ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_مسیحا✨ 8️⃣1️⃣قسمت هجدهم🌺 ایلیا: سیدطاها زنگ زد به موبایلم: +الو ایلیا جان سلام. _به آسید
📖#رمان_مسیحا✨
9⃣1⃣قسمت نوزدهم🌺
ایلیا:
میثم تیشرت آبی اش را از دو طرف مرتب کرد و گفت:
_چه کردی پروژه رو؟
از اون برادر چه خبر؟
+هیچی.
_هیچی؟
گند نزنی به آینده ات یهو جو گیر شدی ادا پوریای ولی رو دراوردی...
+ساکت شو که گند اصلی رو تو زدی...
_راستی اون روز بالا پشت بوم شیخ ممد چی می گفتید با این برادر بسیجیه؟
+برعکس تو حرف حساب.
_پس حسابی رفته رو مخت، خدا رحمتت کنه!
و زد زیر خنده.
جایش گذاشتم و رفتم سمت کلاس.
اما اصلا حواسم جمع استاد نمی شد.
ناز و ادا های همیشگی دختر های ردیف جلویی هم دیگر به چشمم نمی آمد.
سرم گرم مرور حرف های سید بودم وقتی عرق پیشانی اش را با پشت دست پاک کرد و بی آن که نگاهم کند، آهسته گفت:
+پناه به خدا از آتیش جهنم.
_آسید خدا تو رو که نمی بره جهنم.
+امام علی (ع) هم خیالش راحت نبود ماکه دیگه...
_بی خیال اون قدرا هم سخت نیست که شما حساب میکنی...
+خیلی سخت تره داداش خیلی...
این را گفت و سکوت عجیبی کرد.
می گویم عجیب چون بدجوری رفت در فکر.
پرسیدم:
_خب تو که کارت درسته نمازت سر وقت سر به زیر اصلا دختر مخترا رو نگاه نمیکنی...
گردن درد نمیگیری راستی؟
سختت نیس؟
+یک روی زندگی ترسه و یک روی دیگه اش عشق...
_زیر دیپلم حرف بزن ماهم بفهمیم حاجی.
+یک وقت از ترس به گناه افتادن نگاهتو برمیگردونی از نامحرم، کلامتو کوتاه میکنی بخاطر ترس بعدش...
یک وقت به عشق نگاه کسی این کارا رو میکنی...
آجر را زمین گذاشتم و گفتم:
پس عاشق شدی؟
خیلیم خوب حالا مگه دانشگاه هستش که نمیخوای چشم تو چشم یک دختر دیگه ببیندت؟
لبخند قشنگی زد و گفت:
+ هست.
خیلی جاها دستمو گرفته تا رسیدم اینجا...
_برو سر کارم گذاشتی.
در حال خودش بود.
سر بلند کرد و نفس عمیقی کشید:
اگه بدونی مولات داره نگاهت میکنه به عشق نگاه مولات سربه زیر همه ی نگاها میشی تا یک روز چشمات لایق بشه چشم تو چشم بشی باهاش...
ماتش ماندم.
نفهمیدم چه گفت!
پرسیدم:
منظورت از مولا...
چرخید سمتم:
امام زمان(عج)...
همین حالا هم داره نگات میکنه خوش به حالت که آقا ازت راضیه، ازش یک چیزی بخواه.
گیج شده بودم:
از من راضیه؟
من!
فقط از ذهن گذراندم:
پس کار درس و پروژه مو درست کن آقا.
این ها را یادم آمد و غر زدم:
همه چی هم خراب شد که آقا!
انگار استاد برای بار چندم بود که صدایم میزد.
به اطراف نگاه کردم.
کلاس تمام شده بود.
بقیه داشتند کم کم می رفتند.
استاد صادقی آمد جلو و گفت:
از شنبه برگرد سراغ پروژه ات یک همکاری هم باهات می کنم محدوده طرحو کوچیک می کنم.
گفتم:
یعنی برم روستا به اونا که قول دادم رو خونه هاشون کار می کنیم، بگم شرمنده خط خوردین؟
نه استاد همون محدوده باشه از پسش بر میایم.
استاد عینکش را در جیب پیراهنش گذاشت و گفت:
هر،جور خودت میخوای...
✍🏻به قلم: سین کاف غفاری
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_مسیحا✨ 9⃣1⃣قسمت نوزدهم🌺 ایلیا: میثم تیشرت آبی اش را از دو طرف مرتب کرد و گفت: _چه کردی پر
📖#رمان_مسیحا✨
0⃣2⃣قسمت بیستم🌺
حورا:
جمعه بعد از ناهار، مادربزرگم با اصرار های من و ملینا کتاب اشعار حافظ را برداشت و روی صندلی چوب گردوی وسط سالن
پذیرایی نشست. همه نوه ها دورش حلقه زدیم. مادربزرگ چشمان میشی اش را در جمع هفت نفری نوه هایش که اطراف او نشسته بودند، چرخاند، ققنوس نگاهش بر شانه های ایلیا که نشست، بسم الله گفت و بعد از ذکر صلوات، تفألی به حافظ زد و آن را خواند.
ملینا در گوشم گفت: «اینکه همش عربیه من نمی فهمم»
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و به لب های خشک مادربزرگ، خیره ماندم که چطور با تأمل بیت آخر را می خواند: «برازد ای مسیحای مجرد/ که با خورشید باشی هم وثاقی»
چهره ی درهم کشیده ایلیا به لبخند کوچکی بازشد.
از روی شوق زیرلب تکرار کردم: ”مسیحا”
اما قصر شیشه ای افکارم با صدای مادربزرگ درهم شکست: « راه مهمی درپیش داری مادرجون، یه راهیه پر از تنهایی و... سختی! »
بعد بلافاصه سرش را سمت من گرفت و گفت: « حالا تو نیت کن »
تمام سعیم را کردم اما نتوانستم در آن مدت کوتاه بر افکار مختلفم غلبه کنم. شالم را روی
سرم مرتب کردم و تظاهر کردم چیز مهمی ذهنم را مشغول نساخته اما مگر ممکن بود چشمهای نگرانم احساسم را فریاد نزنند؟
«چشم تیله ای» این را برای اولین و آخرین بار وقتی نوجوان بودیم از زبان ایلیا شنیدم. همیشه ی خدا ایلیا به من نزدیک بوده اما از هفته پیش که ایلیا با همکلاسی های دانشگاهش از کرمانشاه برگشت، همه چیز تغییر کرد. انگار این ایلیا کسی دیگر شده باشد. همان صورت کشیده و سبزه را داشت با چشمهای خمار و سیاه همیشگی اما مردی که پشت پلک هایش ایستاده بود، کسی نبود که من بیست و یک سال کنارش بزرگ شده بودم!
با شنیدن اسمم از زبان مادربزرگ، به خودم آمدم: «حورا جان! آرزویی که داری مهمترین و پردردسرترین اتفاق زندگیته! چیزی مقابلته که هیچ وقت فکرشم نمی کردی. »
به ملینا سقلمه زدم و بلند شدم. ملیناهم بعد از مکث کوتاهی دنبالم راه افتاد. وقتی به آشپزخانه رسیدیم، با صدای آهسته و لحن معترض گفتم: «این چیزا چی بود به عزیزجون گفتی بگه؟ مگه
قرار نشد...»
ملینا وسط حرفم پرید و گفت: «ولی من... »
چانه ملینا را گرفتم و با تندی گفتم: «پس دیگه اون عروسک باربی که تبلیغشو هر شب میبینی
برات نمیخرم قرارمون منتفیه»
و خواستم بیرون بروم که ملینا دستم را گرفت و گفت: «به جون خودم میخواستم وقتی فال ایلیا رو
خوند، کتابو از دستش بقاپم و چیزایی که قرارگذاشتیم بگم ولی عزیز جون یهو از رو صندلی پاشد بعد زود فال تو رو خوند اصلا فرصت نداد....»
دیگر حرف هایش را نشنیدم فقط مبهوت پرسیدم: «بهش نگفتی؟ ....پس همه چیزایی که عزیزجون گفت راست بود!؟ »
ملینا با نگاه ملتمسش در چشمانم زل زد و گفت: «جبران میکنم قول میدم»
بی توجه به ملینا داشتم از آشپزخانه بیرون میرفتم که ملینا جست و خیز کنان دنبالم دوید و گفت: «یه فال بود دیگه مگه چیه آخه!؟ بگو چیکار کنم برام بخری؟!»
با چهره ای عبوس درحالی که بیرون میرفتم گفتم: «ولی فالای عزیزجون همیشه درست در میاد»
آن شب نتوانستم تا صبح بخوابم. تمام شب به فال خودم و ایلیا فکر می کردم. یک دفعه فکری مثل صاعقه سرم خراب شد: نکند یه رقیب دارم؟!
عصبی و آشفته این پهلو به آن پهلو شدم. چشم هایم را بست و روی هم فشار دادم. یک دختر سبزه رو با چشمانی سیاه را تصور کردم که پسرعمویم احتمالا در سفر دانشجویی عاشقش شده! آنقدر دندانهایم را محکم بهم زدم که فکم درد گرفت. بلند شدم رفتم جلوی آیینه، نور گوشی اش را گرفتم زیرصورتم،
چشمهای کم رمق و صورت بورم را از نظر گذراندم. از کشو یک مداد چشم برداشتم و دور چشمهایم را سیاه کردم. راضی نشدم. پررنگتر... بازهم...اما با این کار انگار فقط خودم را تحقیر میکردم. جوری که به همه نشان بدهم از صورت خودم راضی نیستم و احساس ضعف میکنم.
آخر این چه کسی بود که من با آن چشمهای سبز و صورت ظریف باید در مقابلش احساس ضعف میکردم؟ اما این روزها که انگار اصلا
قیافه آدمها برای ایلیا مهم نیست مگر میشود چیزی مهمتر از ظاهر خوب هم وجود داشته باشد؟
لااقل این چیزی بود که تا آن موقع من فکر می کردم. دستم را گذاشتم روی آیینه از خودم پرسیدم: اگه ایلیا این شکلی نبود بازم دوستش داشتم؟
✍🏻به قلم: سین کاف غفاری
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_مسیحا✨ 0⃣2⃣قسمت بیستم🌺 حورا: جمعه بعد از ناهار، مادربزرگم با اصرار های من و ملینا کتاب اش
📖#رمان_مسیحا✨
1⃣2⃣قسمت بیست و یکم🌸
حورا:
تمام سال های زندگی ام را زیرو رو کردم، دیدم همه جایش عطری از ایلیا دارد.
من همیشه مورد حمایت ایلیا بودم و ایلیا بی آنکه بداند همیشه مورد علاقه ی من بود!
پای منطقم را از گلوی احساسم برداشتم و نجوا کردم:
نه!
اگه قشنگ نبود بازم دوستش داشتم و با تکرار این حقیقت کمی آرام گرفتم. فردا صبح زود با صمیمی ترین دوستم قرار داشتم.
دلم میخواست برای کسی درد دل کنم بی ترس از مأخذه شدن و نصیحت شنیدن.
دوست داشتم از کسی کمک بخواهم بدون آنکه منتی بپذیرم یا قضاوت شوم.
وقتی به میدان آزادی رسیدیم، آتوسا را ندیدم.
کمی به اطراف نگاه کردم بعد تلفنم را برداشتم اما پیش از آنکه به او زنگ بزنم کسی از پشت سر هلم داد.
ترسیدم، برگشتم و هم صدا با آتوسا از خوشحالی جیغ کشیدم.
همدیگر را بغل کردیم.
نزدیک گوش دوستم، گفتم:
یک دنیا باهات حرف دارم.
آتوسا خندید و گفت:
همه یک دنیا هم درمورد ایلیاست مگه نه؟
بعد موبایلش را از کیفش بیرون آورد و آهنگ محبوبش را پخش کرد.
روی چمن کنار هم نشستیم.
بعد از یک دقیقه آتوسا پرسید:
قراره تا شب به زمین خیره بمونی؟
نکنه اومدی چمنای اینجا رو کوتاه کنی کنی؟
بنال ببینم چه خبر؟
ایلیا از لک دراومد یا نه؟
باهات خوب شد دوباره؟
لاک ناخن آبیم را با ناخن دیگرم خراش دادم و گفتم:
ایلیا که همیشه خوبه...
آتوسا روی چهار زانو نشست و با صدای بلند تری گفت:
خیلی خب بابا این ایلیای شما یدونه ست.
واسه نمونه ست!
حالا بگو.
نگاهم را در نگاه آتوسا محکم کردم و گفتم:
+هنوز باهام سرسنگینه یعنی مثل قبل نیست.
_با بقیه چطور؟
+چی؟
_رفتارش با بقیه چطوره؟
+خب با بزرگترا که با احترام بیشتری رفتار میکنه ولی با آرش و سعید و میثم و صادق مثل قبله تازه با میثم رفیق تر شده از وقتی باهم از اردوی کرمانشاه اومدن...
_خب پس باتو مشکل داره...
بذار ببینم حالا بغض نکن...
با...
با بقیه دخترا چطوریه رفتارش؟
+نمیدونم منظورت چیه؟
_یعنی میخوام ببینی با تو حال نمیکنه یا واس کل دخترا تریپ بچه مثبت سربه زیر میاد؟
+چه طرز حرف زدنه آخه!
_باشه من اَخ تو بَه، حالا بگو ببینم.
+نمیدونم یعنی از وقتی اومده باهم جایی نرفتیم.
_خب باهاش یه قرار بذار...
+بهت میگم پیامامم یکی در میون و جدی جواب میده اون وقت بیاد باهام دور دور؟
_خیلی خب چرا عصبی میشی...
ببین شما هر هفته خونه مامان بزرگت دورهمین دیگه؟
+آره تقریبا.
_خب به بابات بگو پیشنهاد بده این هفته بیرون جمع شید یه پارکی فضا سبزی جایی...
+هوم چه فکر خوبی، آتی مرسی!
_ایشالا بهش برسی.
+حالا تو بگو چرا حالت گرفته ست آتی؟
_هیچی تو راه که بودم چند تا از این بچه ژیگولایی که صنعتی و سنتی رو قاطی میزنن مزاحمم شدن به جان خودم هر چی فحش بلد بودم نثارشون کردم ولی مگه ول میکردن بیشرفا هیچ خری هم نبود
این وقت روز ازش کمک بخوام...
+مسیری که میای شلوغه که!
_ایستگاه قبلِ انقلاب پیاده شدم که برم شهروزو ببینم که اینجوری شد.
+چقدرم رنگت پریده ها توکه همیشه می گفتی من از همه مردا مردترم هیچ عنتری نمیتونه...
_به جون حوری همینا بودن...
آتوسا از جایش پرید و تکرار کرد:
به جان خودم همینا بودن!
سرم را به سمت امتداد نگاه آتوسا چرخاندم.
دو پسر جوان را دیدم که از ماشین خارجی پیاده شدند یکی شان که کتِ سفیدی پوشیده بود، به طرف مان آمد.
آتوسا خم شد و دستم را کشید و گفت:
دِ پاشو دیگه لامصب مگه نمی بینی رسیدن.
کوله ام را برداشتم و دنبال آتوسا از میدان بیرون رفتم.
جلوتر از آزادی می خواستیم ماشین بگیریم که کت سفید با گام های بلند خودش را به ما رساند.
آتوسا یک قدم جلو رفت و تشر زد:
چه مرگته؟
واس چی از صب افتادی دنبالم؟
کت سفید اخمی کرد و گفت:
چه عصبانی!
آتوسا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
داد میزنم ها اصلا زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه ها...
پسر کت سفید پوزخندی زد و گفت:
به چه جرمی؟
من فقط میخوام دو کلام حرف بزنم.
✍🏻به قلم: سین کاف غفاری
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_مسیحا✨ 1⃣2⃣قسمت بیست و یکم🌸 حورا: تمام سال های زندگی ام را زیرو رو کردم، دیدم همه جایش عطر
📖#رمان_مسیحا✨
2⃣2⃣قسمت بیست و دوم🌸
حورا:
آتوسا یکی از ابرو های هاشورخورده اش را بالا داد نگینی که زیر ابرویش چسبانده بود، برقی زد.
من از همان جایی که ایستاده بودم داد زدم: « برو پی کارت بیشعور»
خون در چهره کت سفید دوید اما لبخند تصنعی زد و رو به آتوسا پرسید:
« توکه مثل دوستت اُمل نیستی؟»
بعد نگاه خریدارانه ای به آتوسا انداخت. آتوسا عصبانی و دلشکسته به او پشت کرد و به طرف من قدم برداشت که کت سفید، گیس آتوسا را کشید جوری که کشِ مویش در مشتِ کت سفید ماند. آتوسا جیغی کشید و داد زد: « داری چه غلطی میکنی عوضی؟»
کت سفید با خونسردی گفت:« کاری میکنم که دلم میخواد، مثل خودت»
من شروع کردم به داد و فریاد و کمک خواستن از مردم. چندنفری جمع شدند و با موبایل هایشان فیلم گرفتند. یک دفعه مرد جوانی از موتورش پایین پرید و سمت ما آمد. بلافاصله دوستان کت سفید که تعداد شان با او به شش نفر میرسید، از آن طرف میدان از ماشین پیاده شدند و با مرد جوان درگیر شدند.
دو نفرشان دست هایش را گرفتند و کت سفید ریشش را محکم گرفت. یکی شان چاقوی بزرگی از جیبش بیرون کشید و به طرف مرد جوان حمله کرد.
من در میان داد و فریاد هایم رو به مردم التماس کردم: «تو رو خدا تو رو امام حسین بیایین کمک....»
چند نفر که انگار تازه به خودشان آمده بودند جلو آمدند . یک دفعه نوجوان کوتاه قدی که چاقو کشیده بود از دوستانش جدا شد و فریاد زد: «خیط شد جیم شین برو بچ»
دیگر طولی نکشید که اطراف میدان آزادی از کت سفید و دارو دسته اش، پاک شد. من شال و کیف آتوسا را از زمین بلند کردم و به طرف آتوسا رفتم. بعد باهم به سمت مرد جوان رفتیم که آورکتش را درآورده بود و روی گردن خونی اش می فشرد.
آتوسا مقابلش ایستاد و نگران پرسید: «میخوای زنگ بزنم اورژانس»؟
مرد جوان روی زخمش را فشرد و گفت: «نه، فقط روسریتو سرت کن»
همان لحظه موبایلم زنگ خورد. خواهر کوچکم بود که با عجله گفت: «بابا داره میاد خونه چون گفتی حال نداری بری دانشگاه و بیاد ببینه رفتی با دوست...»
تلفن را وسط حرف هایش قطع کردم.
برای دوستم تاکسی گرفتم و خودم هم فورا به خانه برگشتم.
به خانه که رسیدم هنوز قلبم تند میزد. سریع لباس هایم را عوض کردم و رفتم طرف کتابخانه که صدای بسته شدن در خانه را شنیدم.
پدرم بلند سلام کرد. سلامی گفتم و خودم را کم توجه جلوه دادم. شاید اتفاقی دست بردم سمت آخرین کتابی که دفعه پیش خوانده بودم: ”دریچه مخفی!” بازش کردم :
روی دو زانو نشستم. گرمای خورشید را روی مو ها و دستانم حس میکردم اما پشت پلک هایم یخ کرده بود. درخشش کوچکی از چمن های کنار پای راستم شروع شد و در مردمک چشمانم شکوفا شد.
نمی دانستم آن چیست ولی نمی خواستم لمسش کنم. ناگاه دگرگونی در محیط اطراف با تغییر اندازه
مردمک چشمانم شروع شد.
چیزی شبیه طوفان اما خفیف تر، پیرامونم به جنب و جوش افتاد. برگهای فرو افتاده ی درختان دورم
حلقه میزدند و در دستان باد پراکنده می شدند. ناگاه احساس کردم هجم بزرگی از انرژی برقلبم وارد شد. جوری که انگار مدت ها برعکس آویزان شده باشم، خون در صورتم دوید. باورم نم یشد. صورت پدرم را
مقابلم دیدم. چشم هایش به من میخندید ولی لب هایش بسته بود. به طرفش دویدم و کبوتر بغضم را در
آسمان آغوشش، رها کردم. سرم را به بازو های محکمش تکیه دادم و گفتم: منو ببخش.
موهای کوتاهم را نوازش کرد و با مهربانی گفت: تقصیر تو نیست ماری... "
سنگینی نگاه پدر را حس کردم. برگشتم طرفش.
✍🏻به قلم: سین کاف غفاری
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_مسیحا✨ 2⃣2⃣قسمت بیست و دوم🌸 حورا: آتوسا یکی از ابرو های هاشورخورده اش را بالا داد نگینی که
📖#رمان_مسیحا✨
3⃣2⃣قسمت بیست و سوم🌸
ایلیا:
اینکه حافظ مرا مسیحا خطاب کرده بود. حال خوشی به دلم داده بود. عمو کتاب را به من رسانده بود و من همان شب بازش کردم. زیاد حوصله کتاب قصه و رمان را نداشتم اما وقتی اولش خواندم سرگذشت یک فرمانده واقعی ست، شروع کردم به خواندن. اینکه محمد داستان، شبیه خودم در بچگی پدرش را از دست داده بود یکجورهایی احساس نزدیکی و همدردی در دلم ایجاد کرد. اما فرقش با من این بود که محمد از بچگی رفته بود سراغ کار و برداشتن بار از دوش مادرش ولی من همیشه سرگرم درس و باشگاه و وقت گذرانی با رفقایم بودم و همیشه طلبکار از سرنوشت و تقدیر!
احساس کردم قلبم فشرده میشود. کتاب را بستم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. من چقدر با محمد دیروز و سیدطاهای امروز فرق داشتم! چیزی ذهنم را قلقلک داد: تو بیخود به این مسیر نیفتادی!
صبح فردا زودتر از آنچه فکرش را میکردم با یک خبر بد از راه رسید. مادربزرگم دیشب سپرده بود امروز با میثم برویم پرتقالهای باغچه اش را بچینیم،. دیشب هرچه گفت سرشلوغ بودیم و نشد. سراغ میثم را نگرفتم هنوز از او دلخور بودم. خودم رفتم. خانه ی عزیز جانم. هرچه زنگ زدم جواب نداد. به حساب اینکه منتظرم است، کلید را نیاورده بودم. از دیوار کشیدم بالا و پریدم داخل حیاط. خانه سوت و کور بود. رفتم داخل خانه دیدم کسی نیست. دوباره آمدم بیرون به سرم زد بروم حیاط پشتی که یک راهروی آجری باریک و تمیز بود که همیشه بوی نم خاک میداد. یکدفعه دلم ریخت. مادربزرگم را دیدم به صورت خورده زمین. بلندش کردم صدایش زدم ولی جواب نداد. زنگ زدم به عموی بزرگم. حورا جواب داد. نمیخواستم بترسد، عجله ای خواستم گوشی را بدهد به عمو، جریان را گفتم. عمو گفت تنفس و ضربان قلبش را چک کنم و سریع ببرمش بیمارستان. سرم را به قلب عزیزجانم نزدیک کردم. همانطور که او از بچگی هایم سرم را بغل میگرفت. آغوشش هنوز بوی یاس میداد. نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم. در راه بیمارستان با بقیه تماس گرفتم اما آنقدر هول بودم که اشتباهی یکبار دیگر به خانه عموی بزرگم زنگ زدم. بازهم حورا جواب داد صدایش تشویش داشت و صدایم التهاب! :
+الو ایلیا
-ببخشید اشتباه گر...
+توروخدا بگو چیشده دق کردم
-هیچی یعنی...
+د بگو دیگه
تا آن موقع نشنیده بودم صدایش را بالا ببرد. با این حال از تحکمی که در کلامش بود، خوشم آمد. همه چیز را گفتم و پرسید کدام بیمارستان میرویم.
به بیمارستان که رسیدم. تلفن هایم را دیگر جواب ندادم. مادربزرگ را بردم اورژانس و افتادم دنبال دکتر و بقیه کارها، عموی بزرگم زودتر از همه رسید و رفت صندوق، کم کم بقیه از راه رسیدند اما نگهبان نمیگذاشت وارد بخش شوند. عمو گفت بروم بیرون به بقیه بگویم حال مادربزرگ وخیم نیست تا از نگرانی دربیاییند.
سلام کردم و داشتم به سوالهایشان جواب میدادم که حس کردم کسی از پشت سر به طرفم می آید. بوی عطر تندی در مشامم پیچید، یکدفعهخودم را کنار کشیدم جوری که شانه ام محکم به دیوار خورد، زن پرستاری که دستهایش پر از وسیله بود، باعجله از کنارم رد شد.
دیدم حورا لبخند کوچکی زد.
گفتم دکتر تاکید کرده امشب باید عزیزجان اینجا بماند، بحث شد که چه کسی آن شب کنار مادربزرگ بیدار بماند. خودم فورا گفتم: «من می مونم»
هیچ کس مخالفت نکرد.
وقت خداحافظی حورا انگار میخواست چیزی بگوید. یکی دوبار دهن باز کرد اما پشیمان شد. آخر سر راه چند قدم رفته را برگشت و بی مقدمه پرسید:
+اون کتابی که از بابام گرفتی رو برا چی میخواستی؟
-یکی از دوستام
+اسمش چیه؟
-سیدطاها
+دوستتو نمیگم، اسم کتابو میگم
-آهان... مسیح کردستان
+خودت... خوندیش؟
-دارم میخونم
+پس... تموم که شد برام تعریفش کن
-فکرکنم از اون کتاباییه که باید خودت بخونی...
انگار دلخور شد که بی خداحافظی رفت.
✍🏻به قلم: سین کاف غفاری
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_مسیحا✨ 3⃣2⃣قسمت بیست و سوم🌸 ایلیا: اینکه حافظ مرا مسیحا خطاب کرده بود. حال خوشی به دلم داد
📖#رمان_مسیحا✨
4⃣2⃣قسمت بیست و چهارم🌸
ایلیا:
تا صبح بالای سر مادر بزرگ کتاب خواندم.
حالش بهتر بود.
دکتر می گفت خدارو شکر سکته نبوده و یکی دو روز دیگر میتواند برگردد خانه البته باید تحت مراقبت باشد.
عمه ام زنگ زد.
قرار شد از شهرستان بیاید و یک مدت خانه عزیزجان بماند.
من هم برگشتم خانه و وسایلم را جمع و جور کردم زنگ زدم به سید طاها و گفتم فردا میروم پیششان.
یک خنده مردانه ای کرد که سرحال آمدم.
گفتم کتاب را گیر آوردم و برایش می آورم اما گفت:
من خوندمش فقط میخواستم تو هم بخونیش.
تلفن را که قطع کردم حورا پیام داد:
امروز میای دانشگاه؟
نوشتم:
باید بیام اما کمی دیرتر...
یکم کار دارم.
اما اگر بگی بیام برسونمت؟
جوابی نداد.
خرید های خانه را انجام دادم و دوش گرفتم.
ناهار خوردم و کمی با مادرم حرف زدم. بعد برای کلاس بعد از ظهر استاد صادقی، راهی دانشگاه شدم.
خسته و کوفته بودم و چشم هایم از سرخی راه نداشت.
بعد از کلاس تازه یادم آمد نماز ظهر و عصرم را نخواندم.
رفتم وضو گرفتم و راهم را کشیدم سمت نمازخانه.
بعد از نماز وقتی کفش هایم را می پوشیدم که میثم را دیدم:
_سلام داداش.
+گیرم که علیک سلام.
_ایلیا تو هنوز سر اون قضیه ناراحتی؟
+نه پس خوشحالم.
_خب آخرش چیشد؟
+به کوری چشمت دارم برمیگردم سر پروژه.
یک دفعه یک بسیجی آمد طرف مان، میثم گفت:
یا ابوالفضل باز یکی از اینا.
به هر دومان سلام کرد و رو به من گفت:
شما آقا ایلیا هستین درسته؟
گفتم:
با اجازه تون.
بسته ای دستم داد و گفت:
حالا که راهی هستین اینو برسونید دست سیدطاها...
لطفا.
همان موقع با شنیدن صدای حورا جا خوردم:
«باز میخوای بری»؟
چشم هایش پر از حیرت و حسرت بود.
مشتم را آهسته باز کردم بسته را گرفتم و رفتم طرف حورا آهسته گفتم:
+این دو هفته هم نیومده بودم که بمونم...
_دیگه کجا؟
+میخوای بعدا راجع بهش حرف بزنیم اینجا...
_چیه آبروت میره جلو دوستات با من حرف بزنی؟
خب بهشون بگو این دختر بدبخت دختر عمومه که من اصلا آدم حسابش نمی کنم...
+خواهش میکنم آرومتر بیا بریم تو محوطه حرف بزنیم.
به طرف فضای سبز دانشگاه رفتم.
حورا هم با عصبانیت دنبالم راه افتاد.
چند قدم جلوتر.
کلاسورش را بالا برد و محکم به شانه ام کوبید و گفت:
میخوای جوابمو بدی یا نه؟
دلیل رفتارش را نمی فهمیدم.
به طرفش برگشتم و آرام گفتم:
+چی میخوای بدونی؟
_کجا میخوای بری؟
+سر پروژه.
_سر پروژه یا پیش بسیجیا؟
+خب اونا هم هستن چون آقا گفته برن روستا برا کمک به بچه های محروم...
_آقا کیه؟
کدوم روستا؟
+رهبر که...
_باورم نمیشه!
+چی رو باورت نمیشه؟
_اینکه بسیجی شده باشی!
ولی...
تو ورزشکار بودی ایلیا.
+هنوزم هستم.
-ولی تو فرق کردی، خیلی...
+هر تغییری بد نیست.
اینو یه روز خودت گفتی.
_آره ولی تو...ازم دور شدی ایلیا.
+گاهی وقتا دور شدن مقدمه نزدیک تر شدنه...
گریه چشمان شیشه ای حورا را لبریز کرد.
خداحافظی نکرد.
نگذاشت جمله دیگری بگویم.
فقط دوید و از کنارم عبور کرد.
احساس کردم قلبم از جا کنده می شود.
دلیل بالارفتن ضربان قلبم را نمی دانستم...
شاید هم میدانستم ولی نمی خواستم باور کنم!
✍🏻به قلم: سین کاف غفاری
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_مسیحا✨ 4⃣2⃣قسمت بیست و چهارم🌸 ایلیا: تا صبح بالای سر مادر بزرگ کتاب خواندم. حالش بهتر بو
📖#رمان_مسیحا✨
5️⃣2️⃣قسمت بیست و پنجم🌸
حورا:
خواستم بگویم: الهی بری که دیگه برنگ....
در ذهنم هم نتوانستم جمله ام را تمام کنم. عشق نمیگذارد رنج معشوق را بخواهی حتی اگر رهایتکرده باشد. نفسم به آه شکست.
کلاسهای بعد از ظهر را نماندم. برگشتم خانه.
سر سفره شام پدر تمامش زیرچشمی نگاهم میکرد. آخر سر طاقتش تمام شد و گفت:
+چرا غذا نمیخوری
-میل ندارم
ملینا یک لیوان دوغ سرکشید و گفت: رژیمه
چشم غره ای رفتم و ساکت شد.
پدرم سرش را نزدیکم آورد و گفت:
+اصل حرفتو بگو خودمو وخودتو زحمت نده
-کتابی به اسم” مسیح کردستان" داری...
+دارمش ولی دست ایلیاست.
-درمورد چیه؟
ملینا که نمی توانست بی حرف بماند، گفت: «درمورد مسیح کردستانه دیگه»
بی توجه به او، رو به پدر پرسیدم: «منظورم اینه که چه جور کتابیه؟ رمانه؟ یا ...»
پدر قاشق و چنگالش را کنار بشقاب گذاشت و رو به من گفت :
+درمورد مردیه که مردم کردستانو نجات داد.
-از چی نجات داد؟ چجوری؟
+از یه گروه قاتل که هر روز از ساعت چهار عصر به بعد شهر دستشون می افتاد.
-چی؟ چرا چهار؟ چجور گروهی؟ این ماجرا واقعیه؟!
+آره واقعیه بری کردستان از هرکی بپرسی محمد بروجردی...
یکدفعه ملینا با دهان پر از ماکارانی میخواست چیزی بگوید که به شدت سرفه اش گرفت.
همزمان صدای زنگ در بلند شد. مادرم از آیفون نگاه کرد و با تعجب گفت: میثمه!
پدرم نگاه معناداری به من انداخت. بلند شدم رفتم یک روپوش و روسری صورتی پوشیدم. تا برگردم سر میز، میثم آمده بود داخل حیاط. سلام کرد و گفت: میشه یه دقیقه حورا بیاد.
مادرم برای شام تعارف زد اما میثم کفش هایش را هم درنیاورده بود و کنار در سالن پذیرایی ایستاده بود. رفتم جلو بقیه برگشتند سر میز شام. میثم یک پلاستیک سفید دستم داد و گفت: ایلیا داد گفت بهت بگم...
نمیدانم چرا منتظرم میگذاشت. گفتم: خب؟!
دستی به پشت گردنش کشید و انگار نتوانست حرفش را بزند. خداحافظی کرد و رفت.
برگشتم سمت بقیه و در مقابل نگاه کنجکاوشان کتابی که در پلاستیک بود را بیرون آوردم؛ "مسیح کردستان"
رفتم طبقه بالا داخل اتاقم در را بستم.
زل زدم به جلد کتاب. دهن به شکایت باز کردم: «هرکی هستی هرچقدر هم خوب بودی و کارای بزرگ کردی ولی حالا بزرگترین آرزوی زندگیمو ازم... »
همان موقع بزرگترین آرزوی زندگی ام در ذهنم مجسم شد. ایلیا مردی بود که همیشه ی خدا آرزو داشتم کنارم باشد. پسرعمویی که از سیزده سالگی منتظر بودم به خواستگاری ام بیاید. عشقی که همواره از قلبم به تک تک رگهای وجودم سرازیر می شد. عشقی که به یاری اش قهرمانانه هوس های
زودگذر و جلوه گری های شیطانی را زمین کوبیده بودم و به شوقش هر دست رفاقتی را پس زده بودم.
دست هایم از شدت ناراحتی و خشم میلرزید. احساس کوچکی کردم.
کتاب را برداشتم و جلدش را کشیدم که پاره کنم اما دستخط ایلیا جلوی چشمم آمد: ” در این دنیای عجیب به اذن خدا می شود کارهای عجیب کرد؛ حضرت مسیح(ع) جسم ها را زنده میکرد و حضرت محمد(ص) روح ها را زنده نگه میداشت. وقتی بخواهی هم پیرو حضرت مسیح(ع) باشی هم حضرت
محمد(ص)، باید قلبها را زنده کنی!”
انگار که با آشناترین صدا این جملات را شنیده باشم، آرام گرفتم. چشم هایم را نم حسرت و حیرت خیس کرد.
✍🏻به قلم: سین کاف غفاری
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_مسیحا✨ 5️⃣2️⃣قسمت بیست و پنجم🌸 حورا: خواستم بگویم: الهی بری که دیگه برنگ.... در ذهنم هم نت
📖#رمان_مسیحا✨
6️⃣2️⃣قسمت بیست و ششم🌸
حورا:
کتاب را باز کردم از آخرِ آخر:
-برادر بروجردی، برادر بروجردی سلام
+سلام چی شده؟
-یه کار ضروری دارم حتما باید به شتان بگم
+خیلی خب بیا بالا من دارم میرم مأموریت میتونی تا یه جایی همراهم بیای حرفتم بزنی
-خداخیرتان بده برادر... برادر بروجردی من الان پنج ماهه که تو تیپ شهدا خدمت میکنم. راستش وقتی تو بسیج ثبت نام کردم از سابقه ام چیزی به شتان نگفتم.
+چرا؟
-یعنی...یعنی دروغ گفتم...
+راستش من منظورتو نمی فهمم
-از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، من قبلا جذب گروههای ضد انقلاب شده بودم.
+خب...اینکه الان اینجایی معلومه که دیگه عضو اونا نیستی
-همینطوره برادر، راستش وقتی انقلاب شد ما خیلی فقیر بودیم اما حزب کومله قدرت و پول داشتن، من و خیلی از جوانهای دیگه بخاطر همین جذب آنها شدیم...هه...اسم خودمانه گذاشته بودیم آزادی خواه، خانه هر دهقان فقیری که میرفتیم از ترسشان سفره ای برامان پهن میکردن از این سر خانه تا آن سر
خانه...خلاصه بعد از مدتی فهمیدیم وقتی خدا و مذهب و قانون نباشه آدمیزاد از هر موجود درنده ای
درنده تر میشه!
با چشمای خودم شاهد بودم که اونا چه رفتاری با مردم داشتن. برای همین تا قبل از اینکه دستم به
خون بنده خدایی آلوده بشه از ضد انقلاب جدا شدم.
+معلومه خدا بهت نظر داشته که به موقع ازشون جداشدی.
-خلاصه از وقتی به بسیج آمدم همیشه خودمه به خاطر این حرفا سرزنش می کردم تا اینکه امروز دیگه طاقتم طاق شد و مزاحمتان شدم تا این چیزا را برایتان تعریف کنم... راستش اوایل می ترسیدم اما...وقتی چشمم به شما می افتاد از صداقتتان خجالت می کشیدم. منه ببخشید برادر بروجردی، برادر بروجردی ببخشید...
+برار حالا از من چی میخوای؟
-نمی دانم اما هرچی شما بگین انجام میدم. هرمجازاتی بگین قبول میکنم.
+مجازات؟! ببینم مگه دستت به خون بی گناهی آلوده ست؟
-نه به خدا قسم
+کسی رو شکنجه کردی؟
-نه به قرآن محمد...من فقط از رو بچگی جذب این خدانشناسا شده بودم همین
+خیلی خب میخوای برسونیمت پایگاه؟
-نه آقا اون طرف جاده برمیگردم...برادر بروجردی حلالم کن!
+خداگناه همه مونو ببخشه، یاحق خداحافظ
کتاب را بستم. منطقم به لکنت افتاده بود. نمیفهمیدم چطور یک فرمانده بزرگ در اوج قدرت مقابل اعتراف یک سرباز با آن گذشته، ممکن است چنین جوابی بدهد؟ : «خدا گناه همه مونو ببخشه»
بی سرزنش، نه تنبیه و توبیخی تازه خودش را هم مبرا از گناه و بالاتر از بقیه ندانست!
این آقامحمد داشت برایم جالب میشد.
آن شب آسوده خوابم برد. فردا صبح مادرم آمد در اتاقم و گفت: نگرانتم چیشده حورا؟
در را بازکردم و صدا بلند کردم: ملینارو ببرم شهربازی؟
ملینا عروسک بغل از اتاق روبرویب دوید بیرون و مشتاقانه به من و مادر زل زد.
من فرصتی میخواستم برای کنار آمدن با خودم فرصتی که با دلم خلوت کنم هرچند در اوج شلوغی!
✍🏻به قلم: سین کاف غفاری
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_مسیحا✨ 6️⃣2️⃣قسمت بیست و ششم🌸 حورا: کتاب را باز کردم از آخرِ آخر: -برادر بروجردی، برادر بر
📖#رمان_مسیحا✨
7️⃣2️⃣قسمت بیست و هفتم🌸
حورا:
حس میکردم از درون درحال متلاشی شدنم. بلاخره بی قراری ام را در چشم هایم نشان دادم.
مادرم فقط گفت:«درپناه خدا»
نتوانستم لبخند بزنم. نیم ساعت بعد از خانه بیرون رفتم وملینا دنبالم دوید. باهم به طرف ایستگاه اتوبوس رفتیم.
ملینا دستم را کشید و گفت:«فکر نمیکردم راست بگی»
و درمقابل سکوتم، ادامه داد: «یعنی مرسی که به قولت ....چته حورا؟»
سوار اتوبوس که شدیم، تازه متوجه کتابی که در دستم بود، شدم! کی دوباره برش داشته بودم؟!
یاد حرف ایلیا افتادم: «انگار بخشی از خودمه»
راست می گویند که عاشق شبیه معشوق میشود هرچند از او دلگیر باشد!
کشش عجیبی نسبت به نوشته های درون آن کتاب برایم ایجاد شده بود. شاید کنجکاوی درمورد سرنوشت مردی که از افسانه ها فراتر رفته بود و شاید فهمیدن راز تغییراتی که زندگی ام را به شدت تحت تاثیرگذاشته بود. کتاب را باز کردم اما باز هم نه از اول! دست گذاشتم لای صفحات کاغذ، مهم نبود کدام قسمت آن ماجرای پرهیاهو نصیبم میشود، فقط میخواستم این مرد را بشناسم. مردی که وقتی به چشمانش نگاه میکردی نسیم آرامش به صورتت میوزید هرچند آن چشمها را از پشت قاب عکسی ببینی یا نقش بسته بر دل کاغذ!
اولین جمله ای که تقدیم نگاهم شد این بود:
_اون جلو چه خبره؟ نیروهای خودین؟
+بچه های ارتشین! باید ببینیم چه خبر شده که جاده رو بستن. اِ برا چی توپو به سمت روستای پایین
جاده گرفتن؟
_این سربازه میخواد ما رو نگهداره
+بنده خدا داره وظیفه اشو انجام میده
سرباز جلویشان را گرفت:
×نمیشه جلو برید جاده بسته ست
+میخوام با مافوقت حرف بزنم
×سرگروهبان وقت نداره سرش شلوغه
_خود سرگروهبان اومد...اینکه سرگروهبان احمدیه
+میشناسیش؟ آشناست؟
_آره از بچه های کاردرسته ارتشه
سرگروهبان به طرف محمد آمد:
* سلام برادر بروجردی
+سلام از ماست. چه خبر شده؟ براچی آرایش توپاتون به طرف روستای پایین جاده ست؟
*راستش از دیشب تا حالا تو این جاده زمین گیر شدیم. عده ای ضد انقلاب توی روستا موضع گرفتن و مانع پیشروی نیروها شدن.
+حالا میخوایین چیکار کنین؟ این توپا چرا خونه های روستا رو نشونه رفتن؟
*چاره چیه؟ ضدانقلاب تسلیم نمیشه، گفتیم چهارتا گلوله توپ بندازیم توی روستا بلکه اینا خودشونو
تسلیم کنن.
+اما توی اون خونه ها مردم زندگی میکنن!
*از دیشب توی این سرما باهاشون مدارا کردیم دیگه چاره ای نداریم می بینید که نیرو ها خسته و
بی رمقن.
+نه سرگروهبان این درست نیست. مردم که گناهی ندارن. ما باید مشکل رو خودمون حل کنیم.
ناگاه ضربه ای به پهلوی حورا او را از اقیانوس کلمات بیرون کشید.
ملینا به شیشه پنجره چسبیده بود و بااشتیاق میگفت:«اونجا رو ببین بستنیارو ! رسیدیم شهره بازی برام بستنی میخری؟»
حورا سری تکان داد و خواست دوباره مشغول کتاب خواندن شود که ملینا سرش را جلو آورد و گفت: اون پیرزنه رو ببین...
✍🏻به قلم: سین کاف غفاری
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_مسیحا✨ 7️⃣2️⃣قسمت بیست و هفتم🌸 حورا: حس میکردم از درون درحال متلاشی شدنم. بلاخره بی قراری ا
📖#رمان_مسیحا✨
8️⃣2️⃣قسمت بیست و هشتم🌸
حورا:
ملینا سرش را جلو آورد و گفت:
«اون پیرزنه رو ببین چقدر خپله فکرکنم باید تا ایستگاه آخر قِلِش بدیم... »
بی توجه به او کتاب را بالاتر گرفتم. ملینا روی صندلی نشست و معترضانه زیر لب گفت: «نوچ این یه چیزیش شده اصلا شبیه همیشه نیست. »
همانطور که خیره صفحات کتاب بودم، از ذهن گذراندم:
«یه نظامی احتمالا باید شکست دشمنو درنظر بگیره...اگه یه فرمانده نبود اگه یه معلم بود فقط مردم روستا رو درنظر میگرفت... ولی خب اون گروهک حتما اسلحه داشتن پس خودشونم یه جور تهدید برای مردم روستا به حساب میان...اگه هم یه فرمانده باشی هم یه معلم تو اون شرایط چیکار میکنی؟»
چشمانم به دنبال جواب لابه لای سطرهای کاغذ دویدند:
*برادر بروجردی میگم تو این خونه ها ضد انقلاب سنگر گرفته اون وقت شما میگید نکوبیم؟
+نه ما همچین حقی نداریم. ما برای آباد کردن اومدیم اینجا نه خراب کردن.
*فرمانده ما با هزار مکافات خودمونو اینجا رسوندیم و این آرایشو به نیروهامون دادیم از صبح فقط
همین چهار قدمو تونستیم بیاییم جلو...
+به هرحال دستور بدین کسی شلیک نکنه.
محمد رفت طرف روستا: من هیچ سلاحی همراهم نیست. فقط میخوام دو کلمه باهاتون صحبت کنم.
خطاب به پیرمردی که به نظرش بزرگ روستا آمد، گفت:
+ سلام پدر جان
-سلام خوش آمدید بفرمایید.
+شما باید بزرگ روستا باشید.
-درخدمت شماییم.
+ما شرمنده شماییم. ما رو برادر خودتون بدونید. ما برای خدمت به شما اینجا اومدیم. کاش ضدانقلاب
اجازه میداد تا پول و امکانات این لشکر کشی صرف ساختن مدرسه، درمانگاه و کارخونه بشه.این انقلاب مال شماست...بیایید دست تو دست هم بدیم و این روستاها رو آباد کنیم. ما طالب برادرکشی نیستیم.
-خداخیرت بده جوان، خدا خیرت بده. حرف دلمان را زدی.
+شما بزرگ این روستایید از این مردم بخوایین که برن بالا کنار نیروهای ما تا در امان باشن. ما وظیفه داریم این چندتا ضد انقلاب رو دستگیر کنیم اما نمی خواییم به هیچ کدوم از شما آسیب برسه.
-به روی چشم. باشه، باشه، همین کاره میکنیم.
+خیلی ممنون
مردم که به طرف خادمین خود حرکت کردند ناگاه صدای یکی از تروریست ها به گوش رسید:
«صبرکن ما خودمانه تسلیم میکنیم.»
"چه مرد عجیبی! "
این را به زبان آوردم. از توانایی اش در ترکیب نوازش کلمات با مردم و ابراز
قدرت نظامی با دشمن، در حیرت بودم، طوریکه بی گناهی آسیب نبیند و گناهکاری نگریزد. هرچه می گذشت بیشتر می خواستم بدانم این مسیح کیست؟ "مسیح کردستان" با خودش فکر کرد انسانهایی که کارهای بزرگ می کنند باید گذشته متمایزی داشته باشند. گذشته ای که ثابت کند نسبت به دیگران بی تفاوت نبوده اند.
✍🏻به قلم: سین کاف غفاری
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_مسیحا✨ 8️⃣2️⃣قسمت بیست و هشتم🌸 حورا: ملینا سرش را جلو آورد و گفت: «اون پیرزنه رو ببین چقدر
📖#رمان_مسیحا✨
9️⃣2️⃣قسمت بیست و نهم🌸
حورا:
بیا دیگه...پیاده شو
ملینا این جملات را با اعتراض میگفت درحالی که مقابل درِ اتوبوس ایستاده بود و لبهایش را رو به جلو جمع کرده بود. سرم را بلند کردم و با دیدن ایستگاه مترو، از جا بلندشدم. وارد
ایستگاه که شدیم برای خواهرم مقداری خوراکی خریدم تا کمتر بتواند حرف بزند و حواسم را پرت کند. سوار قطار که شدیم ملینا را نشاندم و خودم کنار شیشه ایستادم.
چشم هایم را بستم دست کشیدم روی شیرازه ی کتاب، در دلم با محمد حرف زدم:
« برام بگو، چیزی بگو که راضی بشم »
شبیه فال حافظ پس از لمس صفحات کتاب با انگشتانم، کتاب را بازکردم:
درِ اتاق را زد:
_بفرمایید
+سلام آقا پیکر
_سلام از ما ست آقا ممد خواهش میکنم بفرما بشین
+خیلی ممنون
_ممدجون راستش دیگه من خسته شدم میخوام دوکلمه مردونه باهات حرف بزنم.
+بفرمایید آقا پیکر گوشم با شماست.
_ممدجان تو از وقتی هفت، هشت سالت بود اینجا کار میکنی درسته؟
+بله اقا همینطوره که شما میگید.
_از همون موقع من فهمیدم تو بچه باهوشی هستی الانم با اینکه خیلی جوونی اما گذاشتم که سرکارگر باشی.
+آقا پیکر من از شما نخواستم که سرکارگر باشم. بعدشم اگه فکر میکنید...
_پسرجان حرف من یه چیز دیگه ست. اتفاقا خیلیا مخالف بودن که بهت مسئولیت بدم اما چون کارت درسته و لیاقتشو داری خیلیم خوشحالم که بالاسر بچه هایی...خلاصه میخوام بگم تو این مدت هیچ
شده من حقی از تو رو ناحق کنم؟
+نخیر اصلا، شماهم برا من صابکار خوبی بودین و هستین
_پس پسرجان براچی منو اذیت میکنی؟
+من؟ من شمارو اذیت می کنم؟ خدا نکنه آقا پیکر چرا این حرفو میزنید؟
_خودت بهتر میدونی ممدآقا اصلا به من بگو اینکه بچه ها موقع کار شاد باشن بده؟
+نه والا چه بدی داره؟!
_خب مرد حسابی چی تو گوش اینا خوندی که دیگه رادیو گوش نمیدن ترانه گوش نمیدن؟
+خب لابد دلشون نمی خواد آقا پیکر
-شما منو چی فرض کردی؟ وقتی اون کاغذو بالاسر هوشنگ دیدم ، برق از سرم پرید.
+کاغذ؟...آهان منظورتون آیه قرآنه، ببینم آقا پیکر مگه بده که جلو چرخش آیه قرآن گذاشته؟ اتفاقا خودش می گفت تو این دو سه هفته چندتا سوره قرآنو حفظ کرده شما که باید خوشحال باشی کارگرات همه بچه مسلمونن...
_بنده مگه خودم مسلمون نیستم؟ اما هرچیزی آقا یه جایی داره آخه پسرجون مگه اینجا مسجده؟ اینجا کارگاست بچه ها باید موقع کار ترانه گوش بدن شاد باشن تا بهتر کارشون پیش بره همین.
+یعنی وقتی جلوی هوشنگ عکسای ناجور فلان هنرپیشه باشه، بهتر کارمیکنه؟ درسته آقا پیکر؟ اصلا شما چرا همون موقع اعتراض نمیکردی؟ یه بار شد بگی مگه اینجا سینماست که پوستر فلان هنرپیشه رو چسبوندی؟...
_ممدآقا با من بحث نکن. اِ...با این کارات داری همه بچه ها رو هوایی میکنی مگه نمی بینی هفته ای یه بار این پاسبان اکبریه میاد اینجا!
+خب بیاد
_مثل اینکه شما اصلا نمی دونی کجا داری زندگی میکنی اوضاع مملکت چجوریه. یا اینکه خودتو زدی به اون راه! خب مرد حسابی وقتی پاسبون اکبری ببینه همه این بچه ها ریش گذاشتن رادیوشون
خاموشه تسبیح دستشونه خو شک میکنه دیگه اونوقت فکرمیکنی به مافوقاش گزارش نمیده؟
+آقا پیکر من واقعا از شما تعجب میکنم. ببین من میدونم که شما آدم زحمت کشی بودی و این
کارگاهتم مفت به دست نیاوردی اما واقعا از اینکه مقابل مسلمونی این بچه ها جبهه گرفتی ...
_پسرجان ممدجان من میگم هر چیزی جای خودش
+باشه خوشبختانه چندماه دیگه من میرم سربازی شما از شر من خلاص میشی اما خودتونم بهتر از من میدونی که اوضاع اینجوری نمی مونه یه سؤالی ازتون میکنم آقا پیکر...
_چه سؤالی بابا؟
✍🏻به قلم: سین کاف غفاری
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#رمان_مسیحا✨ 9️⃣2️⃣قسمت بیست و نهم🌸 حورا: بیا دیگه...پیاده شو ملینا این جملات را با اعتراض میگفت
📖#رمان_مسیحا✨
قسمت سی ام🌸
حورا:
فشار ناگهانی جمعیت باعث شد کتاب در میان دستانم به وجودم بچسبد و روی قلبم فشرده شود. سرم را بلند کردم و به اطراف چرخاندم. داد زدم: «ملینا کوشی؟»
پاسخی نشنیدم. سعی کردم روی نوک پاهایم بایستم بلکه خواهر بازیگوشم را پیدا کنم. یکدفعه دستی گوشه لباسم را کشید. سر خم کردم و خواهرم را دیدم که یک جفت کش خرگوشی در دستانش است و نگاهش را به پشت سرش میاندازد. سری تکان دادم و نگاه ملامت باری به او انداختم. ایستگاه بعد که جمعیت کمتر شد از جیب شلوارم پول بیرون آوردم و به زن فروشنده ای که پشت سر ملینا ایستاده بود، دادم. بعد رو به ملینا گفتم: « دو ایستگاه بعد باید پیاده بشیم. »
ملینا بی توجه به من سعی میکرد موهای فر و کوتاهش را در کش جمع کند اما باعث خنده ی من شد. کش را از او گرفتم و گفتم: «شبیه کلم بروکلی شدی... »
و در مقابل اخم عمیق ملینا، سعی کردم خنده ام را جمع کنم. موهای بور و فر ملینا را دو طرف سرش گوجه کردم و لبخند رضایتی زدم. ملینا جلو درب قطار ایستاد و به انعکاس تصویرخود خیره شد. بعد سرش را بالا گرفت و با گوشه چشم به جمعیت نگاهی انداخت.
منهم فرصت کردم دوباره به کتاب برگردم:
_چه سؤالی بابا؟
+شما تاحالا با خانمتونو دخترخانمتون رفتین سینما؟
_سینما؟چه حرفا میزنی بچه! معلومه که با بچه هام سینما نمیرم. ناسلامتی آدم غیرت داره اون وقت
با زنش پاشه بره سینما؟
+خدا پدرتو بیامرزه شما بهتر از من میدونی که تو این مملکت چی میگذره اون از سینماش اون از رادیو تلوزیونش که از صبح تا شب تبلیغ بی حجابی میکنه، بماند که کافه ها و کاباره هاش زده رودست
کشورای غربی...
_کجا؟
+میرم سر کارم. اما اگه شما نخوایین همین الان از کارگاهتون میرم اصلانم فکر نکنید من از شما
دلخور میشم.
_من هیچ وقت نمی خوام تو از کارگاهم بری پسرجان
+فقط فکر کن آقا پیکر اگه به جای این بچه های نمازخون کارگرات هر روز بعد از تعطیل شدن میرفتن سراغ کافه و پیاله فروشا و مواد فروشا که داره روزبه روز تعدادشون زیادتر میشه، اونوقت فکر میکنی که کارگاهت رونق میگرفت؟ ...با اجازه
_لااله الا الله...
«میگم بی خود نیست همه کارگرا شیفته این پسر شدن واقعا حرفاش آدمو سحر میکنه... فقط خداکنه سروکارش با آدمای رژیم شاه نیفته این روزا این ساواکیای بی پدر به هیچکی رحم نمی کنن...دانشجو،
روحانی، بچه محصل، هیچ فرقی براشون نداره، خدایا خودت شرشونو از سر این مردم کم کن!»
یکدفعه قطار ایستاد و پیاده شدیم.
تمام آن روز هیچ اتفاقی نتوانست مانع فکر کردنم به محمد شود. انگار یک جور دیگر شده بودم.
نمی دانستم چرا فقط شبیه همیشه نبودم. کنار آدمها قدم میزدم، از میان خیابانها عبور میکردم اما روزمرگی هایم از من دور شده بودند. اینکه چه کسی ظاهرم را تحسین کند یا مرا در ذهن خود ملامت کند، دیگر برایم مهم نبود.
لباسهایی که پشت ویترین های رنگارنگ آویزان بود، حتی لجبازی های گاه و بیگاه خواهرم، جر و بحث های همیشگی با مادر و غر غرهای که زیرلب از پدرم داشت، همه و همه برایم رنگ باخته بودند. حالا حسی داشتم شبیه لمس ابرها، لطیفِ لطیف، تازه ی تازه! چیزی که گمان می کردم تنها در عشق میشود پیدایش کرد... اما مگر قبلا عاشق نبودم؟ پس این خودِ تازه ی من چطور راه را تا من پیدا کرده بود؟ و این درک اگر عشق نبود چه بود؟ و اگر عشق بود پس گذشته من چه بود؟
روز چادر شب به سر کشید و ماه، رخ خود را تمام و کمال به زمین نشان داد. سکوت خانه را در آغوش کشیده بود و من در وسط حیاط انگار درست وسط حیات خود به تماشای ماه ایستاده بودم. با خودم فکر کردم ماه چقدر منحصربه بفرد است هرچند درخشش خود را از خورشید گرفته باشد. انوار نقره فام آن انگار دالانی از آسمان تا دل زمین بازکرده بود.
حالا دیگر میدانستم آدمهایی که عادی زندگی نمی کنند چیزهایی میدانند که بقیه نمی دانند.
✍🏻به قلم: سین کاف غفاری
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•