eitaa logo
ریحانه ی بهشتی
172 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
29 فایل
مقصد ما خداست با ما همسفر شو💫 💞اینجا محفلی است با محتوای معنوی و دینی و هنری و مسائل شرعی و اعتقادی و...💞 💐با ریحانه ی بهشتی، بهشتی شو💐 🌱کانال دیگمون: @tahavvol_yaftegan_behshti 🌾کپی مطالب کانال ریحانه ی بهشتی با ذکر منبع مجاز است.🌾
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 خـــــــــــــــــــــــــــــدای منـــــ … دســــــــتانــــــــت که مالــــــــــــــ منــــــــــ باشند هــــــــــیچ کــــــــــس مــــــــرا دست کم نمیگیرد!🦋 •┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈• @reyhaneye_behshti •┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه ی بهشتی
مژده به اعضای خوب کانال ریحانه ی بهشتی💐💐👇 سلام خدمت همراهان گرامی کانال ریحانه ی بهشتی🌺 👌ان شاء ا
سلام همراهان گرامی کانال ریحانه ی بهشتی🌼 امشب پارت اول تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍👌 لطفا کانالمون رو به بقیه معرفی کنید🙏😇
با نام و یاد خدا و گرامیداشت هفته ی بسیج شروع میکنیم این رمان زیبا رو♥️💫
😍در صورت که پیشنهاد یا انتقادی از کانال داشتید یا درخواست تبادل با کانال ما را داشتید میتوانید به آیدی مدیر کانال پیام ارسال کنید.👇 👌منتظر شما بزرگواران خواهیم بود. با تشکر🙏 ✍️آدمین کانال ریحانه ی بهشتی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖🍂 1⃣قسمت اول🌷 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشا خانه ‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می ‌کشید. دست خودم نبود که این روز ها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌ الباب میکند و بی ‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم: «بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌ چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند: «الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم: «بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند: «الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید: «منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا آنقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم: «بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ ای نمکین نجوا کرد: «ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌ های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌ شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم: «از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت: «اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانه ‌ای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت: «من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌ مان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!. 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست ‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده ‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است: «من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسر عموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟... ✍🏻نویسنده: فاطمه ولی نژاد 📝ادامه دارد... •┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈• @reyhaneye_behshti •┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا