🌟#در_مـسیـر_شـہـادت
پنجشنبه های شهدایی💓
✋یا فاطمة الزهراء
مادر خوبی ها...😌
✨مادر هر کاری کند...
بچه ها یاد میگیرند...👥
💔مثلا اگر شهید بشود...
مادر که نباشد...🍁
🍂خانه بهم می ریزد...
حسن (ع) در بقیع...🌿
🕌حسین (ع) در کربلا...
زینب (س) در دمشق...🦋
😇دنبال شهرتیم و پی اسم و رسم...
غافل از اینکه فاطمه (س) گمنام میخرد.💫
به یاد تمام شهدای گمنام دفاع مقدس🥀
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات🕊
#شهادت_هنر_مردان_خداست
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبیلك
•┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈•
10.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟#بـه_افـق_کـربـلا
شب های جمعه و کربلا💓
🦋مادرم بگو...
از شلوغی، شب جمعه های حرم بگو🕌
🦋مادرم بگو...
به حسینت این شبا از چشای ترم بگو😭
🦋مادرم بگو...
واسه یک دفعه ام که شده بهم، پسرم بگو😍
🕊نشون نداره مادرم، منم نشون نمیخوام
از خدا خواستم همیشه، بشم شهید گمنام🥀
🥀از خدا خواستم همیشه، بشم شهید گمنام
از زخمای تو...💔
🍂عالم شاکیه
از زخمای تو...💔
🍂عالم شاکیه
مثل چادرت...🖤
✨قبرت خاکیه
آه مادر🕯
🕯آه مادر
آه مادر🕯
🕯آه مادر
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
•┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_تنها_میان_داعش🍂 9⃣1⃣قسمت نوزدهم🌼 💠 به محض فرود هلی کوپتر ها، عباس از پله های ایوان پایین
📖#رمان_تنها_میان_داعش🍂
0⃣2⃣قسمت بیستم🌼
💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می شنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید: «نمی بینید دارند با تانک اینجا رو میزنند؟ پخش شید!».
💠 بدن لمسم را به سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشت زده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می آید.
💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید.
برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمنده ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم بهم زدن، گلوله های خمپاره را جا زد و با فریاد لبیک یا حسین شلیک کرد.
💠 در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به سرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد: «تو اینجا چیکار میکنی؟».
💠 تکیه ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی ام شکسته است.
با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا زیر گونه ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠 فهمید چقدر ترسیده ام، به رزمنده ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونی ام وحشت کنند که همان جا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید: «داعشی ها پیغام دادند اگر اسلحه ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارند.»
💠 خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد: «واسه همین امروز مقام رو به توپ بستند؟».
عمو صدای انفجار ها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد: «خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردند؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!».
💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد: «میدونید با دخترای بشیر چیکار کردند؟ تو بازار موصل حراجشون کردند!».
دیگر رمقی به قدم هایم نمانده بود که همان جا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💠 اگر دست داعش به آمرلی می رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!.
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ امان نامه داعش را با داد و بیداد میداد: «این بی شرف ها فقط میخوان مقاومت ما رو بشکنند! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنند!».
💠 شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد: «ما داریم با دست خالی با هاشون می جنگیم، اما نگذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اون وقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟».
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید: «همین غذا و دارویی که برامون میارند، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلی کوپتر بفرسته!» و دیگر نفس کم آورد که رو بروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد: «ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم! ارتش و نیرو های مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!».
عمو تکیه اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد: «فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد: «اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می جنگم!».
💠 ولی حتی شنیدن نام امان نامه حالش را بهم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته خدا را گواه گرفت: «و الله تا وقتی زنده باشم نمیگذارم داعش از خاکریز ها رد بشه» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت.
✍🏻نویسنده: فاطمه ولی نژاد
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈•