فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_عاشقی 💔
حتی نگاهی هم نینداخت به پهلویش!!
محو علی بود عاشقانه..❤️
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#دمشق_شهر_عشق🕌 6⃣5⃣قسمت پنجاه و ششم💖 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حال
📖#دمشق_شهر_عشق🕌
7⃣5⃣قسمت پنجاه و هفتم💖
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت: «تو اینو از کجا میشناختی؟».
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابو جعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست: «شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!».
💠 بی غیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا در آمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که حضرت سکینه (علیها السلام) را به شهادت گرفتم: «همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر میکرد وهابیم، میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!».
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید: «ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نگذاشتن و منو نجات دادن!».
💠 می دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد: «میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟».
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابو الفضل از همین حرف ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد: «همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی ایران!».
💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد: «خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!».
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم: «چرا خونه خودمون نرم؟».
💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید: «بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش این همه مقدمه چینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم: «چیشده داداش؟».
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد: «هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن».
✍🏻نویسنده: فاطمه ولی نژاد
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
سلام امام زمانم 💚
🦋سلام یگانه عدلگستر موعود،
مهدی جان
تمام این عمر ناقابل،
چشم به راه قدمهایت هستم
و در حسرت دیدارت،
هر روز هزار آه جگرسوز میکشم
ساعتهای بودنم
لبریز از اشک و امید است
اشک از تمام اندوه فراقت
که بر قلبم سنگینی میکند
و امید به دیدارت
حتی برای لحظهای،
حتی در آخرین دم حیات....
شکر خدا از این اندوه و اشک و امید
شکر خدا که با تو زندهام 🕊
💞السَّلَامُ عَلَيْکَ يَا صَاحِبَ الزَّمان💞
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•