جلو می آمد هادی بود. همیشه آماده بود برای هزینه کردن. یکبار به هادی گفتم: از کجا این همه پول می یاری؟ مگه توی بازار چقدر بهت حقوق می دن؟ خندید و گفت: از خدا خواستم که همیشه برای این طور کارها پول داشته باشم. خدا هم کمکم می کنه. پرسیدم: چطوری؟ گفت: باید تلاش کرد. بعد ادامه داد: برای اینکه برخی خرج ها رو تأمین کنم، بعد از کار بازار آهن، با موتور کار می کنم. بار می برم، مسافر و... خدا هم توی پول ما برکت قرار می ده. هادی در نجف هم دست از این کارها بر نمی داشت، بسیاری از طلبه های نجف از فعالیتهای هادی می گفتند و اینکه نمی دانستند هادی از کجا پول می آورد، اما کارهای خیر ماندگاری از خود به یادگار می گذارد. زمانی که هادی شهید شد، چند نفر از طلبه ها آمدند و خاطرات خود را از هادی بیان کردند. یکی می گفت: این عبایی که دارم را هادی برایم خرید، دیگری به نعلین خود اشاره کرد. یکی دیگر از آنها از لوله کشی آب خانه اش می گفت و... هادی برای تأمین هزینه این کارها در نجف کار می کرد. این اواخر کاری کرده بود که مسئولین گروه های نظامی مردمی (حشدالشعبی) حسابی به او اطمینان داشتند. همیشه پول در اختیار او می گذاشتند تا برای کارهایی که در نظر دارد هزینه کند. زندگینامه وخاطرات 🌷
🌷 می گویند تاریخ مرتب تکرار می شود، فقط اسم ها عوض می شود، وگرنه بسیاری از اتفاقات سالها و قرن های گذشته، با نام هایی جدید تکرار می گردد. از روزی که بیداری اسلامی منطقه ما را فرا گرفت، آمریکا و اسرائیل با کمک حاکمان فاسد منطقه، یک نوع کودتا را در کشور سوریه به راه انداختند. آنان می خواستند وانمود کنند که سوریه هم مانند تونس و لیبی و مصر و بحرین و ... درگیر بیداری اسلامی شده! اما تفاوت آشکار بحران سوریه با دیگر کشورها، حضور تروریست های صدها کشور در غالب قیام مسلحانه بر ضد دولت سوریه بود! شکی نبود که دولت مردمی سوریه تاوان حمایت از محور مقاومت را پرداخت می کرد. ترویست های سوری صدها انسان بیگناه را فقط به جرم حمایت از دولت قانونی این کشور به خاک و خون کشیدند. آنچه که ما از خوارج زمان امیرالمومنین علی(ع) شنیده بودیم در رفتار این قوم وحشی مشاهده کردیم. دولتهایی که ادعا می کردند نظام سوریه ظرف شش ماه نابود خواهد شد، شاهد بودند که گروه های مردمی به حمایت از دولت سوریه برخواستند. مدتی بعد، خشن ترین گروه های مسلح در غالب دولت اسلامی عراق و شام (با نام داعش) اعلام موجودیت کرده و حملات گسترده ای را آغاز کردند. آنان روی فاسدترین ظالمان تاریخ را سفید کردند. کارهایی از این قوم سر زد که تاریخ از نوشتن آن شرم دارد! اما همه می دانستند که اسرائیل و حامی همیشگی آن یعنی آمریکا، عامل اصلی ایجاد و حمایت داعش هستند. در اوایل سال 1393 داعش توانست در عراق برای خودش زمینه نفوذ را فراهم کند. سپس شهر موصل و چندین منطقه دیگر با خیانت نیروهای وابسته به صدام، به اشغال داعش درآمد. آنان هزاران شیعه و سنی را تنها به جرم مخالفت با نظرات داعش اعدام کردند. اوضاع عراق عجیب و غریب شد. آیت الله سیستانی حکم جهاد صادر کرد. صدها زن و مرد شیعه و سنی آماده مبارزه با داعش شدند. هادی در این ایام در حوزه نجف مشغول تحصیل بود. با اعلام حکم جهاد، از مسئولین نیروهای مردمی(حشد الشعبی) تقاضا کرد که با اعزام او به جبهه نبرد با داعش موافقت کنند. اما مسئول نیروها که از دوستان هادی بود با اعزام او مخالفت کرد. او سال قبل نیز از آنها خواسته بود که برای دفاع از حرم، به کشور سوریه اعزام شود اما مخالفت شده بود. اینبار تقاضای مکرر او جواب داد. هادی توانست خود را به جمع نیروهای مردمی برساند. او از زمانی که در ایران بود، در کارهای هنری فعالیت داشت. تولید فیلم و عکس از برنامه های شهدا و ... از کارهای او بود. حالا همین برنامه ها را در غالب نیروهای مردمی عراق آغاز کرده بود. تهیه فیلم، خبر و عکس از نبردهای شجاعانه نیروهای مردمی. هادی هرجا قدم می گذاشت از شهدا می گفت. از ابراهیم هادی، از شهید دین شعاری و... او برای رزمندگان و فرماندهان حشدالشعبی از خاطرات شهیدان دفاع مقدس می گفت و آنها را با فرهنگ شهادت آشنا می کرد. آنها تشنه فرهنگ انقلابی بسیجیان ما شده بودند. این عطش باعث شد که فرماندهان حشدالشعبی از هادی بخواهند برای تهیه چفیه و پیشانی بند و پرچم راهی ایران شود. آنها مبلغی حدود صد میلیون تومان در اختیار هادی قرار دادند تا برای تهیه این اقلام به ایران برگردد. آن قدر در عراق به او اعتماد پیدا کردند که این مبلغ پول را به او دادند و خواستند هر چه سریعتر، این اقلام فرهنگی به کسانی که در خط مقدم جنگ علیه داعش هستند برسد. زندگینامه وخاطرات 🌷
🌷 از شخصی پرسیدم: از حرکت اربعین امسال که بیش از بیست میلیون زائر به سوی کربلا رفتند چه چیزی فهمیدی؟ گفت: یعنی اینکه در کربلا خون بر شمشیر پیروز شد. اگر آن روز کاروان عاشورا همگی به شهادت رسیدند، اما در واقع پیروز شدند که بعد از قرن ها اینگونه از آنها یاد می شود و مردم در مسیر آنها اینگونه قدم بر می دارند. یادم هست چند ماه قبل و زمانی که تکریت به دست نیروهای مردمی آزاد شد، یکی از اندیشمندان غربی گفته بود: آنچه امروز در عراق اتفاق می افتد یعنی پیروزی عقیده و آرمان امام خمینی(ره) این شخص ادامه داد: تعجب می کنم که عراقی ها هشت سال با (امام) خمینی جنگ کردند، اما حالا رزمندگان عراقی که فرزندان همان پدران هستند، برای نبرد با دشمنی به نام داعش به الگوهایی متوسل می شوند که رزمندگان ایرانی استفاده می کردند. این شخص ادامه می دهد: استفاده از نمادهایی مانند چفیه و پیشانی بند و روحیات معنوی خاص رزمندگان ایرانی، برای عراقی ها چنان انگیزه ای ایجاد کرد که شهر تکریت، مهمترین پایگاه حزب بعث را به راحتی آزاد کردند. این شخص به نام گذاری یکی از خیابان های بغداد به نام امام خمینی(ره) اشاره کرده و می گوید: اینها همه بیانگر این مطلب است که تفکر انقلاب اسلامی ایران به دل تمام مردم کشورهای مردمی خاورمیانه صادر شده. از لبنان و سوریه و فلسطین تا عراق و یمن و... ایرانی ها براساس تفکر امام معصوم خود یعنی اباعبدالله الحسین(ع) وارد میدان مبارزه شدند و زیر بار ذلت نرفتند. و حالا همین تفکر در بین ملت های مسلمان و آزاده در حال رشد است. مردم عراق نیز همین شعار را الگوی خود قرار داده اند و مشغول نبرد با نیروهای داعش هستند. هادی در زمانی که وارد نیروهای مردمی شد به عنوان یک الگو مورد توجه رزمندگان عراقی قرار گرفت. او همیشه تصویر مقام معظم رهبری را بر روی سینه داشت. همین کار باعث شد که بسیاری از دوستان او نیز که عراقی بودند همین کار را انجام دهند. او به مسائل معنوی بسیار توجه می کرد. نمازشب و اخلاص او مورد توجه رزمندگان عراقی قرار گرفت. در راستای همین تأثیرگذاری بود که بحث چفیه و پیشانی بند را مطرح کرد. فرماندهان حشدالشعبی که به او اعتماد کامل داشتند، او را با صد میلون تومان پول به ایران فرستادند. او اجازه داشت هر طور که می خواهد خرج کند، اما هادی رعایت می کرد که از آن پول برای خودش خرج نکند. گاهی آن قدر رعایت می کرد که بیسکوئیت را جایگزین وعده غذایی می کرد! با اینکه پول زیادی برای خرید اقلام به همراه داشت اما حواسش بود که بهترین جنس ها را بخرد. دقت می کرد که برای ریال به ریال این پول که توسط مردم عراق تهیه شده زحمت بکشد تا بیهوده هدر نرود. برای مثال برای تهیه چفیه از تهران به یزد رفت تا از کارخانه و ارزان تر تهیه کند. پیشانی بندها را در تهران چاپ کرده بود و به خانه می آورد تا خواهرانش آنها را بریده و آماده کنند. او سعی می کرد کاری که انجام می دهد، به نحو احسن باشد. زندگینامه وخاطرات 🌷
🌷 خواهرش می گفت:‌ گاهی از نجف زنگ می‌زد می‌گفت به چیزی نیاز پیدا کرده، ما سریعا برایش تهیه می‌کردم و می‌فرستادیم. ماه رمضان که آمده بود آلوچه و چیزهای ترش خریده بودم. رفت آن‌ها را آورد سر سفره تا با آن‌ها افطار کند! می‌گفت: آنقدر در نجف چیزهای شیرین خورده‌ام که الان دوست دارم چیزهای ترش بخورم. به خاطر همین از این خوردنی‌های ترش برایش به نجف می‌فرستادم. آخرین باری که به تهران آمد، ایام عرفه و تقریباً آبان ماه سال 1393 بود. رفتار و اخلاق هادی خیلی تغییر کرده بود. احساس می کردیم خیلی بزرگتر شده. آن دفعه با مقدار زیادی پول نقد آمده بود! هر روز صبح از خانه بیرون می رفت و شبها بر می گشت.  بعد هم به دنبال خرید لوازم مورد نیاز نیروهای مردمی عراق بود. طراحی پرچم، تهیه چفیه و سربند و ... از کارهای او بود.  مقدار زیادی پارچه زرد با خودش آورده بود. ما کمکش کردیم و آنها را بریدیم. پارچه ها باریک باریک شد. هادی اسامی حضرت زهرا (س) را رویشان چاپ کرد و از آن‌ها سربندهای قشنگی درآورد. همه آن سربندها را با خودش به نجف برد. در آخرین حضورش در تهران، حدود هشتاد نفر از بچه های کانون مسجد به مشهد رفتند. در آن سفر هادی هم حضور داشت، زحمات زیادی کشید. او یکی از بهترین نیروهای اجرایی بود. این مشهد آخرین خاطره رفقای مسجدی با هادی رقم زده شد. *** هادی وقتی در نجف مشغول درس و کار بود؛ مانند دیگر جوانان این توانایی را در خودش دید که تشکیل خانواده دهد و مسئولیت خانواده جدیدی را به دوش بگیرد. به اطرافیان گفته بود اگر مورد خوبی سراغ دارند به او معرفی کنند. هادی هم مثل همه ملاک‌هایی برای انتخاب همسر در ذهنش داشت. ملاک‌های او بر خلاف خیلی از جوانان نسل جدید، ملاک‌های خاص و خدایی بود. دیدگاهش دنیوی نبود. او به فراتر از این چیزها می‌اندیشید. هادی دلش می‌خواست همسرش حجاب کامل داشته باشد. می گفت دوست ندارم همسرم به شبکه‌های اجتماعی و تلویزیون و... وابستگی غلط داشته باشد. هادی اخبار را پیگیری می کرد اما به رادیو و تلویزیون وابستگی و علاقه نداشت. وقتش را پای سریال ها و فیلم ها تلف نمی کرد. می گفت خیلی از این برنامه ها وقت انسان را هدر می دهد. از نظر او زندگی بدون این‌ها زبیاتر بود. چند جایی هم در نجف برای خواستگاری رفته بود اما... بار آخر با پدرش صحبت کرد و گفت:‌ باید عید نوروز با من به نجف بیایید. آنجا رفته ام خواستگاری و از من خواسته اند با خانواده ات به خواستگاری بیا. روزهای آخر کارهای خودش را هماهنگ کرد. حدود هزاران چفیه برای حشد الشعبی خرید. چندین هزار پرچم و پیشانی بند هم طراحی و چاپ کرد و با خودش برد. وقتی هادی رفت یک وصیت‌نامه‌ با دست خط کاملاً معمولی که پاک‌نویس هم نشده بود در داخل کمد پیدا کردیم. در آنجا نوشته بود حجاب‌های امروزی بوی حضرت زهرا(س) نمی‌دهد حجابتان را زهرایی کنید. پیرو خط ولایت فقیه باشید. اگر دنبال این مسیر باشید به آن چیزی که می‌خواهید می‌رسید همانطور که من رسیدم. راهپیمایی 9 دی یادتان نرود. زندگینامه وخاطرات 🌷
🌷     در این سالهای آخر ماه رمضان را به ایران می آمد. همیشه با ورود به ایران ابتدا به مشهد می رفت و موقع بازگشت به نجف هم به مشهد می رفت. در شبهای ماه رمضان با هم به مسجدالشهدا و مجلس دعای حاج مهدی سماواتی می رفتیم. برخی شبها نیز با هم به مسجد ارک و مجلس دعای حاج منصور می رفتیم. چه شبها و روزهایی بود. دیگر تکرار نمی شود. هادی در کنار کارهای حوزه و تحصیل به کارهای هنری هم مشغول شده بود. یادم هست که در رایانه شخصی او تصاویر بسیار زیبایی دیدم که توسط خود هادی کار شده بود. تصاویر شهدا که توسط فتوشاپ آماده شده بود. بودن در آن روزها کنار هادی برای ما دنیایی از معرفت بود. در این آخرین سفر رفتار و اخلاق او خیلی تغییر کرده بود. معنوی تر شده بود. یک شب از برادرم سوال کردم چطور اینقدر تغییر کردی؟ گفت: کتابی هست به نام معراج السعاده. واقعاً اگر کسی می خواهد به معراج برسد یا به سعادت برسد باید هر شب یک صفحه از این کتاب را بخواند. بعد کتاب خودش را آورد و از روی کتاب برای ما می خواند و می گفت به این توصیه ها عمل کنید تا به سعادت برسید. مثلاً یک شب می گفت: سعی کنید سکوت شما بیشتر از حرف زدن باشد. هر حرفی می خواهید بزنید فکر کنید که آیا ضرورت دارد یا نه؟! بی دلیل حرف نزنید که خیلی از صحبت های ما به گناه و دروغ و ... ختم می شود. شب بعد در مورد شوخی و خنده زیاد حرف زد. اینکه در شوخی ها کسی را مسخره نکنیم. افراد را به خاطر لهجه و ... مورد تمسخر قرار ندهیم. البته خودش هم قبل از همه، این موارد را رعایت می کرد. شب دیگر در مورد این صحبت کرد که در کوچه و خیابان سرتان را بالا نگیرید. با صدای بلند در جلوی نامحرم حرف نزنید. سعی کنید سر به زیر باشید. اگر با نامحرم زیاد و بی دلیل صحبت کند، حیا و عفت او از دست می رود. گوهر یک زن در حیا و عفت اوست. روز بعد به میدان انقلاب و پاساژ مهستان رفت تا مقداری وسایل لازم برای عراق را تهیه کند. آن شب وقتی به خانه آمد یک هدیه برای ما آورده بود. کتاب معراج السعاده را به ما هدیه داد. هنوز این کتاب را داریم و به توصیه هادی آن را می خوانیم و سعی در عمل کردن آن داریم.  زندگینامه وخاطرات 🌷