eitaa logo
ریحانه ی بهشتی
172 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
29 فایل
مقصد ما خداست با ما همسفر شو💫 💞اینجا محفلی است با محتوای معنوی و دینی و هنری و مسائل شرعی و اعتقادی و...💞 💐با ریحانه ی بهشتی، بهشتی شو💐 🌱کانال دیگمون: @tahavvol_yaftegan_behshti 🌾کپی مطالب کانال ریحانه ی بهشتی با ذکر منبع مجاز است.🌾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 حتی نگاهی هم نینداخت به پهلویش!! محو علی بود عاشقانه‌..❤️ •┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈• @reyhaneye_behshti •┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه ی بهشتی
📖#دمشق_شهر_عشق🕌 6⃣5⃣قسمت پنجاه و ششم💖 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حال
📖🕌 7⃣5⃣قسمت پنجاه و هفتم💖 💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت: «تو اینو از کجا میشناختی؟». دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابو جعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست: «شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!». 💠 بی ‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا در آمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که حضرت سکینه (علیها السلام) را به شهادت گرفتم: «همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر میکرد وهابیم، میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!». که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید: «ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نگذاشتن و منو نجات دادن!». 💠 می ‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد: «میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟». به نشانه تأیید پلکی زدم و ابو الفضل از همین حرف‌ ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد: «همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی ایران!». 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی ‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد: «خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!». حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم: «چرا خونه خودمون نرم؟». 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید: «بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش این همه مقدمه‌ چینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم: «چیشده داداش؟». سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد: «هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن». ✍🏻نویسنده: فاطمه ولی نژاد 📝ادامه دارد... •┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈• @reyhaneye_behshti •┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم 💚 🦋سلام یگانه عدل‌گستر موعود، مهدی جان تمام این عمر ناقابل، چشم به راه قدم‌هایت هستم و در حسرت دیدارت، هر روز هزار آه جگرسوز می‌کشم ساعت‌های بودنم لبریز از اشک و امید است اشک از تمام اندوه فراقت که بر قلبم سنگینی می‌کند و امید به دیدارت حتی برای لحظه‌ای، حتی در آخرین دم حیات.... شکر خدا از این اندوه و اشک و امید شکر خدا که با تو زنده‌ام 🕊 💞السَّلَامُ عَلَيْکَ يَا صَاحِبَ الزَّمان💞 •┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈• @reyhaneye_behshti •┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•